بخشی از کتاب:
شادی و هراس به دلت چنگ میزند و نمیدانی چه بگویی. این اولین بار است که سعید از تو خواسته با او به مأموریت جنگی بروی، اولین بار است که همراه سعید از خانه و بچهها و حریم این شهر دور میشوی، اولین بار است که پابهپای سعید جایی میروی که با او بودنش تمام سختیها و تلخیها را برای تو شیرین خواهد کرد.
میگویی «گیرم که بچهها رو گذاشتم پیش همسایه. آخه من بلد نیستم باید چیکار کنم».
میگوید «بلدی نمیخواد که خودم یادت میدم».
میگویی «نه... نه... منظورم این نیست که بلد نیستم، منظورم اینه که مطمئنی اونجا برای زنی با حال و روز من امنه؟»
میگوید «مطمئن نیستم، ولی مرد که هستم. بهت قول مردونه میدم نذارم هیچ خطری اونجا تهدیدت کنه.»
نفس راحت را با لبخند میکشی و قرص و محکم میگویی پس میآم. بهت قول زنونه میدم و میآم.
انتهای پیام/