به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، روز بیستوپنجم رجب، سالروز شهادت امام موسی کاظم (ع)، هفتمین امام و حجتی بودند که در چنین روزی به دست «سندی بن شاهک» و به فرمان هارونالرشید خلیفه عباسی به شهادت رسیدند.
متن زیر بحشی از کتاب منتهیالآمال است که به مقتل امام موسی کاظم (ع) اختصاص دارد.
شهادت در زندان هارون
«مشهور در تاریخ شهادت آن حضرت، آن است که در بیست و پنجم رجب ۱۸۳ در بغداد در حبس سندى بن شاهک واقع شد. عمر شریفش در آن وقت ۵۵ سال بود. بیستساله بود که امامت به آن جناب منتقل شد و مدت امامتش ۳۵ سال بود. مقدارى از امامت آن حضرت در زمان خلافت منصور عباسی و ۱۰ سال در زمان خلافت مهدى عباسی بود.
او حضرت را به عراق طلبید و زندانی کرد که به سبب مشاهده معجزات بسیار جرات بر آذار آن نداشت و ایشان را به مدینه برگردانید. بعد از آن یک سال مدت خلافت هادى عباسی بود و او نیز آسیبى به آن حضرت رساند. چون خلافت به هارونالرشید رسید آن حضرت را به بغداد آورد و مدتى زندانی کرد و در سال چهاردهم خلافت خویش آن حضرت را به زهر شهید کرد.
سبب آنکه هارون آن جناب را اسیر کرد آن بود که، چون رشید خواست از میان پسرانش، محمد امین، مامون و قاسم، ولیعهد تعیین کند.
یحیى برمکى از وزراى هارون، اندیشید اگر خلافت به محمد امین برسد، ابن اشعث مربی محمد امین صاحب اختیار او خواهد شد. برای همین سعی کرد تا ابن اشعث را بدنام کند. برای همین نزد هارون از او بد مىگفت او به تشیع و امامت موسى بن جعفر (ع) معتقد است.
روزى هارون از یحیى و دیگران پرسید که آیا مىشناسید از آل ابىطالب کسى را که طلب نمایم و بعضى از احوال موسى بن جعفر را از اوسؤال نمایم؟
ایشان على بن اسماعیل بن جعفر برادرزاده آن حضرت را که آن جناب احسان بسیار نسبت به او مىکرد و بر خفایاى احوال آن جناب اطلاع تمام داشت تعیین کردند.
به امر خلیفه نامهاى به پسر اسماعیل نوشتند و او را طلبیدند، چون امام موسی کاظم (ع) مطلع شد، علی بم اسماعیل را طلبید و گفت: اراده کجا دارى؟
گفت: بغداد.
فرمود: براى چه مىروى؟
گفت: پریشان شدهام و قرض بسیارى به هم رسانیدهام.
آن جناب فرمود: من قرض تو را ادا مىکنم و خرج تو را متکفل مىشوم.
او قبول نکرد و گفت: مرا وصیتى کن!
آن جناب فرمود: وصیت مىکنم که در خون من شریک نشوى و اولاد مرا یتیم نگردانى.
باز گفت: مرا وصیت کن!
حضرت باز این وصیت فرمود تا سه مرتبه، پس سیصد دینار طلا و چهار هزار درهم به او عطا فرمود، چون او برخاست حضرت به حاضران فرمود: به خدا سوگند که در ریختن خون من سعایت خواهد کرد و فرزندان مرا به یتیمى خواهد انداخت!
چون على بن اسماعیل به بغداد رسید، یحیى بن خالد برمکى او را به خانه برد و با او توطئه کرد که، چون به مجلس هارون رود امرى چند نسبت به آن حضرت دهد که هارون را به خشم آورد، پس او را به نزد هارون برد. چون بر او داخل شد سلام کرد و گفت: هرگز ندیدهام که دو خلیفه در یک عصر بوده باشند، تو در این شهر خلیفه و موسى بن جعفر در مدینه خلیفه است، مردم از اطراف عالم خراج از براى او مىآورند و خزانهها به هم رسانیده و ملکى را به سى هزار درهم خریده است.
پس هارون دویست هزار درهم حواله کرد به او بدهند، چون آن بدبخت به خانه برگشت دردى در حلقش به هم رسید و هلاک شد و از آن زرها منتفع نشد.
در همان سال هارون براى استحکام خلافت اولاد خود برای گرفتن امام موسى (ع) به حج رفت و فرمانها به اطراف نوشت که علما و سادات و اعیان و واشراف همه در مکه حاضر شوند که از ایشان بعیت بگیرد و ولایت عهدیاولاد او در بلاد او منتشر شود.
اول به مدینه طیبه آمد و فضل بن ربیع را فرستاد تا آن امام را بیاورند، در بین نماز آن جناب را گرفتند وکشیدند که از مسجد بیرون برند. چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند ناسزاى بسیار به آن جناب گفت، و امر کرد که آن جناب را اسیر کنند و دو محمل درست کنند براى آنکه کسی نداند آن جناب را به کجا مىبرند، یکى را به سوى بصره فرستاد و دیگرى را به جانب بغداد. پس آن حضرت را به بصره بردند و ایشان را به عیسى بن جعفر، امیر بصره سپردند. عیسى آن حضرت را در یکى از اتاقهای خانهاش حبس کرد.
سال آن حضرت در حبس عیسى بود و مکرر هارون به او نوشت که آن جناب را شهید کند. اوجرات نکرد که به این امر شنیع اقدام کند، چون مدت حبس آن حضرت نزد او به طول انجامید، نامهاى به هارون نوشت که: حبس موسى (ع) نزد من طول کشید و من بر قتل وى اقدام نمىکنم، من چندان که از حال اوتفحص مىکنم به غیر عبادت و تضرع و زارى و ذکر و مناجات چیزى نمىشنوم و نشنیدم که هرگز به تو یا بر من یا بر احدى نفرین کند یا به بدى از ما یاد کند. بلکه پیوسته متوجه کار خود است به دیگرى نمىپردازد، کسى را بفرست که من موسی بن جعفر (ع) را تسلیم او کنم و الاّ اورا رها کرده و دیگر حبس و زجر او را بر خود نمىپسندم.
از محمد بن غیاث روایت شده که هارون رشید به یحیى بن خالد گفت: برونزد موسى بن جعفر (ع) و آهن را از او بردار و سلام مرا به او برسان و بگو: پسر عمویت مىگوید که من پیش از این قسم خوردهام که تو را رها نکنم تا آنکه اقرار کنى براى من به آنکه بد کردهاى و از من سؤال و خواهش کنى که عفو کنم از آنچه از تو سر زده و نیست در این اقرارت به بدى بر تو عارى و نه در این خواهش و سؤالت بر تونقصانى و این یحیى بن خالد ثقه و محل اعتماد من و وزیر من و صاحب امر من است از او سؤال و خواهش کن به قدرى که قسم به من عمل آمده باشد و خلاف قسم نکرده باشم، پس هرکجا خواهى برو به سلامت.
موسى بن جعفر (ع) در جواب یحیى، فرمود اى ابوعلى! من مردنم نزدیک است و از اجلم یک هفته باقى مانده است؛ و روایت شده که در ایامى که در حبس فضل بن ربیع بود، فضل گفت: مکرر نزد من فرستادند که او را شهید کنم من قبول نکردم و اعلام کردم که این کار از من نمىآید و، چون هارون دانست که فضل بن ربیع بر قتل آن حضرت اقدام نمىکند آن جناب را از خانه او بیرون آورد و نزد فضل بن یحیى برمکى محبوس گردانید. فضل هر شب سفره براى آن جناب مىفرستاد و نمىگذاشت که از جاى دیگر طعام براى آن جناب آورند. در شب چهارم که سفره را حاضر کردند، آن امام مظلوم سر به جانب آسمان بلند کرد و گفت:
خداوندا! تو مىدانى که اگر پیش از این روز، چنین طعامى مىخوردم هر آینه اعانت بر هلاکت خود کرده بودم و امشب در خوردن این طعام مجبور و معذورم.
چون از آن طعام تناول نمود اثر زهر در بدن شریفش ظاهر شد و رنجور شد، چون روز شد طبیبى براى آن حضرت آوردند، چون طبیب احوال آن حضرت پرسید جواب او نفرمود، چون بسیار مبالغه کرد، آن جناب دست مبارک خود را بیرون آورد و به او نمود و فرمود: علت من این است.
چون طبیب نظر کرد دید که کف دست مبارکش سبز شده و آن زهرى که به آن جناب دادهاند در آن موضع مجتمع گردیده. پس طبیب برخاست و نزد آن بدبختان رفت و گفت: به خدا سوگند که او بهتر از شما مىداند آنچه شما با اوکردهاید؛ و از آن مرض به جوار رحمت الهى انتقال نمود.
به روایت دیگر چندانکه فضل بن یحیى را تکلیف بر قتل آن جناب کردند او اقدام نکرد بلکه اکرام و تعظیم آن جناب مىکرد و، چون هارون به رقّه رفت خبر به او رسید که آن جناب نزد فضل بن یحیى مکرم و معزز است، اهانت و آسیبى نسبت به آن جناب روا نمىدارد، مسرور خادم را به تعجیل فرستاد به سوى بغداد با دونامه که بىخبر به خانه فضل درآید و حال آن جناب را مشاهده نماید اگر چنان بیند که مردم به اوگفتهاند یک نامه را به عباس بن محمد و دیگرى را به سندى بن شاهک برساند که ایشان آنچه در آن نامه نوشته باشد به عمل آورند.
پس (مسرور) بىخبر داخل بغداد شد و ناگهان به خانه فضل رفت وکسى نمىدانست که براى چه کار آمده است، چون دید که آن جناب در خانه او معزز و مکرم است، در همان ساعت بیرون رفت و به خانه عباس بن محمد رفت نامه هارون را به او داد، چون نامه را گشود فضل بن یحیى را طلبید و او را در عقابین کشید و صد تازیانه بر او زد و مسرور خادم آنچه واقع شده بود به هارون نوشت، چون بر مضمون نامه مطلع شد نامه نوشت که آن جناب را به سندى بن شاهک تسلیم کنند. در مجلس دیوانخانه خود به آواز بلند گفت:
فضل بن یحیى مخالفت امر من کرده است من او را لعنت مىکنم، شما هم او را لعنت کنید. پس جمیع اهل مجلس صدا به لعن او بلند کردند، چون این خبر به یحیى برمکى رسید مضطرب شد خود را به خانه هارون رسانید و از راه دیگر غیر متعارف داخل شد و از عقب هارون درآمد و سر در گوش او گذاشت و گفت اگر پسر من فضل مخالفت تو کرده من اطاعت تو مىکنم و آنچه مىخواهى به عمل مىآورم.
پس هارون از یحیى و پسرش راضى شده رو به سوى اهل مجلس کرد و گفت: فضل مخالفت من کرده بود من او را لعنت کردم اکنون توبه و انابه کرده است من از تقصیر اوگذشتم شما از او راضى شوید.
همگان آواز بلند کردند که ما دوستیم با هر که تو دوستى و دشمنیم با هر که تو دشمنى. پس یحیى به سرعت روانه بغدا شد، از آمدن او مردم مضطرب شدند هر کسى سخنى مىگفت. لکن او اظهار کرد که من از براى تعیمر قلعه وتفحص احوال عمال به این صوب آمدهام و چند روز مشغول آن اعمال بود، پس سندى بن شاهک را طلبید و امر کرد که آن امام معصوم را مسموم گرداند و رطبى چند به زهرآلوده کرد به ابن شاهک داد که نزد آن جناب ببرد و مبالغه نماید در خوردن آنها و دست از آن جناب برندارد تا تناول نمود.
سندى خرماهاى زهرآلود را براى آن حضرت فرستاد و خود آمد ببیند تناول کرده است یا نه.
وقتى رسید که حضرت ده دانه از آن تناول فرموده بود، گفت: دیگر تناول نما.
فرمود که در آنچه خوردم مطلب تو به عمل آمد و به زیاده احتیاجى نیست. پس پیش از وفات آن حضرت به چند روز قضات و عدول را حاضر کرد و حضرت را به حضور ایشان آورد و گفت: مردم مىگویند که موسى بن جعفر در تنگى و شدت است، شما حال او را مشاهده کنید و گواه شوید که آزار و علتى ندارد و بر او کار را تنگ نگرفتهایم.
حضرت فرمود: اى جماعت! گواه باشید که سه روز است که ایشان زهر به من دادهاند و به ظاهر صحیح مىنمایم ولکن زهر در اندرون من جا کرده است و در آخر این روز سرخ خواهم شد به سرخى شدید و فردا زرد خواهم شد زردى شدید و روز سوم رنگم به سفیدى مایل خواهد شد و به رحمت حق تعالى واصل خواهم شد، چون آخر روز سوم شد روح مقدسش در ملاء اعلى به پیغمبران وصدیقان وشهداء ملحق گردید.»
انتهای پیام/ 161