روایت دفاع پرس از شهادت جهادگر بسیجی "اصغر رحیمی خرسند"

جهادگری که خبر شهادتش را فرزند شهیدش به او داد

پسر شهیدش رضا را در خواب دیده بود که به او یک چشم داده است، حاج اصغر گفت یا شهید می‌شوم یا زخمی و از این بابت خیلی خوشحال بود و از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید.
کد خبر: ۴۴۳۹۰
تاریخ انتشار: ۲۵ فروردين ۱۳۹۴ - ۰۹:۳۵ - 14April 2015

جهادگری که خبر شهادتش را فرزند شهیدش به او داد

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، عشق و شور حضور در جبهههای جهاد همه مردم به ویژه جوانان را در بر گرفته بود و این عشق در خانواده رحیمی خرسند نیز جریان داشت. رضا فرزند دوم اصغر، پس از شنیدن نیاز جبهههای جنگ به نیرو در یکی از نمازهای جمعه، به جبهه رفت و تا زمان شهادت در جبهههای نبرد ماند.

یک هفته پس از شهادت رضا، رسول فرزند دوم خانواده نیز به شهادت رسید و خانواده رحیمی خرسند با تقدیم دو فرزند جوان به انقلاب اسلامی، ایثار و فداکاری را به اوج خود رساندند.

اصغر با شهادت دو پسر جوان و رشیدش احساس کرد که فرزندانش بر او سبقت گرفتهاند و راه سعادت را پیش از او و بیش از او درک کردهاند .آرام و قرار نداشت، عشق نبرد و جهاد با دشمن متجاوز سراسر قلب او را تسخیر کرده بود. به هر ترتیب که شد خود را به جبهههای نبرد رساند. او به جایی رفت که فرزند شهیدش رضا هم در آنجا خدمت میکرد. ستاد پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی فارس، میعادگاه حضور او در جبهههای جنگ بود.

جانباز بزرگوار محمد علی مشهدی زاده همسنگر وی درباره حضور اصغر در جبهههای جنگ میگوید:

زمزمه حضور پدر شهیدان رضا و رسول خرسند در زمستان سال 1361 در واحد مهندسی رزمی جهاد سازندگی استان فارس مستقر در تپههای عین خوش، شنیده شد .فرماندهان در حال شناسایی محورها بودند. بچههای مهندسی هدایای مردمی را که با کامیون وارد مقر میشدند پیاده ساخته و بین نیروهای ارتش و سپاه پخش میکردند. من آرزو داشتم حاج اصغر، پدر این شهیدان را ببینم. به طرف سنگر اداری و پرسنلی رفتم و برای اولین بار حاج اصغر را از دور دیدم. بچههای مقر به دلیل سابقه حضور شهید رضا رحیمی خرسند در مقر جهاد فارس و حضور بچهها در مراسم شهادت وی در تهران، پدر شهید یعنی حاج اصغر را میشناختند و به همین دلیل نیروهای قدیمی و فرماندهان دور او را گرفته بودند. آن روز حسرت دیدار نزدیک حاج اصغر بر دلم ماند.

داخل چادر بودم که دیدم بچهها حاج اصغر را به سوی چادر ما راهنمایی کردند. آنجا اولین دیدار من با حاج اصغر در چادر بود. خودم را به او معرفی کردم و از آن روز به بعد تقریباً تا شهادت حاج اصغر من با ایشان بودم .

در ستاد پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی فارس رزمندگان از هر قوم و با هر زبانی جمع بودند و علت آن حُسن خُلق فرماندهان ستاد فارس بود.

حاج اصغر با داشتن حدود پنجاه و یک سال سن، توان بالایی داشت. همچون یک جوان شاداب بود. اوایل حضور وی در جبهه، فرماندهان مخالف فعالیت او در خط مقدم بودند. اما او با اصرار زیاد بالاخره به عنوان همراه لودر و بلدوزر کارش را در مهندسی رزمی شروع کرد. کار نیروی همراه لودر و بلدوزر این بود که در کنار رانندهها باشد و به آنها روحیه دهد و در صورت زخمی یا شهید شدن هر یک از بچهها، آنها را به عقب منتقل سازد و حاج اصغر با روحیه بالا و شجاعتی که داشت همراه خوبی برای این کار بود.

روز موعود رسید. این آخرین سفر حاج اصغر بود. من با چند تا از بچههای تهران سوار اتوبوس و عازم آبادان شدیم بلافاصله وقتی به آبادان رسیدیم حاج خلیل به من مأموریت داد تا مقرّی را در پشت جزیره مینو احداث کنیم و در جزیره مینو مشغول کار شویم. حاج اصغر از من جدا نمیشد، گویا نقشههایی در سرش داشت.

من با حاج خلیل رفتیم به جزیره تا مرا نسبت به کار توجیه کند .چند قدم مانده بود به پل ورودی جزیره، سمت چپ جای اصطبل اسب دوانی بود که قرار شد مقرّ را آنجا احداث کنیم.

حاج اصغر هم فردای آن روز حاج خلیل را راضی کرده بود که در محور فعالیت کند و او هم موافقت کرد. حاج اصغر تدارکات جزیره را بر عهده گرفته بود .حاج اصغر یکی از دلایلی که دوست داشت با من باشد این بود که میخواست آموزش لودر ببیند. گاهی حاجی را پشت لودر مینشاندم و به او یاد میدادم. این ماجرا بارها تکرار شد. این موضوع ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح قبل از اینکه مقر را ترک کند، مرا صدا کرد و خوابی را که دیده بود برایم تعریف کرد .او گفت:  پسر شهیدش رضا را در خواب دیده بود که به او یک چشم داده است، حاج اصغر گفت یا شهید میشوم یا زخمی و از این بابت خیلی خوشحال بود و از خوشحالی زیر پوستش نمیگنجید.

ظهر حاجی وارد مقر شده و حمام رفته بود وقتی او را دیدم به وی گفتم حاجی نورانی شدهای. ما خبر نداشتیم که دقایق آخری است که با حاج اصغر هستیم. ناهار را خوردیم، او ظرفها را جمع کرد و پشت لندکروز گذاشت و خداحافظی کرد.

وقتی از در مقرّ بیرون رفت به سمت راست پیچید. ناگهان صدای انفجار خمپاره گوشهایمان را کر کرد. دنبال محل برخورد خمپاره میگشتیم که حاج اصغر غرق در خون وارد مقر شد. دستش را به شکمش گرفته و رودههای او بیرون زده بود .دیگر توان حرکت کردن نداشت. بر زمین افتاد. ما فکر کردیم او شهید شد، حاجی را در داخل پتو گذاشتیم و با سرعت وی را به بیمارستان طالقانی رساندیم، هنوز شهید نشده بود. دکترها کارهای اولیه را روی حاجی انجام دادند و او را به تهران، بیمارستان شهید مصطفی خمینی(ره) اعزام کردند. ما خیالمان راحت شد که حاج اصغر شهید نشده، هر روز جویای احوال او بودیم که در تاریخ 21 مرداد 1363، شهید حسین عبداللهی، خبر شهادت حاجی را به ما داد. بچهها با شنیدن این خبر هرکدام به گوشهای رفتند و اشک ریختند.

شهید حاج اصغر رحیمی خرسند بالاخره به آرزوی خویش رسید و به دیدار فرزندانش رضا و رسول به جوار حق شتافت  وپیکر پاک آن شهید با شکوه فراوان تشییع شد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار