به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان ،شهید علی ایرانمنش در سال ۱۳۴۴ در کرمان متولد شد. پدرش عباس و مادرش عصمت نام دارند. وی در سن ۱۵ سالگی در منطقه پیرانشهر در استان آذربایجان غربی توسط گروهک ضد انقلاب کومله به شهادت رسید.
دیدار با مادر نوجوانترین شهید استان کرمان
اصل ماجرا این است که سالروز میلاد بانوی یگانه جهان اسلام حضرت زهرا سلام الله علیها، برای جمعی از خبرنگاران کرمان توفیق زیارت مادر نوجوانترین شهید استان را رقم زد.
شهیدی که در ابتدای نوجوانی، همان ایامی که هم سن و سالانش به بازی و خوشگذرانی روزگار سپری میکردند، او شیربچهای بود که به دل خطر زد و با حضور در ناامنترین نقطهی میهن در آن زمان، نام خود را در لیست شهدا ثبت و کارنامهی ننگین گروهکهای وابسته به بیگانه و ضد انقلاب را افشا نمود.
بانو “عصمت طاهری ایلاقی” مادر نوجوان شهید علی ایرانمنش در سن ۷۷ سالگی با بیانی شیرین و دلنشین از فرزند شهید خود چنین یاد کرد:
علی در ۴ سالگی دست امام را بوسید
علی ۴ ساله بود که در سال ۱۳۴۸ خانوادگی به اتفاق حاج آقا دعایی از دوستان و همسایگان به کربلا رفتیم. آن زمان حضرت امام خمینی(ره) در نجف تبعید بودند. در این سفر علی موفق شد دو بار پشت سر ایشان نماز بخواند و دست امام را ببوسد.
شیر بچه ای در دل خطر
علی، ۱۴ ساله بود که به اتفاق (شهید) احمد عبداللهی و (شهید)صادق مهدوی و …. در سال ۵۹ به کردستان رفت. آن زمان، انقلاب اسلامی نوپا بود و دشمن با تحریک گروهکها سعی در ضربه زدن به انقلاب را داشت.
من اجازهی رفتن به او نداده بودم اما چون پدرش راضی بود، رفت. پس از مدتی به من زنگ زد، به او گفتم بیا به ما سر بزن. گفت اگر بیایم نمیگذارید برگردم. گفتم گوسفندی برایت آماده کردهام، چند روزی بیا دوباره برو.
علی آمد و پس از ۴-۵ روز گفت: می خواهم به کردستان بروم. پدرش گفت: تا از حاج آقا روحانی نپرسم؛ نمیگذارم بروی. حاج آقا روحانی را به منزل دعوت کردیم تا از او کسب تکلیف کنیم. حاج آقا به علی گفت تو ۱۵ ساله شدهای، با رضایت پدر و مادرت برو.
کسی جرأت نداشت خبر شهادت علی را به من بدهد
گفتم: علی جان! نمیتوانم مانع رفتنت شوم شاید آن جا به وجودت نیاز باشد. و به این ترتیب علی برای بار دوم به کردستان رفت. پس از چند روز دیدم خانمهای دوست و فامیل به دیدنم میآیند. خانم آقای خوشرو هم آمد. گفتم جان جدت بگو چی شده؟ گفت: چیزی نشده، یعنی نباید به شما سر بزنیم؟
ظاهراً کسی جرأت نداشت به من بگوید که علی شهید شده است.
پدر علی از شهادتش با خبر شده بود ولی چیزی به من نمیگفت. تا اینکه کنجکاویهای من او را به حرف آورد و گفت علی به دست گروهک کومله در پیرانشهر به شهادت رسیده است.
جنازهی علی ۱۴ روز زیر برف پنهان بود. وقتی جنازه را آوردند، به من نشان ندادند ولی شنیدم که او را شکنجه کرده اند.
پیرزنی که علی او را حمایت میکرد
در محلهی ما پیرزنی بود که در خرابه زندگی میکرد و علی بدون آنکه ما متوجه شویم به تامین مایحتاج او میپرداخت. وقتی علی شهید شد؛ آن پیرزن با من دعوا میکرد و میگفت چرا مونس و همدم مرا به جبهه فرستادی؟
قبل از شهادتش از او پرسیدند دوست داری کجا دفن بشی؟ گفت: من نمیخواهم برایم مزاری گلکاری شده درست کنید؛ مایلم در گمنامی شهید شوم.
چیزی را که در راه خدا دادهام، دیگر سراغش را نمیگیرم
من هم به عنوان مادر شهید عرض میکنم، فرزندم را برای رضای خدا دادم و برگ سبزی بود تحفه درویش. انتظار و توقعی هم ندارم و برای کسب شهرت شهید ندادیم. یکی گفت سر پسرت را بریدهاند، گفتم چیزی را که در راه خدا دادهام، دیگر سراغش را نمیگیرم.