به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس و در آستانه برگزاری کنگره ملی تجلیل از ۱۷ هزار زن شهید، جانباز و آزاده، تورقی به زندگی شهیده «حدیثه ملکی کچانک» میزنیم و به معرفی این شهید میپردازیم.
«بمب و شقایق»
در سال ۱۳۶۰ دختری زیبا با سیمایی نورانی در یک خانواده متعهد و مذهبی از پدری به نام خیرالله و مادری به نام حبیبه پا به عرصه هستی گذاشت که او را «حدیثه» نام نهادند، گویا مادر و پدر میدانستند که روزگاری نه چندان دور او حدیث عشق را خواهد سرود.
پدر که افسر نیروی هوایی بود با توجه به تعهداتی که نسبت به ارتش جمهوری اسلامی ایران داشت هر از چند گاهی هجرت میکرد و از شهری به شهری دیگر میرفت و این بود که در هجرت از سرزمین شمال و شهرستان زیبای تنکابن به پهنه گرم جنوب و سواحل خلیج فارس یعنی استان هرمزگان و شهر همیشه گرم بندرعباس عزیمت نمود و در این عزیمت بود که «حدیثه» متولد شد.
آن هم در سال ۱۳۶۰ سالی پر تلاطم و پرهیایو، دشمن تمامی تجهیزات و عوامل خارجی و داخلی خود را بکار گرفته بود، تا ایران عزیز را مورد اهداف شوم و پلید خود قرار دهد.
به این ترتیب دو سال از زندگی روزهای آغازین «حدیثه» در این استان گرم سپری شد. روزی از روزها دستوری به آقای ملکی رسید و حاکی از آن بود که باید بار سفر را میبستند و به همدان شهر زیبا و تاریخی، شهر ابوعلی سینا و شهری که بخاطر وجود پادگان هوایی نوژه منطقهای حساس به شمار میرفت، هجرت دوباره مینمودند.
مادر «حدیثه» آماده رفتن شده بود، اما دلش گویا حکایت از حقیقتی در آن سوی اندیشهها داشت، ولی او نمیتوانست بدرستی این حقیقت را تفسیر کند و به راستی چه واقعهای در شرف تکویت و شکلگرفتن بود؟
همگی در یک روز به یاد ماندنی وارد همدان شدند. «حدیثه» شیرینیهای یک کودک دو ساله را داشت و چهره معصوم او با لطافت، این قصه را تعریف میکرد. در همین ایام که «حدیثه» یاد میگرفت که چگونه دیگران را دوست بدارد دایی او محمودآقا دوران خدمت سربازی خود را در بندرعباس میگذراند و همین امر باعث شده بود که «حدیثه» خود را در کنار خانوادهای دوست داشتنی ببیند و رابطهای عاطفی با دایی محمود برقرار کند و هر بار با رفتن دایی دچار دلتنگیهای کودکانهای شود.
روزها به تندی میگذشت، «حدیثه» با خانوادهاش در منازل مسکونی پادگان هوایی نوژه زندگی میکردند. یک ماکت بسیار زیبایی از هواپیمای جمهوری اسلامی ایران نزدیک ساختمان ۴ طبقه محل سکونت آنها وجود داشت که حکایت از اقتدار میهن عزیز اسلامی داشت. «حدیثه» همیشه با دیده تعجب به این ماکت مینگریست.
روزهایی چند گذشت خدمت دایی محمود تمام شد و تشکیل خانواده داد. «حدیثه» تبدیل به یک دختر باهوش و زرنگ شده بود، هوش او زبانزد خانواده بود، جثه او شبیه یک دختر ۵ ساله نبود و کاملا با افراد همسن و سال خود تفاوتهای ویژهای داشت.
خانه «حدیثه» در یک سکوت غیرعادی فرو رفته بود. برادرش هادی کوچولو و مادر در پذیرایی خانه نشسته بودند و «حدیثه» سرگرم بازی با عروسک کوچک خود بود، ناگهان احساس تشنگی کرد، لیوان آبی برداشت و از مادر آب خواست، مادر به او گفت که به داخل آشپزخانه برود و از داخل یخچال آب بردارد.
«حدیثه» وارد آشپزخانه شد، ناگهان آژیر اعلام خطر به صدا درآمد و گوینده رادیو از شنوندگان خواست که، چون خطر حمله هوایی همه را تهدید میکند مردم به پناهگاهها بروند، صدای انفجار بمب از همه سو بلند شد. مادر خود را به روی فرزند کوچکش هادی پرت کرد و فریاد زد «حدیثه» دراز بکش، و ناگهان اصابت یک موشک، برخاستن دود و آتش و صدای تخریب ساختمان و دیگر هیچ! (برگرفته از کتاب عشق و آتش ویژهنامه بانوان فداکار مازندران)
انتهای پیام/