به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، زخم هر شکلی هم که داشته باشد زخم است. سن و سال نمیشناسد، یک سال و چند سال نمیشناسد. پای به آتش کشیدن و سوختن احساس آدمی که در میان باشد، آن هم به دست شقیترین موجودات روی زمین و به دست پلیدترین حکومت شیطانی زمان، روح انسان منزجر میشود و قلبش برای همیشه تیر میکشد. به بهانه پشت سر گذاشتن اولین سالگرد حاج قاسم عزیز این مردم و همراهان گرانقدرشان، پای صحبتهای خانم زهرا غفاری همسر پاسدار شهید وحید زمانینیا نشستیم. جوانترین همراه حاج قاسم که تازه دو ماه قبل از شهادت رخت دامادی بر تن کرده و با وجود چند سال حضور در میدان مبارزه با تکفیریها و بعد از آن توفیق همراهی حاج قاسم، تنها بیست و هشت بهار از زندگیاش را سپری کرده بود. گفتنیهای خانم غفاری از شهید زمانینیا اگرچه به اندازه فرصت کوتاهشان برای همراهی با شهید محدود است، اما بدون شک خالی از لطف نیست.
از خودتان، خانواده، کودکیهایتان و فضایی که در آن بزرگ شدید برایمان بفرمایید؟
زهرا غفاری هستم. ۲۴ سال دارم. اگر بخواهم کمی از کودکی و نوجوانیام برای شما بگویم باید اعتراف کنم دوران کودکیام با شور و شیطنت زیادی همراه بود. به طوری که پدربزرگم همیشه مرا زلزله صدا میکرد. با توجه به این مساله که در زمان دو ساله بودنم مادرم از پدرم متارکه کرده بودند و بنده از نعمت پدر محروم بودم، در کنار مادربزرگ و پدربزرگم زندگی میکردیم. به هر اندازه سمت نوجوانی و جوانی رفتم این شیطنت به سمت آرامش رفت و از هیجانات و دردسرهای کودکی فاصله گرفتم. با شروع دوره راهنمایی هم از پدربزرگ و مادربزرگم مستقل شدیم و به همراه مادرم زندگی جدیدی را شروع کردیم. به خصوص که درسهای من داشت بیشتر میشد و رفت و آمدهای خاص خانه پدربزرگ و مادربزرگ اجازه نمیداد روی درسها متمرکز باشم. البته بعد از آن هم نزدیک پدربزرگ و مادربزرگم بودیم.
با این تفاصیل دوران نوجوانی شما چطور گذشت؟ دغدغهها و دل مشغولیهایتان در آن زمان چه بود؟
من از آن دست افرادی بودم که نگرانی یا دغدغهای که مرا به ناامیدی برساند نداشتم. خدا را شکر در یک خانواده کاملاً مذهبی بزرگ شده بودم. مادرم حافظ قرآن و معلم بود. اساس زندگی را از مادر به خوبی فرا گرفته بودم. مثل اینکه چیزی نیست که نشود آن را حل کرد. همیشه هر اتفاق کوچک و بزرگی در زندگیام میافتاد همیشه با خدا صحبت میکردم. این عادت را هنوز هم دارم. در تنهایی خودم جوری که انگار خدا مقابلم باشد با او صحبت میکنم و از نظر خودم جواب هم میشنوم. همیشه به همین منوال بود، به خدا توکل داشتم و او بهترینها را نصیبم میکرد. انشاءالله برای همه همین طور باشد. همیشه حضورش را احساس میکردم و برایم کافی بود. در این مرحله با وجود شیطنتها و ویژگیهای خاص خودش احساس میکردم چند سالی از هم سن و سالانم بزرگترم. تا جایی که مثل یک پدربزرگ یا مادربزرگ دوستانم را نصیحت و راهنمایی میکردم. در مدرسه ریحانه میدان معلم شهر ری چند نفر از دوستانم شلوغتر بودند و همیشه مادرهای آنها به مدرسه میآمدند و وقتی متوجه مسائلشان میشدم آنها را نصیحت میکردم. به همین دلیل به من مادربزرگ میگفتند. آقا وحید هم که به خواستگاری آمدند در صحبتهایشان به همین مساله اشاره کردند که شما پختهتر از سنتان صحبت میکنید و معیارهای پختهتری دارید.
چه زمان به فکر زندگی مشترک افتادید؟ معیارهایتان برای ازدواج چه بود و هیچ گاه خود را به عنوان یک همسر شهید تصور میکردید؟
طبیعتاً همه دخترها از سن دبیرستان به این مساله فکر میکنند و به دنبال پاسخ این سوال هستند که آینده من با چه کسی رقم خواهد خورد. من هم پیرو همین شرایط بودم. در عین حال مطمئن بودم کسی را انتخاب میکنم که از نظر اعتقادی و دینی خیلی به یکدیگر شباهت داشته باشیم. تنها خط قرمزم اعتقادات و مسائل دینی بود و معتقد بودم کسی که در این مسائل قوی باشد مرتکب خیلی از اشتباهات مثل ظلم و دروغ نمیشود و مسائل اخلاقی دیگر را هم به همراه دارد. از سن کم، پانزده سالگی، به خاطر تقیدی که به حجاب داشتم و نوع چادر سر کردنم خواستگار داشتم. اما اگر بخواهم بگویم از چه زمانی به صورت جدی درگیر این فکر شدم باید بگویم بعد از ورود به دانشگاه بود. همیشه قبل از ورود به دانشگاه این نگرانی در خصوص فضایی که با آن رو به رو میشوم را داشتم و از خدای خودم برای یاریام در این مسیر استعانت میخواستم. افرادی که بعد از ورود به دانشگاه تحت تأثیر محیط و دوستان از اعتقاداتشان فاصله میگیرند را دیده بودم و از خدا میخواستم کمکم کند تا تغییر نکنم. مسأله ازدواج هم از همان زمان برایم جدی شد. خواستگارهای زیادی هم میآمدند که به دلایل مختلف به خصوص مسائل اعتقادی، پاسخ رد میدادم. اگرچه مسائل ظاهری در حد پسند اولیه هم برایم مهم بود. ایمان، اخلاق، ظاهر و شغل برایم مهم بود. دوست داشتم همسر آیندهام شغلی داشته باشند که در جهت خدمت به اسلام باشد، به خصوص پاسدار. برایم پاسدار بودن همسر آیندهام خیلی مهم بود اگرچه نمیدانستم تا این اندازه شغل سختی است. کار آقا وحید به شکلی بود که ممکن بود چند هفته نباشند و آقا وحید هم همه این مسائل را همان ابتدای کار و در خواستگاری به من گفته بودند. اینها ویژگیهای مد نظرم بود، اما هیچ وقت حتی تصورش را نمیکردم که لایق شوم همسر شهید باشم. همیشه عنوان همسر شهید، فرزند شهید برایم خیلی بزرگ بود. هم خیلی برایم احترام دشت و هم تصور نمیکردم چنین لیاقتی نصیبم شود.
آشنایی شما با شهید زمانینیا چطور و کجا اتفاق افتاد؟
اولین بار من و آقا وحید به همراه مادرهایمان در حرم حضرت عبدالعظیم قرار گذاشتیم. در شبستان، جایی که الان مزار ایشان هست. برای اولین بار در شبستان حرم یکدیگر را دیدیم.
ارزیابی اولیهتان نسبت به شخصیت ایشان چه بود؟
همین که از دور آمدنشان را دیدم، با دستی که برای همراهی و از سر احترام پشت کمر مادرشان که قدری مسن و بیمار بودند گذاشته بودند، خیلی جذب شدم. این احترام گذاشتن ایشان به مادرشان با وجودی که هیچ ذهنیتی نسبت به ایشان نداشتم و از طرف یکی از دوستان معرفی شده بود و برای اولین بار یکدیگر را میدیدیم. خیلی برایم خوشایند بود. با همین احترام و ادب نسبت به مادرشان جذبشان شدم. کسی که به مادرش احترام کند به همسرش هم خواهد کرد. پیش از جلسه تقریباً مطمئن بودم مثل بقیه خواستگاریها خواهد بود و ادامه دار نخواهد شد.
پس چرا به اطمینان قلبی رسیدید و پاسخ مثبت دادید؟
در همان جلسه اول حدود یک ساعت، یک ساعت و نیم صحبت کردیم. من با خودم یک دفترچه برده بودم و سوالهایم را از روی آن میپرسیدم و بر اساس داشتن یا نداشتن ویژگیها در برابرشان تیک مثبت یا ضربدر میزدم. همان جلسه ایشان خیلی به دلم نشست. بیش از هر چیزی، ادب ایشان که همه دوستان، آشنایان و اقوام به آن اذعان داشتند. رنگ سردار را به خود گرفته بودند. تمام مدتی که با هم حرف زدیم ایشان به چهره من نگاه هم نمیکرد و یک معصومیت و مظلومیت خاصی در چهرهشان وجود داشت. اینها به من اطمینان قلبی میداد. ایشان خیلی هم انسان با معرفتی بودند. درباره کار صحبت میکردیم، گفتم تازه یک ماه است به صورت آزمایشی وارد حراست فرودگاه امام خمینی شدهام از طرف حوزه، حالا که شما در این حوزه هستید من هم این فعالیت را دارم و ممکن است با هم همکار شویم. همان زمان به من گفتند حتی اگر پاسختان به من منفی باشد من حاضرم به عنوان یک برادر هر کمکی و راهنمایی لازم باشد را به شما ارائه کنم تا به هدفتان برسید حالا که علاقه دارید. این معرفت و بزرگواری خیلی در من موثر بود در همان جلسه اول.
تجربه زندگی با یک پاسدار چه نکات و بالا و پایینهایی داشت؟
سختیها برای من خیلی زود شروع شد. هیچ وقت فکر نمیکردم در بهترین و قشنگترین لحظات زندگیام دچار این همه اضطراب و نگرانی شوم. با وجود همه این نگرانیها و سختیها به خاطر مأموریت رفتنهای آقا وحید و دیر به دیر دیدنشان، خیلی شیرین هم بود. هر دفعه ایشان را میدیدم از شوق ایشان را در آغوش میگرفتم و گریه میکردم، اما این دلتنگی برایم بسیار شیرین بود. با این وجود احتمال شهادتشان در ذهنم نبود. شهادت در ذهنم به اسم مدافعان و مجاهدان معرکه نبرد بود و دل نگرانیهایم برای آقا وحید همیشه از جنس دلتنگی بود. هیچ وقت به شهادتشان فکر نکرده بودم.
شرایط کاری ایشان باعث نگرانیتان نمیشد؟ اصلاً ایشان در خصوص سختیها یا خاطرات کاریشان با شما صحبت میکردند؟
در همان جلسه اول که یکدیگر را دیدیم اولین و تنها خواسته آقا وحید این بود که کارشان را بپذیرم و درک کنم. این بیشترین دغدغهشان بود از بس که برایشان مهم بود و به آن علاقه داشتند. من هم با وجودی که همیشه از پدر محروم بودم و دوست داشتم همسرم این جای خالی را هم پر کند، آنقدر در همان برخورد اول همه چیز ایشان مورد پسندم بود که نتوانستم به این دلیل ایشان را رد کنم. همه ویژگیهای مورد نظرم را داشتند، اخلاقی، ظاهری، خوش بویی که همیشه همراهشان بود. خیلی به خودشان میرسیدند. حتی شوخ طبعی. ایشان به قدری خوش اخلاق بود و همیشه آنقدر با من شوخی میکرد و میخندیدیم که نمونه نداشت. حتی وقتی در خصوص ناراحتیهای کوچکم با ایشان صحبت میکردم جوری با من صحبت میکرد و مرا راضی میکرد که همیشه خدا را شکر میکردم، سجده بر جا میآوردم. شهادت لیاقتشان بود.
شهید زمانینیا از چه سالی جزو تیم محافظت حاج قاسم سلیمانی بودند و آیا این رابطه زمینه ساز دیدار خانواده با حاج قاسم هم شده بود؟
آقا وحید حدود دو سال بود که وارد تیم حاج قاسم شده بودند و، چون چهار سال هم مدافع حرم بودند، ظاهراً در دیدار خصوصی که با آقا داشتند حاج قاسم ایشان را دیده و برای تیمشان انتخاب کرده بودند. تیم حاج قاسم محدود بود و خودشان باید آنها را انتخاب میکردند. حتی اگر کسی میآمد که به اخلاقیات حاج قاسم نمیخورد خود ایشان میخواستند آن فرد را عوض کنند. به همین دلیل احتمالاً خود حاج قاسم ایشان را انتخاب کرده باشند. اما متاسفانه برای ما امکان دیداری فراهم نشد. آقا وحید برای من تعریف میکرد که حاج قاسم همیشه با خانواده همراهانشان دیدار میگذارد و ضمن تشکر از آنها، آنها را هم شریک جهاد میدانند. اینها را برای من میگفتند تا بگویند انشاءالله پیش بیاد که شما هم ایشان را زیارت کنید، اما هیچ وقت امکانش فراهم نشد.
رابطه شهید زمانینیا با شهدا چطور بود؟ بین شهدا شهید خاصی بود که به ایشان تعلق خاطر بارزتری داشته باشند؟
از آنجا که آقا وحید چهار سال مدافع حرم بودند، شهادت خیلی از دوستانشان را به چشم دیده بودند. همیشه پنجشنبهها ظهر گلزار شهدا بودیم و آنجا نماز میخواندیم. از دوستان شهیدشان میتوانم به شهید روح الله قربانی و شهید معینیزاده که دوست خیلی صمیمیشان بودند اشاره کنم. همیشه برای من از اندوهشان بعد از شهادت ایشان تعریف میکردند. به خصوص که ایشان مفقودالاثر بودند. از دوران آموزشی با هم بودند و آخرین مشهدی که رفته بودند به اتفاق هم بود. همیشه دوست داشتم یک سفر مشهد با هم برویم که خدا نخواست و قسمت نشد.
به طور کلی چهارچوب زندگی، اولویتها و دل مشغولیهای ایشان در زندگی چه بود؟
آقا وحید خیلی انسان با ایمانی بودند و مثل افراد با ایمان دغدغههایشان را خیلی به رو نمیآوردند. اما بیشترین تعلق خاطر و دل مشغولیشان رضایت من بود. همیشه میگفت: منو حلال کن زهرا خانم. قول میدم سری بعدی که آمدم جبران کنم براتون. این کار را هم میکرد. همیشه با گل به دیدنم میآمد و همان لحظه همه چیز از ذهنم میرفت. حقیقتاً نمونه بارز یک انسان با اخلاق بودند که خدا را شاکرم بابت همین زمان کوتاه همراهی. هرقدر شاکر باشم کافی نیست. کنار یک انسان آسمانی زندگی کردم و درسهای زیادی از ایشان گرفتم.
از چگونگی و روز شهادت ایشان برایمان بفرمایید؟
روز شهادت آقا وحید من حدود ساعت ده صبح با صدای گریههای مادرم که با مادر آقا وحید صحبت میکردند از خواب بیدار شدم. مادرم از ساعت شش صبح متوجه شده بودند و مدام تا اتاق من پیش میآمدند و نمیتوانستند حرفی به من بزنند. سراسیمه بلند شدم و دلیل گریه کردنهای مادرم را سوال کردم. ایشان هم نمیتوانست حرفی بزند. تلویزیون روشن بود، شبکه خبر. خانم گوینده خبر اعلام کرد حاج قاسم سلیمانی آسمانی شد. بیاختیار نشستم و دستم را روی سرم گذاشتم. نمیتوانستم باور کنم. فقط دنبال یک معجزه بودم. درک اینکه آقا وحید که به من قول داده بود با هم به مشهد خواهیم رفت برای همیشه رفته است برایم ممکن نبود. هنوز اسمی از آقا وحید هم نبود. فقط خبر شهادت حاج قاسم و ابومهدی بود. زنگ زدم برادر آقا وحید که در همین زمینه مشغولند، گفتم آقا حمید تو را خدا خودتان پیگیری کنید. آمدند دنبال ما و به منزلشان رفتیم. دیدن خانه آقا وحید بدون ایشان خیلی سخت بود. همه چیز دور سرم میچرخید. روزهای خیلی سختی را گذراندم. در این بیست و سه چهار سالی که از خدا عمر گرفتم چنین غمی را تجربه نکرده بودم. ظرف چند روز چند سال پیرتر شدم. فقط از خودش کمک میخواستم. به من قول داده بود چند روز دیگر خواهد آمد و حالا قرار بود دیگر بازنگردد. روزهای سختی را گذراندم و شبها با قرص آرام بخش خوابیدم و این تنها کمک خود ایشان است که تا الان ادامه میدهم.
پیامی هست که همسر بزرگوار شهید زمانینیا دوست داشته باشند به گوش عاملان این جنایت یا مردم ایران برسانند؟
فکر نکنید با شهادت حاج قاسم همه چیز تمام شد. بیرون آمدن همه مردم ایران بعد از آن اتفاق را دیدید. تشییع باشکوه این شهدا را دیدید. این نشانه ضعف شماست. مردم ایران هرگز در خصوص دین و اعتقادادتشان در برابر شما سر فرود نخواهند آورد. مردم بیدارتر شدند، همانطور که امام گفتند ما را بکشید ملت بیدارتر میشود. همه مردم جهان این را دیدند. ترامپ قمارباز، شما همگی جنایتکارید، ولی دنیا حاج قاسم را به عنوان یک قهرمان ملی میشناسند. ترامپ، همه در خصوص جنایت تو صحبت میکنند. با این جنایت گستاخانه خون مردم را به جوش آوردید و در صدد انتقام هستند. مشکل ما فقط با ترامپ نیست، دولت آمریکا و جایگزین ترامپ هم به همین شکل در مقابلش خواهیم ایستاد و سازشی در کار نخواهد بود. چهل سال است که حتی فکر دوستی با آمریکا را نکرده و نخواهیم کرد.
در پایان ضمن تشکر از شما برای قبول فرصت مصاحبه و از اینکه وقتتان را در اختیارمان قرار دادید تقاضا دارم اگر حرفی باقی مانده است که ذکر آن را ضروری میدانید بفرمایید؟
از مردم ایران تشکر میکنم برای محبتی که به من و خانواده شهدا دارند. از طریق صفحه مجازیام، پیامها و لطفی که به من دارند به من میرسد. ما مردم خیلی مهربانی داریم. این مردم شهید تقدیم کردهاند و عزیزترینهایشان را برای حفظ اسلام و تدین دادهاند و این نهضت شکست نخواهد کرد. ممنونم از مردم که در مراسم تشییع حماسه آفریدند. خیلی دلگرمی و مرهم بود برای ما. وقتی به این فکر میکردم که آقا وحید آنقدر بزرگ شدهاند که یک ملت از نبودنشان ابراز ناراحتی میکنند و مثل یک مادر، پدر و همسر گریه میکردند و ناراحت بودند به حالش غبطه میخوردم. این قدردان بودن مردم مرهم بزرگی برای ما و همه خانواده شهدا بود. از شما هم ممنونم که صحبتهای من را شنیدید. امیدوارم موفق باشید. زخم هر شکلی هم که داشته باشد زخم است. سن و سال نمیشناسد، یک سال و چند سال نمیشناسد. پای به آتش کشیدن و سوختن احساس آدمی که در میان باشد، آن هم به دست شقیترین موجودات روی زمین و به دست پلیدترین حکومت شیطانی زمان، روح انسان منزجر میشود و قلبش برای همیشه تیر میکشد. به بهانه پشت سر گذاشتن اولین سالگرد حاج قاسم عزیز این مردم و همراهان گرانقدرشان، پای صحبتهای خانم زهرا غفاری همسر پاسدار شهید وحید زمانینیا نشستیم. جوانترین همراه حاج قاسم که تازه دو ماه قبل از شهادت رخت دامادی بر تن کرده و با وجود چند سال حضور در میدان مبارزه با تکفیریها و بعد از آن توفیق همراهی حاج قاسم، تنها بیست و هشت بهار از زندگیاش را سپری کرده بود. گفتنیهای خانم غفاری از شهید زمانینیا اگرچه به اندازه فرصت کوتاهشان برای همراهی با شهید محدود است، اما بدون شک خالی از لطف نیست.
از خودتان، خانواده، کودکیهایتان و فضایی که در آن بزرگ شدید برایمان بفرمایید؟
زهرا غفاری هستم. ۲۴ سال دارم. اگر بخواهم کمی از کودکی و نوجوانیام برای شما بگویم باید اعتراف کنم دوران کودکیام با شور و شیطنت زیادی همراه بود. به طوری که پدربزرگم همیشه مرا زلزله صدا میکرد. با توجه به این مساله که در زمان دو ساله بودنم مادرم از پدرم متارکه کرده بودند و بنده از نعمت پدر محروم بودم، در کنار مادربزرگ و پدربزرگم زندگی میکردیم. به هر اندازه سمت نوجوانی و جوانی رفتم این شیطنت به سمت آرامش رفت و از هیجانات و دردسرهای کودکی فاصله گرفتم. با شروع دوره راهنمایی هم از پدربزرگ و مادربزرگم مستقل شدیم و به همراه مادرم زندگی جدیدی را شروع کردیم. به خصوص که درسهای من داشت بیشتر میشد و رفت و آمدهای خاص خانه پدربزرگ و مادربزرگ اجازه نمیداد روی درسها متمرکز باشم. البته بعد از آن هم نزدیک پدربزرگ و مادربزرگم بودیم.
با این تفاصیل دوران نوجوانی شما چطور گذشت؟ دغدغهها و دل مشغولیهایتان در آن زمان چه بود؟
من از آن دست افرادی بودم که نگرانی یا دغدغهای که مرا به ناامیدی برساند نداشتم. خدا را شکر در یک خانواده کاملاً مذهبی بزرگ شده بودم. مادرم حافظ قرآن و معلم بود. اساس زندگی را از مادر به خوبی فرا گرفته بودم. مثل اینکه چیزی نیست که نشود آن را حل کرد. همیشه هر اتفاق کوچک و بزرگی در زندگیام میافتاد همیشه با خدا صحبت میکردم. این عادت را هنوز هم دارم. در تنهایی خودم جوری که انگار خدا مقابلم باشد با او صحبت میکنم و از نظر خودم جواب هم میشنوم. همیشه به همین منوال بود، به خدا توکل داشتم و او بهترینها را نصیبم میکرد. انشاءالله برای همه همین طور باشد. همیشه حضورش را احساس میکردم و برایم کافی بود. در این مرحله با وجود شیطنتها و ویژگیهای خاص خودش احساس میکردم چند سالی از هم سن و سالانم بزرگترم. تا جایی که مثل یک پدربزرگ یا مادربزرگ دوستانم را نصیحت و راهنمایی میکردم. در مدرسه ریحانه میدان معلم شهر ری چند نفر از دوستانم شلوغتر بودند و همیشه مادرهای آنها به مدرسه میآمدند و وقتی متوجه مسائلشان میشدم آنها را نصیحت میکردم. به همین دلیل به من مادربزرگ میگفتند. آقا وحید هم که به خواستگاری آمدند در صحبتهایشان به همین مساله اشاره کردند که شما پختهتر از سنتان صحبت میکنید و معیارهای پختهتری دارید.
چه زمان به فکر زندگی مشترک افتادید؟ معیارهایتان برای ازدواج چه بود و هیچ گاه خود را به عنوان یک همسر شهید تصور میکردید؟
طبیعتاً همه دخترها از سن دبیرستان به این مساله فکر میکنند و به دنبال پاسخ این سوال هستند که آینده من با چه کسی رقم خواهد خورد. من هم پیرو همین شرایط بودم. در عین حال مطمئن بودم کسی را انتخاب میکنم که از نظر اعتقادی و دینی خیلی به یکدیگر شباهت داشته باشیم. تنها خط قرمزم اعتقادات و مسائل دینی بود و معتقد بودم کسی که در این مسائل قوی باشد مرتکب خیلی از اشتباهات مثل ظلم و دروغ نمیشود و مسائل اخلاقی دیگر را هم به همراه دارد. از سن کم، پانزده سالگی، به خاطر تقیدی که به حجاب داشتم و نوع چادر سر کردنم خواستگار داشتم. اما اگر بخواهم بگویم از چه زمانی به صورت جدی درگیر این فکر شدم باید بگویم بعد از ورود به دانشگاه بود. همیشه قبل از ورود به دانشگاه این نگرانی در خصوص فضایی که با آن رو به رو میشوم را داشتم و از خدای خودم برای یاریام در این مسیر استعانت میخواستم. افرادی که بعد از ورود به دانشگاه تحت تأثیر محیط و دوستان از اعتقاداتشان فاصله میگیرند را دیده بودم و از خدا میخواستم کمکم کند تا تغییر نکنم. مسأله ازدواج هم از همان زمان برایم جدی شد. خواستگارهای زیادی هم میآمدند که به دلایل مختلف به خصوص مسائل اعتقادی، پاسخ رد میدادم. اگرچه مسائل ظاهری در حد پسند اولیه هم برایم مهم بود. ایمان، اخلاق، ظاهر و شغل برایم مهم بود. دوست داشتم همسر آیندهام شغلی داشته باشند که در جهت خدمت به اسلام باشد، به خصوص پاسدار. برایم پاسدار بودن همسر آیندهام خیلی مهم بود اگرچه نمیدانستم تا این اندازه شغل سختی است. کار آقا وحید به شکلی بود که ممکن بود چند هفته نباشند و آقا وحید هم همه این مسائل را همان ابتدای کار و در خواستگاری به من گفته بودند. اینها ویژگیهای مد نظرم بود، اما هیچ وقت حتی تصورش را نمیکردم که لایق شوم همسر شهید باشم. همیشه عنوان همسر شهید، فرزند شهید برایم خیلی بزرگ بود. هم خیلی برایم احترام دشت و هم تصور نمیکردم چنین لیاقتی نصیبم شود.
آشنایی شما با شهید زمانینیا چطور و کجا اتفاق افتاد؟
اولین بار من و آقا وحید به همراه مادرهایمان در حرم حضرت عبدالعظیم قرار گذاشتیم. در شبستان، جایی که الان مزار ایشان هست. برای اولین بار در شبستان حرم یکدیگر را دیدیم.
ارزیابی اولیهتان نسبت به شخصیت ایشان چه بود؟
همین که از دور آمدنشان را دیدم، با دستی که برای همراهی و از سر احترام پشت کمر مادرشان که قدری مسن و بیمار بودند گذاشته بودند، خیلی جذب شدم. این احترام گذاشتن ایشان به مادرشان با وجودی که هیچ ذهنیتی نسبت به ایشان نداشتم و از طرف یکی از دوستان معرفی شده بود و برای اولین بار یکدیگر را میدیدیم. خیلی برایم خوشایند بود. با همین احترام و ادب نسبت به مادرشان جذبشان شدم. کسی که به مادرش احترام کند به همسرش هم خواهد کرد. پیش از جلسه تقریباً مطمئن بودم مثل بقیه خواستگاریها خواهد بود و ادامه دار نخواهد شد.
پس چرا به اطمینان قلبی رسیدید و پاسخ مثبت دادید؟
در همان جلسه اول حدود یک ساعت، یک ساعت و نیم صحبت کردیم. من با خودم یک دفترچه برده بودم و سوالهایم را از روی آن میپرسیدم و بر اساس داشتن یا نداشتن ویژگیها در برابرشان تیک مثبت یا ضربدر میزدم. همان جلسه ایشان خیلی به دلم نشست. بیش از هر چیزی، ادب ایشان که همه دوستان، آشنایان و اقوام به آن اذعان داشتند. رنگ سردار را به خود گرفته بودند. تمام مدتی که با هم حرف زدیم ایشان به چهره من نگاه هم نمیکرد و یک معصومیت و مظلومیت خاصی در چهرهشان وجود داشت. اینها به من اطمینان قلبی میداد. ایشان خیلی هم انسان با معرفتی بودند. درباره کار صحبت میکردیم، گفتم تازه یک ماه است به صورت آزمایشی وارد حراست فرودگاه امام خمینی شدهام از طرف حوزه، حالا که شما در این حوزه هستید من هم این فعالیت را دارم و ممکن است با هم همکار شویم. همان زمان به من گفتند حتی اگر پاسختان به من منفی باشد من حاضرم به عنوان یک برادر هر کمکی و راهنمایی لازم باشد را به شما ارائه کنم تا به هدفتان برسید حالا که علاقه دارید. این معرفت و بزرگواری خیلی در من موثر بود در همان جلسه اول.
تجربه زندگی با یک پاسدار چه نکات و بالا و پایینهایی داشت؟
سختیها برای من خیلی زود شروع شد. هیچ وقت فکر نمیکردم در بهترین و قشنگترین لحظات زندگیام دچار این همه اضطراب و نگرانی شوم. با وجود همه این نگرانیها و سختیها به خاطر مأموریت رفتنهای آقا وحید و دیر به دیر دیدنشان، خیلی شیرین هم بود. هر دفعه ایشان را میدیدم از شوق ایشان را در آغوش میگرفتم و گریه میکردم، اما این دلتنگی برایم بسیار شیرین بود. با این وجود احتمال شهادتشان در ذهنم نبود. شهادت در ذهنم به اسم مدافعان و مجاهدان معرکه نبرد بود و دل نگرانیهایم برای آقا وحید همیشه از جنس دلتنگی بود. هیچ وقت به شهادتشان فکر نکرده بودم.
شرایط کاری ایشان باعث نگرانیتان نمیشد؟ اصلاً ایشان در خصوص سختیها یا خاطرات کاریشان با شما صحبت میکردند؟
در همان جلسه اول که یکدیگر را دیدیم اولین و تنها خواسته آقا وحید این بود که کارشان را بپذیرم و درک کنم. این بیشترین دغدغهشان بود از بس که برایشان مهم بود و به آن علاقه داشتند. من هم با وجودی که همیشه از پدر محروم بودم و دوست داشتم همسرم این جای خالی را هم پر کند، آنقدر در همان برخورد اول همه چیز ایشان مورد پسندم بود که نتوانستم به این دلیل ایشان را رد کنم. همه ویژگیهای مورد نظرم را داشتند، اخلاقی، ظاهری، خوش بویی که همیشه همراهشان بود. خیلی به خودشان میرسیدند. حتی شوخ طبعی. ایشان به قدری خوش اخلاق بود و همیشه آنقدر با من شوخی میکرد و میخندیدیم که نمونه نداشت. حتی وقتی در خصوص ناراحتیهای کوچکم با ایشان صحبت میکردم جوری با من صحبت میکرد و مرا راضی میکرد که همیشه خدا را شکر میکردم، سجده بر جا میآوردم. شهادت لیاقتشان بود.
شهید زمانینیا از چه سالی جزو تیم محافظت حاج قاسم سلیمانی بودند و آیا این رابطه زمینه ساز دیدار خانواده با حاج قاسم هم شده بود؟
آقا وحید حدود دو سال بود که وارد تیم حاج قاسم شده بودند و، چون چهار سال هم مدافع حرم بودند، ظاهراً در دیدار خصوصی که با آقا داشتند حاج قاسم ایشان را دیده و برای تیمشان انتخاب کرده بودند. تیم حاج قاسم محدود بود و خودشان باید آنها را انتخاب میکردند. حتی اگر کسی میآمد که به اخلاقیات حاج قاسم نمیخورد خود ایشان میخواستند آن فرد را عوض کنند. به همین دلیل احتمالاً خود حاج قاسم ایشان را انتخاب کرده باشند. اما متاسفانه برای ما امکان دیداری فراهم نشد. آقا وحید برای من تعریف میکرد که حاج قاسم همیشه با خانواده همراهانشان دیدار میگذارد و ضمن تشکر از آنها، آنها را هم شریک جهاد میدانند. اینها را برای من میگفتند تا بگویند انشاءالله پیش بیاد که شما هم ایشان را زیارت کنید، اما هیچ وقت امکانش فراهم نشد.
رابطه شهید زمانینیا با شهدا چطور بود؟ بین شهدا شهید خاصی بود که به ایشان تعلق خاطر بارزتری داشته باشند؟
از آنجا که آقا وحید چهار سال مدافع حرم بودند، شهادت خیلی از دوستانشان را به چشم دیده بودند. همیشه پنجشنبهها ظهر گلزار شهدا بودیم و آنجا نماز میخواندیم. از دوستان شهیدشان میتوانم به شهید روح الله قربانی و شهید معینیزاده که دوست خیلی صمیمیشان بودند اشاره کنم. همیشه برای من از اندوهشان بعد از شهادت ایشان تعریف میکردند. به خصوص که ایشان مفقودالاثر بودند. از دوران آموزشی با هم بودند و آخرین مشهدی که رفته بودند به اتفاق هم بود. همیشه دوست داشتم یک سفر مشهد با هم برویم که خدا نخواست و قسمت نشد.
به طور کلی چهارچوب زندگی، اولویتها و دل مشغولیهای ایشان در زندگی چه بود؟
آقا وحید خیلی انسان با ایمانی بودند و مثل افراد با ایمان دغدغههایشان را خیلی به رو نمیآوردند. اما بیشترین تعلق خاطر و دل مشغولیشان رضایت من بود. همیشه میگفت: منو حلال کن زهرا خانم. قول میدم سری بعدی که آمدم جبران کنم براتون. این کار را هم میکرد. همیشه با گل به دیدنم میآمد و همان لحظه همه چیز از ذهنم میرفت. حقیقتاً نمونه بارز یک انسان با اخلاق بودند که خدا را شاکرم بابت همین زمان کوتاه همراهی. هرقدر شاکر باشم کافی نیست. کنار یک انسان آسمانی زندگی کردم و درسهای زیادی از ایشان گرفتم.
از چگونگی و روز شهادت ایشان برایمان بفرمایید؟
روز شهادت آقا وحید من حدود ساعت ده صبح با صدای گریههای مادرم که با مادر آقا وحید صحبت میکردند از خواب بیدار شدم. مادرم از ساعت شش صبح متوجه شده بودند و مدام تا اتاق من پیش میآمدند و نمیتوانستند حرفی به من بزنند. سراسیمه بلند شدم و دلیل گریه کردنهای مادرم را سوال کردم. ایشان هم نمیتوانست حرفی بزند. تلویزیون روشن بود، شبکه خبر. خانم گوینده خبر اعلام کرد حاج قاسم سلیمانی آسمانی شد. بیاختیار نشستم و دستم را روی سرم گذاشتم. نمیتوانستم باور کنم. فقط دنبال یک معجزه بودم. درک اینکه آقا وحید که به من قول داده بود با هم به مشهد خواهیم رفت برای همیشه رفته است برایم ممکن نبود. هنوز اسمی از آقا وحید هم نبود. فقط خبر شهادت حاج قاسم و ابومهدی بود. زنگ زدم برادر آقا وحید که در همین زمینه مشغولند، گفتم آقا حمید تو را خدا خودتان پیگیری کنید. آمدند دنبال ما و به منزلشان رفتیم. دیدن خانه آقا وحید بدون ایشان خیلی سخت بود. همه چیز دور سرم میچرخید. روزهای خیلی سختی را گذراندم. در این بیست و سه چهار سالی که از خدا عمر گرفتم چنین غمی را تجربه نکرده بودم. ظرف چند روز چند سال پیرتر شدم. فقط از خودش کمک میخواستم. به من قول داده بود چند روز دیگر خواهد آمد و حالا قرار بود دیگر بازنگردد. روزهای سختی را گذراندم و شبها با قرص آرام بخش خوابیدم و این تنها کمک خود ایشان است که تا الان ادامه میدهم.
پیامی هست که همسر بزرگوار شهید زمانینیا دوست داشته باشند به گوش عاملان این جنایت یا مردم ایران برسانند؟
فکر نکنید با شهادت حاج قاسم همه چیز تمام شد. بیرون آمدن همه مردم ایران بعد از آن اتفاق را دیدید. تشییع باشکوه این شهدا را دیدید. این نشانه ضعف شماست. مردم ایران هرگز در خصوص دین و اعتقادادتشان در برابر شما سر فرود نخواهند آورد. مردم بیدارتر شدند، همانطور که امام گفتند ما را بکشید ملت بیدارتر میشود. همه مردم جهان این را دیدند. ترامپ قمارباز، شما همگی جنایتکارید، ولی دنیا حاج قاسم را به عنوان یک قهرمان ملی میشناسند. ترامپ، همه در خصوص جنایت تو صحبت میکنند. با این جنایت گستاخانه خون مردم را به جوش آوردید و در صدد انتقام هستند. مشکل ما فقط با ترامپ نیست، دولت آمریکا و جایگزین ترامپ هم به همین شکل در مقابلش خواهیم ایستاد و سازشی در کار نخواهد بود. چهل سال است که حتی فکر دوستی با آمریکا را نکرده و نخواهیم کرد.
در پایان ضمن تشکر از شما برای قبول فرصت مصاحبه و از اینکه وقتتان را در اختیارمان قرار دادید تقاضا دارم اگر حرفی باقی مانده است که ذکر آن را ضروری میدانید بفرمایید؟
از مردم ایران تشکر میکنم برای محبتی که به من و خانواده شهدا دارند. از طریق صفحه مجازیام، پیامها و لطفی که به من دارند به من میرسد. ما مردم خیلی مهربانی داریم. این مردم شهید تقدیم کردهاند و عزیزترینهایشان را برای حفظ اسلام و تدین دادهاند و این نهضت شکست نخواهد کرد. ممنونم از مردم که در مراسم تشییع حماسه آفریدند. خیلی دلگرمی و مرهم بود برای ما. وقتی به این فکر میکردم که آقا وحید آنقدر بزرگ شدهاند که یک ملت از نبودنشان ابراز ناراحتی میکنند و مثل یک مادر، پدر و همسر گریه میکردند و ناراحت بودند به حالش غبطه میخوردم. این قدردان بودن مردم مرهم بزرگی برای ما و همه خانواده شهدا بود. از شما هم ممنونم که صحبتهای من را شنیدید. امیدوارم موفق باشید.
منبع: مهر
انتهای پیام/ 341