به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، هشت سال دفاع مقدس، تجلی مدیریت جهادی و انقلابی جوانانی از این مرز و بوم است که با نبوغ نظامی بالای خود، مقابل ارتش تا به دندان مسلح بعثی ایستادگی کرده و با تدابیر خود، کارشناسان نظامی دیگر کشورهای جهان را متحیر کردند. یکی از این جوانان سردار شهید «حسین خرازی» فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود رزمندگان او را در جبههها بهعنوان فرماندهای بافکر، دارای نبوغ نظامی، شجاع و مدیریتبلد میشناختند.
سردار شهید «حسین خرازی» ایثارگری را در دوران دفاع مقدس با تمام وجود معنا کرد؛ بهطوری که حدود ۳۰ بار براثر اصابت ترکش زخمی شد و در عملیات «خیبر» نیز دست راست خود را تقدیم اسلام کرد. او در همه حملات و عملیاتها حضور فعال داشت و تمامی جبههها را زیر پاهای استوار خود درنوردیده بود.
جبههها را زیر پاهای استوار خود درنوردیده بود
«حسین خرازی» سال ۱۳۳۶ در یک خانواده مذهبی در اصفهان چشم به جهان گشود و هم زمان با شروع تحصیلات ابتدایی، در جلسات مذهبی و قرائت قرآن شرکت میکرد تا اینکه سال ۱۳۵۵ در رشته علوم طبیعی دیپلم گرفت. وی سپس به خدمت سربازی اعزام شد؛ اما سال ۱۳۵۷ بهفرمان حضرت امام خمینی (ره) از خدمت سربازی گریخت و به خیل عظیم امت اسلام در انقلاب اسلامی پیوست. [۱]
«حسین خرازی» فرماندهی و مسئولیت را از گروهان شروع کرد؛ از همان ابتدای انقلاب و در مبارزه با ضدانقلاب در کردستان نقش شجاعانهای از خود نشان داد و در جریان آزادسازی محور سنندج – مریوان نیز فرمانده گردان ضربت شد.
سردار سرلشکر «سید یحیی صفوی» میگوید: «بعد از اینکه برادر من (مرتضی) مجروح شد، «حسین خرازی» فرمانده شد. از بین بچهها بعضیها گفتند، «فروغی» فرمانده شود. بعضیها گفتند، «رضا رضایی» باشد؛ ولی [اکثر]پاسدارها گفتند؛ آقای «حسین خرازی» فرمانده شود که از همه ما بافکرتر است و نبوغ نظامی دارد، هم شجاع است و هم مدیریت بلد است. واقعاً هم اینجور بود. واقعاً نبوغ نظامی و شجاعت و کار بلدی حسین خرازی از سنندج بروز و ظهور کرد و به همین دلیل توانست لشکر امام حسین (ع) را تشکیل دهد و فرماندهی آن را تقبل کرد.» [۲]«حسین خرازی» حدود ۳۰ بار براثر ترکش زخمی شد و در عملیات خیبر نیز دست راست خود را تقدیم اسلام کرد. او در همه حملات و عملیاتها حضور فعال داشت، از حاج عمران تا فاو و تمامی جبههها را زیر پاهای استوار خود درنوردیده بود.
روحی عمیق، سرشار از تقوی و اخلاص
روح عمیق، تقوی و اخلاص از خصوصیات این شهید بزرگوار بود؛ برای همین است که همه بسیجیان و نیروهای لشکر ۱۴ امام حسین (ع) به او عشق میورزیدند. [۳] حاج صادق آهنگران در این ارتباط میگوید: «خرازی برای من اسوه و الگو بود. از او درس اخلاق و معنویت یاد میگرفتم. خصوصیتی که بیشتر همه را مجذوب «حسین خرازی» میکرد، چهره خندان و نگاه معصومانه او بود که از روح پاک و وجود بیآلایش او حکایت میکرد. در هر وضعیتی لبخند از چهره زیبای او محو نمیشد. من هیچگاه آن بزرگوار را اخمو و غمگین ندیدم». [۴]
بازگشت به دنیا برای ادامه مأموریت
هنگامیکه در عملیات «خیبر» بهشدت مجروح و دست راست او از بدنش جدا شد، بعدها برای مادر خود تعریف کرده بود که «وقتی دستم جدا شد، روحم داشت از پیکرم جدا میشد؛ همینطور رفتم بالا، رفتم بالا... یکدفعه وقتی دیدم دارم از بدنم جدا میشوم، گفتم خدایا، من هنوز خیلی مأموریتها توی دنیا دارم که انجام ندادهام، خدایا من هنوز کاری برای انقلاب نکردهام؛ خدایا من را برگردان. یکلحظه احساس کردم توی جسمم هستم و از درد شدید رنج میبرم»؛ بردندش بیمارستان و دست قطعشدهاش را جراحی کردند و بعد از چند روز برگشت منطقه که رزم کند. [۵]
رسیدن غذا به نیروهای خطشکن، آخرین دغدغه «حسین خرازی»
حاج «حسین خرازی» روز هشتم اسفند سال ۱۳۶۵ در جریان عملیات «کربلای ۵»، برای بازدید از مناطق عملیاتی به خط مقدم رفته بود و از نزدیک اقدامات لشکرش (لشکر امام حسین (ع)) را هدایت میکرد. یکی از همرزمان شهید در مورد نحوه شهادت وی میگوید: «در ساعت ۱۰ صبح، بهطرف خط مقدم حرکت کردیم و چند ساعت بعد به سنگر حاج حسین رسیدیم که نیمهشب به خط آمده بود. من بهاتفاق مسئول مهندسی منطقه و چند تن دیگر از برادران، در کنار ایشان به صحبت در مورد وضعیت منطقه مشغول شدیم و شهید خرازی از اوضاع منطقه سؤال میکرد و دستورات لازم را برای جلوگیری از نفوذ دشمن به بچهها میداد. یکی از برادران خبر داد که ماشین غذا مورد اصابت گلوله دشمن قرارگرفته و نتوانسته است برای برادران غذا ببرد. حاج حسین بهشدت ناراحت شد و دستور داد به هر ترتیبی شده آب و غذا را به جلو برسانند. نیم ساعت بعد یکی از برادران گفت که ماشین غذا آماده است. شهید خرازی از جا بلند شد و به بیرون سنگر رفت. بچهها میخواستند به طریقی ایشان را از تصمیمش منصرف نمایند، اما خجالت میکشیدند. یکی از برادران گفت که شما به داخل بروید و ما ماشین را خواهیم فرستاد. اما ایشان به کنار ماشین آمد و توصیههایی را به راننده کرد که چگونه و از کجا برود. من در آن لحظه در نیم متری حاج حسین بودم، یکمرتبه دیدم که فرمانده به زمین افتاد. اصلاً باورم نمیشد. حتی درست متوجه صدای خمپارهای که در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر حاجی را بلند کردم، ترکشهای بزرگی به سر و گردن این بزرگوار اصابت کرده بود. سایر برادران هم جمع شدند، ولی هیچکس نمیتوانست باور کند. بیاختیار فریاد زدم «حاجآقا شهید شد». حس میکردم از چشمانم نه اشک، بلکه خون میبارد و بیاختیار زار زار گریه میکردم». [۶]
خاطراتی از شهید «حسین خرازی»
هنوز قسمتمون نیست
حاجی خیر ببینی، بیا پائین تا کار دست خودت و ما ندادهای، بچههای اطلاعات هستند. هرچی بشه بهت میگیم به خدا؛ رفته بود بالای دپو، خط عراقیها را نگاه میکرد؛ با یکطرف دوربین. آنطرفش رو به بالا بود. گفت «هر موقع خدا بخواد، درست میشه. هنوز قسمتمون نیست». یکدفعه از پشت افتاد زمین. دوربین هم افتاد جلوی پای ما. تیر خورده بود به چشمی بالای دوربین. خندید. گفت «دیدین قسمت من نبود».
من یک دست بیشتر ندارم
هواپیما که رفت چند نفر بیهوش ماندند. من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین تنها رفته بود، یک تویوتا پیدا کرده و آورده بود. میخواست ما را ببرد داخل آن. هی دست میانداخت زیر بدن بچهها. سنگین بودند، میافتادند. دستشان را میگرفت، میکشید، بازهم نمیشد. خسته شد، رها کرد، رفت روی زمین نشست. زل زد به ما که زخمی افتاده بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتورسوار رد میشدند. دوید طرفشان، گفت «بابا! من یه دست بیشتر ندارم. نمیتونم اینها را جابجا کنم. الآن میمیرند اینها. شما رو به خدا بیایید.» پشت تویوتا، یکییکی سرهامان را بلند میکرد، دست میکشید روی سرمان. «نیگا کن. صدا مو میشنوی؟ منم. حسین خرازی» و گریه میکرد.
میخواستم دستش را ببوسم روم نشد
تو خط غوغائی بود. از زمین و هوا آتش میبارید. علی گفت «چی شده مگه؟»، گفت «حاجی سپرده یه کالیبر ببرم خط. با این آتیشی که اونا میریزن، دو دقیقه نشده، کالیبرو میفرستن رو هوا.» بالاخره نبرد. از موتور که پیاده شد، یک راست رفت سراغ علی. یک سیلی گذاشت تو گوشش. داد زد «اون بچههای مردم دارن جون میدن زیر آتیش، دلت نمیسوزه، واسه یک کالیبر دلت میسوزه؟».
میخواستم مثلاً دلداریاش بدم. گفتم «اگه من جای تو بودم، یه دقیقه هم نمیایستادم اینجا.» گفت «چی داری میگی؟ میخواستم دستشو ببوسم، روم نشد».
خشم و کینه افسر عراقی از «حسین خرازی»
ما رو به خط کردند. از اول صف، یکییکی اسم و مشخصات میپرسیدند، میآمدند جلو. نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید «مال کدوم لشکری؟» گفتم «لشکر امام حسین (ع)». افسر عراقی یکدفعه پرید. موهایم را گرفت، بهطرف خودش کشید. داد زد «حسین، حسین خرازی؟» چشماش انگار دو تا گلوله آتش؛ سرم را انداختم پائین، گفتم «نه». [۷]
پیام حضرت آیتالله خامنهای به مناسبت شهادت «حسین خرازی»
«شهید خرازی پاداش جهاد صادقانه و مخلصانه خود را اکنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت، سبکبال در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبهای که در این وادی قدم زدهاند، صفحه درخشندهای از تاریخ این ملت است؛ ملتی که در راه اجرای احکام خدا و حاکمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستکبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار میکند و جوانان سرافرازش، پشت پا به همه دلبستگیهای مادی زده، پای در میدان فداکاری نهاده و با همه توان مبارزه میکنند و جان بر سر این کار میگذارند.» [۸]
بخشی از وصیتنامه شهید حسین خرازی
«از مردم میخواهم که پشتیبان ولایتفقیه باشید، راه شهدای ما راه حق است. اول میخواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا میخواهم که ادامهدهنده راه آنها باشم. از مسئولین عزیز و مردم حزباللهی میخواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الآن در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بیحجابی زدهاند، در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هرچهتمامتر جلو این فسادها را بگیرید...».
منابع:
[۱] جمشیدی، محمدحسین، یزدانفام، محمود، آخرین تلاشها در جنوب (روزشمار جنگ ایران و عراق، کتاب چهل و هفتم)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ سوم، ۱۳۹۰ صفحه ۱۴۵
[۲] اردستانی، حسین، تاریخ شفاهی دفاع مقدس (روایت سید یحیی صفوی، از سنندج تا خرمشهر)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم، ۱۳۹۹، صفحات ۱۳۰ و ۱۳۱
[۳] بهداروند، محمدمهدی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس (بانوای کاروان، روایت محمدصادق آهنگران)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۹، صفحه ۲۷۰
[۴] جمشیدی، محمدحسین، یزدانفام، محمود، آخرین تلاشها در جنوب (روزشمار جنگ ایران و عراق، کتاب چهل و هفتم)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ سوم، ۱۳۹۰ صفحه ۱۴۵
[۵] فصلنامه نگین ایران، شماره ۵۶، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، بهار ۱۳۹۵، صفحه ۱۶۸
[۶] جمشیدی، محمدحسین، یزدانفام، محمود، آخرین تلاشها در جنوب (روزشمار جنگ ایران و عراق، کتاب چهل و هفتم)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ سوم، ۱۳۹۰ صفحه ۱۳۸
[۷] سایت تبیان، بخش فرهنگ پایداری
[۸] بهداروند، محمدمهدی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس (بانوای کاروان، روایت محمدصادق آهنگران)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۹، صفحه ۲۷۲
انتهای پیام/ 113