دفاع‌پرس منتشر کرد؛

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «کوهی به نام کلارا»

«کوهی به نام کلارا» عنوان داستانی کوتاه به قلم اشرف ظریف رمضانی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۴۸۳۱۴
تاریخ انتشار: ۰۲ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۲:۴۸ - 22March 2021

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «کوهی به نام کلارا» //// اتونشر 2 فروردینبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «کوهی به نام کلارا» عنوان داستانی کوتاه به قلم اشرف ظریف رمضانی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است که در ادامه می‌خوانید؛

هردم از لای چادر با احتیاط سرک می‌کشید، و لحظه به لحظه نفس تازه می‌کرد. می‌خواست همه توان ذهنی و بدنی‌اش را به کار بگیرد تا تصمیمش را عملی کند. برای آخرین بار نگاه کرد. تویوتا لندکروز که پرچم سیاهی روی آن نصب شده بود، برای پخش غذای ظهر، وارد محوطه اردوگاه شد. مأمورانِ غذا از چادر‌ها بیرون آمده، به سمت ماشین راه افتادند. این تردد و شلوغی به او کمک بزرگی می‌کرد. شقیقه‌هایش داشت نبض می‌زد! از درون، صدای خودش را شنید که می‌گفت: «حالا وقتشه! زودباش!»

زیپ چادر را از داخل بست. شتابزده گونه‌های خیس مادربزرگش را بوسید و به تندی خود را از آغوش او بیرون کشید. مادر بزرگ، لحظاتی به دستان تهی خود نگاه کرد و بغضش را همانند استخوانی فرو داد، ولی طاقتش طاق شد، دستهایش را روی دهان گذاشت تا هِق هِقَش را کسی نشنود، او به گوشه انتهایی چادر می‌نگریست که آغاز فرارِ نوه‌اش از آنجا بود. دختر جوانی که داشت با اندام کشیده و انعطاف‌پذیرش می‌خزید و از لابلای چادر‌های سفید پیش می‌رفت.

هر چند ثانیه، با چشم‌هایی که مردمکش به سرعت می‌چرخید، بر می‌گشت و همه جا را می‌پایید و سینه خیز ادامه می‌داد. مقداری از مسافت را که پیمود؛ به تِه تِه افتاد، ولی نباید درنگ می‌کرد، خار و خسِ زمینی که برآن پنجه می‌کشید، کف دستهایش را زخمی کرده بود. ظهر نیمه ژوئن ۲۰۱۴ گرمای خود را به بالاترین درجه ممکن رسانده و از آسمان داشت آتش می‌بارید، او این وقت از روز را به عمد انتخاب کرده بود، زیرا می‌توانست از انوار تابناک خورشید که مانند نیزه به چشم نگهبانان و دیده بان‌ها فرو می‌رفت، مدد بگیرد. عرقی که از هُرم ِگرما و تقلا از پیشانیش می‌ریخت راه باریکی در گرد و غبار چهره اش، تا بناگوش، می‌گشود و گاهی از گوشه لب‌ها به دهانش راه می‌یافت و شوری گَسَش را به او می‌چشاند.

مو‌های بلند داشت که بیشتر اوقات، مادربزرگ برایش می‌بافت. قبل از حرکت هم، همین کار را کرده بود، او کف دستان مادر بزرگش را بوسیده و روی چشمهایش گذاشته و بغض در گلو گفته بود:
ـ برام دعا کن!

ـ اونا گیرت میارن! شکنجه ات میدن!
ـ من نمی‌تونم یه برده باشم و اونا مثل یه بشکه بنزین منو دست به دست بفروشن تا بسوزم و دود شَم بِرَم هوا!
ـ دستشون بهت برسه، می‌کُشَنِت!
ـ نمی‌تونم دست رو دست بذارم یا مثل اون دخترای بیچاره، رگمو بزنم!
مگه یادمون ندادی خدا از همه قویتره؟!

ـ «همه زن‌های قبیله مون تار و مار شدن تنها تو، برام موندی! نرو!».
ـ می‌رم و خودمو به پدر و برادرانم می‌رسونم، می‌دونم مسیرشون کجاست! دوباره دور هم جمع می‌شیم قول می‌دم!

چهره عموی جوانش یک لحظه هم از پیش نظرش دور نمی‌شد. داعشی‌ها او را جلوی چشمِ بستگانش به علت مقاومت به رگبار بسته بودند. او غارتِ مال و جان و ناموسِ مردم را در شمال شرقِی عراق با کمال ناباوری دیده و تلخی‌اش را چشیده بود. داعش او را به همراه بسیاری از زنان و کودکان و هم ولایتی ها، به اسیری گرفته و به این اردوگاه منتقل کرده بود. با این وجود، همچنان به زندگی می‌اندیشید، آن هم بدون اسارت!

آب دهانش را به سختی فرو داده، جلو می‌رفت، بافته موهایش را در پسِ یقه جا داده و روسری سفید ش را چند بار پشت گردنش گره زده بود، روی دهانش را با لبه روسری پوشانده و از بالا آن را تا ابروها، پایین کشیده بود. از صورتش فقط نی نیِ هراس زده چشمانش دیده می‌شد. با کوچکترین صدایی، می‌ایستاد، تکان نمی‌خورد، نفسش را در سینه حبس کرده، چشمانش را می‌بست و تصور می‌کرد، حالا یکدم است که او را ببینند و گلوله‌ای به پایش بزنند و او را دست بسته مثل گوسفندی به مسلخ ببرند.

اما همین که سکوت برقرار می‌گشت، پلک‌هایش را با ترس و لرز باز می‌کرد و بازدَمَش را هوفی بیرون می‌داد و پیش می‌تاخت.
طبق نقشه تا اینجای کار درست آمده بود، به خودش گفت: «فقط مونده، ردیف آخر چادرا، اگه از اینم به سلامت بگذرم، نصفِ کار تمومه!».

ولی در همین لحظه، صدایی شبیه خِرت و خِرت ریگ‌هایی که هنگام قدم زدن از زیر کفش ها، در برود؛ به گوشش خورد، سر برگرداند، چیزی ندید، خیالش که کمی راحت شد، به راهش ادامه داد، به سیم خاردار‌ها که رسید، نگاهی به چپ و راست کرد، سراسر سمتِ شرقی اردوگاه تقریبا خالی بود و کسی رفت و آمد نداشت، از آسفالت جاده باریکِ بینِ اردوگاه و بیشه زار، موج گرما بر می‌خاست، از ذهنش گذشت؛

«از سیم خاردارا که بگذرم و عرضِ جاده رو طی کنم؛ به راحتی می‌تونم خودم رو پشت درختچه‌ها برسونم، تا غروب استراحت کنم و بعد پیش به سوی بیابان و کوهستانی که مرا پدر و برادران و مردان می‌رساند و از آنجا به دهوک؟!».
دوباره صدایی شنید، تا برگشت، نوک یک جفت پوتین را پشت آخرین چادر دید، یکباره خود را از زمین کند و به زیر سیم خاردار انداخت و به آن طرف خزید. جای عبورش همچون ردی که مار بر رمل می‌گذارد، برخاک نقش بست. پنجه برخاک می‌کشید و جلو می‌رفت فقط یک متر دیگر به جاده مانده بود، ادامه داد؛ هنوز سرانگشتانش به لبه جاده آسفالت، نرسیده بود که فرمان «ایست! ایست!» طنین دامنه داری در دالان گوشش افکند، ایست ایست!

اوگامب گامبِ هیکل درشتی که به او نزدیک می‌شد، با تمام اعضای بدنش که به روی خاک بود، حس کرد؛ مشت بر زمین کوبید و برخاست و بر سر خودش فریاد کشید: «بدووووووووووو!».

او لباس قرمز خود را با پیراهن سفیدِ مادر بزرگش عوض کرده، روسری او را بر سر داشت، اما هرکس که چابکی و ورزیدگی او را در آن لحظه می‌دید، می‌گفت: «مطمئناً دختر جوانی دارد از اردوگاه موقت می‌گریزد.»
تعقیب کننده خشم آمیز فریاد کشید: «آهای! آهویِ هزار دلاری کجا؟!».

می‌خواست این شکار ِویژه خودش باشد و گرنه حکم تیر هم داشت و می‌توانست با یک گلوله او را از پای درآورد، پس از چند ثانیه صدای نفس نفس‌ها و تِپ و تِپِ فرود آمدنِ قدم‌ها مرد را که به او نزدیک‌تر می‌شد، شنید! دندان به هم می‌سایید و با تمام وجود به پاهایش فشار می‏آورد تا فاصله‌اش را بیشتر کند که ناگهان مرد نعره‌ای زد و با قنداق کلاشینکف به پشتِ او کوبید.
چنان با صورت به زمین خورد که آخ و فریاد در دلش حبس شد، ولی به تندی برخاست، مرد نیز به همان سرعت، پایش را جلوی پای او گذاشت، او سکندری خورد و در خاک غلتید و غلتید و کمی پایین‌تر در گودی زمین از حرکت باز ماند. مرد خود را به بالای سرِ فراری رسانده، ابتدا پوتینش را روی پشت او گذاشت و فشرد تا توان حرکت را از او بگیرد، بعد با زانو وزن ِخود را روی او انداخت، و دستانش را بست، به توده موهایش چنگ انداخت و سرش را بالا کشید و گفت: «کجا می‌خواستی بری کافر زاده بد کیش، هوم؟ گرچه خونت مباحه، ولی حیف نکرده تو رو از دست بدم؟ ها!».

بعد سرش را به جلو هل داد و برخاست، اسلحه را به طرفش نشانه رفت و لگد محکمی به پهلویش زد وگفت: «پاشو! سریع سریع!».
به زور توانست خود را روی چهار دست و پا نگه دارد، هرچه تلاش کرد جلوی لرزش بدن خود را بگیرد موفق نشد. صورتش مثل گچ سفید شده بود. وقتی کمر راست کرد، خونی که از دماغش می‌آمد چکه چکه روی پیراهن سفیدش می‌افتاد و دایره‌های کوچکِ سرخی ایجاد می‌کرد. صدای قروچ و قروچ به هم کشیدن دندان‌های خودش را از خشم شنید. سر بلند کرد و نگاه تنفرآلودی به او انداخت. نگاهی که برای داعشی همچون نگاه یوزپلنگِ تیر خورده آماده حمله بود! در همان حال داشت از خودش می‌پرسید: «کجای کار اشتباه کردم؟».
چند دقیقه بعد، چند تن از زنان اردوگاه دیدند که زنی سفیدپوش را از خودرو پیاده کرده و او را به داخل کانتینری هل دادند. این کانتینر، دفترِ افراد ارشد اردوگاه قلمداد می‌شد.

«اسمت؟»
این نخستین پرسشی بود که باید پاسخش در پرونده درج می‌شد!
او سر به زیر انداخته بود و به چکه‌های خونی که روی پیراهنش می‌افتاد؛ خیره شده، پاسخی نداد! یکباره دستی همانند پنجه کرکس، شانه‌اش را گرفت و فشرد و محکم او را به دیوار کوبید و با صدای خش‌داری گفت: «با تواَن! جواب بده!».
ـ اسم؟
ـ کِ... کلارا!
ـ با اونا کجا قرار داری؟
ـ مگر شما کسی برام گذاشتین؟
در این هنگام، مأموری که کنارش ایستاده بود، با قنداق تفنگ به پهلویش زد و گفت: «فقط جواب!».
مأموری که در اطراف کانتینر نگهبانی می‌داد، با شنیدن جیغ و فریاد و آه و ناله او با خود گفت: «با این سرسختی که داره، جونش رو به باد می‌ده!»
تا دقایقی بعد، بازپرس تصمیم دیگری برایش گرفت؛ او را به شکارچی خودش سپرد که در گرفتن اطلاعات زبانزد بود.
******
مرد پس از چند دقیقه، یک در آهنی را با لگد باز کرد و بافته موی دختر را که تلوتلو می‌خورد، کشید و او را به درون اتاق انداخت؛ سپس در را بست و کلید را در آن چرخاند و به دفتر بازگشت تا اطلاعات به‌دست‌آمده را درباره فراری بپرسد.
یک ساعت نشده بود که برگشت. تقِ باز شدنِ قفل، در اتاق سیمانی پیچید.
وارد اتاق که شد، ایستاد و تکان نخورد تا چشمانش به تاریکی عادت کند. نورِ دم‌دمای غروب از جای خالی دو بلوکه سیمانی زیر سقف، به درون راه پیدا کرده بود. نارنجیِ بی‌حالی، روی شانه دختر افتاده بود، او روی صندلی نشسته و سرش به یک طرف کج شده بود.
مرد به عمد، قدم‌هایش را سنگین برمی‌داشت و به زمین می‌کوبید. وقتی واکنشی ندید، خنجرش را با شدت کشید، جلو رفت و نوک خنجر را زیر چانه دختر گذاشت و دندان‌های سفید و مرتبش را به هم فشرد و گفت: «سرتو بیار بالا! کلارا!» درست گفتم؟ اسمت همینه؟ کلارا؟
دختر، سرش را که مثل کوهی سنگین شده بود، به زحمت، راست نگه داشت. خونی که از بینی‌اش روی لب‌ها و چانه او می‌چکید، در تاریک‌روشنِ اتاق، برق زد. مرد برخاست؛ به سمت لامپی که با سیم سیار از سقف آویزان بود، رفت؛ آن را پیچاند. حالا می‌توانست به دقت شکارش را وارسی کند؛ چشم چپ او از شدت تورم برآمده، کبودیِ زیر چشمش، داشت تمام گونه‌اش را فرامی‌گرفت و از ابروی شکافته راستش، خون تا روی پلک نیمه‌بازش دَلَمه بسته بود. با این همه، روسری‌اش هنوز بر سرش باقی مانده بود.
شکارچی یکباره صدایش را بالا برد و گفت: «که می‌خواستی فرار کنی؟!»
چانه زندانی شروع به لرزیدن کرد!
مرد که سکوت کلارا را نمی‌توانست تحمل کند، برخاست و دور تا دور اتاق قدم زد و یک دستش را به کمرش زد و دست دیگرش را به ریش انبوه و بلند خود فرو برد. بی‌آنکه حرفی بزند چند لاخ ریشش را گرفت و با آن بازی بازی کرد و یادِ گفته مافوقش افتاد: «بیا این شکار آش‌ولاش‌شدۀ خودت رو بردار و ببر! سهم خودت!»
و او تا آمده بود طعم شادی و هیجان جایزه‌اش را مزمزه کند، شرطی شنیده بود: «مال تو با تمام اختیارات! البته اگه بتوانی به حرفش بیاری تا یک هفته؟!»
به چهره او نگاهی انداخت و با خود گفت: «باید خیلی سرسخت باشه که عبدالوهاب آمریکایی رو این طور عاجز کرده!»

عبدالوهاب، بی‌رحمی بود که همتا نداشت و از هیچ عملی برای پیشبرد اهدافش ابا نمی‌کرد. او داشت کارهایش را سر و سامان می‌داد تا بتواند از بیست روز مرخصی‌اش استفاده کرده، برای دیدن همسر و فرزندانش به نیویورک برود.
حالا قدم‌هایش را تندتر کرده، طول و عرض اتاق را می‌رفت و می‌آمد. به دنبال راهکاری می‌گشت که او را زود به نتیجه دلخواهش برساند.

کلارا خود را همانند جوجه ربوده‌شده‌ای می‌دید که گربه سیاه وحشی، نیمه‌خفه او را به دندان گرفته و به نقطه‌ای دور از دسترس همگان برده، گاه خوب وراندازش می‌کند، گاه او را به بازی می‌گیرد تا هم لذتش را ببرد و هم دست آخر بتواند یک لقمه چپش بکند.

از تصور این که چه بر سرش خواهد آمد، احساس سرما کرد. دندان‌هایش به شدت به هم خورد، سعی کرد شانه‌هایش را جمع کند و خود را در مقابل دشمن راست و محکم نگه دارد. او از لای پلک نیمه‌بازش نیم‌نگاهی به شکارچی خود انداخت. قد و قامتِ متوسطی داشت. مو‌های پرپشت و بلندی که با ریش‌هایش یکی شده بود، سربندی به سر گره زده، پیراهن سیاهی به تن داشت که تا بالای زانویش می‌رسید با کمربندی که یک طرفش غلاف خنجر قرار بود و طرف دیگرش کلت.
پلکش را که بست، طرحی از چهره او در ذهنش پدید آمد. پنداشت او را جایی دیده است! در همین لحظه، مرد جلو آمد و داد زد: «پاشو! صورتتو بشور!»

تا بلند شد، همه چیز دور سرش چرخید؛ نیم قدم هم نرفته بود که تلوتلو خورد و نشست. سعی کرد، اما دیگر نتوانست از جایش برخیزد. مرد در حالی که با خشم فریاد کشید «مگه نشنیدی چی گفتم؟»، چنگ انداخت و پشت یقه‌اش را گرفت و او را روی کف زمین تا وانِ پرآبی که گوشه اتاق بود، کشاند. سرش را به درون آب فروکرد و بیرون آورد. چند بار با فشار این کار را کرد و بار آخر آن را بیشتر در آب نگه داشت تا زمانی که صدای قُل‌قُل از آب بلند شد. این دفعه که سرش را از آب بیرون کشید؛ به دخترک که مثل ماهیِ برخاک‌افتاده، دهنک‌دهنک می‌زد و مو‌های جلوی سرش به صورتش چسبیده بود، نگاهی کرد و او را محکم به دیوار کوباند؛ آن چنان که درد در دل دختر پیچید که نتوانست خود را سر پا نگه دارد. سُرخورد و روی زمین پهن شد.

مرد به او پشت کرد و با خود اندیشید: «با سرِ نترسی که اون داره، از این راه، به جایی نمی‌رسم.»
روی صندلی نشست و دو سه ضربه‌ای به سر پاکت سیگار زد و سیگاری از بین بقیه بیرون پرید. آن را روشن کرد، همانطور که به سیگارش پک می‌زد و دودش را بیرون می‌داد، با خودش گفت «کلارا!... کلارا! عجب اسمی! تا حالا نشنیده بودم کسی نام یک کوه رو روی دخترش بذاره!»

سری تکان داد و از تعجب، چانه و لبهایش به سمت بالا کشیده شده و ابروهایش در هم گره خورد!
پس از چند دقیقه‌ای که او را به حال خود گذاشته بود، بلند شد و آهسته جلو رفت و بازوی او را گرفت و به سمت خود کشید و سرش را به صورت او نزدیک کرد و همچون روباهی به چشمان او خیره شد و با صدای خفیفی گفت: «چرا می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟!»

کلارا نمی‌دانست چرا دلش می‌خواهد این حرکات و گفتارِ او را مهربانانه تلقی کند؛ وقتی با این لحن حرف زد، صدایش شبیه به کسی می‌شد که انگار او را می‌شناخت. اما دلش این پندار را پس می‌زد و نمی‌خواست بپذیرد! زود خودش را جمع و جور کرد و با یادآوریِ صحنه‌های وحشت‌آوری که از او و همدستانش دیده بود، سعی کرد کینه او را در دل شعله‌ور نگه دارد. این کار به او قوت می‌بخشید.
در همین زمان، دژخیم به سمت او آمد. گوشه لبش برای لبخند کمی عقب رفت و دندان‌هایش از لای ریش و سبیلش نمایان گردید. به نرمی گفت: «حیف از آهوی تیزپایی مثل تو نیست که آواره بمونه؟!»

سپس دستش را آهسته دراز کرد و ادامه داد: «و اون دستای قشنگت ..؟ بگو پدر و عمو و برادرات کجا گریختند؟!»
کلارا دستش را پس‏کشید. هنوز از ابروی شکافته و بینی‌اش خون می‌چکید. مرد چنان غضبناک روی او چشم گرداند که سفیدی چشمانش برآمد. بعد به او پشت کرد و لاخ سبیلش را زیر دندان گرفت و با غرولند گفت: «الان می‌فهمی که چه جوری به حرف می‌آرمت!»

سکوت و ایستادگی اسیر، هیزمی شده بود که آتشِ خشم او را تیزتر می‌کرد. سریع جلو آمد؛ بازوی او را گرفت و از روی زمین بلندش کرد و به صندلی کوباند و در چشم به هم زدنی، دستان او را از پشت بست. چند رشته سیم از دستگاه مخزن الکتریسته بیرون کشید تا به شقیقه‌ها و پیشانی او برساند و با شوک الکتریکی از او حرف بکشد. همین که روسری را با عصبانیت از سرش کشید و به کناری پرتاب کرد، بافته خرمایی‌رنگ موهایش از پس یقه‌اش بیرون خزیده، رها شد. شکارچی، خشکش زده؛ دلش نخواست او را شکنجه کند. به خودش نهیب زد: «چرا دست‌دست می‌کنی؟ مگه بار اوّلته که می‌خوای یکی رو شکنجه کنی؟»

از وقتی او به خدمت سپاه داعش * درآمده بود، چنین حالی را به خود ندیده بود.
دوباره نگاهی به او انداخت. ناگهان پشتش لرزید و سیم‌ها از دستش رها شد. همان‌طور که به چهره او نگاه می‌کرد، عقب عقب رفت و با خود زمزمه‌کنان گفت: «نه! نه! امکان نداره! او میون اُسرای روستا‌ها و شهر‌های شمالی عراق چه کار می‌کنه؟!»
سپس زیر لبی به خودش گفت: «نه! نه! تو دنیا آدمایی که شبیه به هم باشن، زیاده!»
ضربان قلبش مثل دامب‌دامبی بود که از طبل برمی‌خاست. خون به سرعت به سمت صورتش می‌دوید. گوش‌هایش داغ شده بود. قدم می‌زد و با خودش کلنجار می‌رفت.
ـ «نه! نه! او نمی‌تونه باشه»
ـ، ولی اون مو‌ها و قد و بالا...
ـ خیلی‌ها مو‌ها و قد بالای این‌جوری دارن. خودتو معطّل نکن!

شانه‌هایش فرو افتاد. راه که می‌رفت، لِخ می‌کشید و صدای قدم‌هایش به زور به گوش می‌رسید. احساس کرد چیزی از درون، دارد قدرتش را از او می‌گیرد. می‌پنداشت دارد کوچک و کوچک‌تر می‌شود. می‌خواست به خودش بباوراند که این تصّوری بیش نیست. بنابراین، به خود گفت: «آهای آهای! مگه تا حالا دختر، کم زیر دستت اومده؟ چت شده؟ اینم یکی مثل بقیه!».
ولی بعد از یک نگاه دیگر از ذهنش گذشت: «نه! این فرق داره. این همه شباهت! هر طور شده، باید از این دوبه‌شکّی خلاص بشم!»

به او نزدیک شد. دستمالی از جیبش درآورد و تای آن را باز کرد. چند گل ریز سرخ در یک گوشه دستمال خودنمایی کرد. از گوشه دیگر گرفت و بر گونه راست دختر گذاشت و آهسته آن را تا چانه‌اش پایین آورد و خون صورتش را پاک کرد. وقتش رسیده بود تا دوباره نگاه کند، اما می‌ترسید. برخاست و به دختر پشت کرد. کنارِ وان آمد و خون‌های روی آن را شست. این پا و آن پا می‌کرد. دلش از دیدن طفره می‌رفت. پرسشی در درونش تکرار می‌شد: «اگه خودش باشه چی؟!... اگه خودش باشه چی؟»
آن‌ها پس از تصرف شهر‌های شمالی، اغلب دختران و زنان جوانِ منطقه موصل و سنجار و... را از میان‏سالان جدا نموده، برای فروش به کشور‌های عربی و ترکیه آماده می‌ساختند. اما این کلارا به دلیل اقدام به فرار، برای چندمین بار هنوز در اردوگاه موقّت مانده بود.

چاره‏ای نداشت. باید گزارش خود را هرچه سریع‌تر به مافوقش می‌داد. با خود اندیشید: «باید کار رو یکسره کنم.»
دلش را به دریا زد و یکباره برگشت. کلارا سرش را از فرطِ بی‌حالی به پشتی صندلی تکیه داده بود. او جستجوگرانه، ذره‌ذره اجزای چهره او را نگریست تا این که مردمک چشم‌هایش یکباره به روی خال سیاه و درشت زیر لب او از حرکت بازایستاد. به زحمت لب‏ از لب واکرد و بریده‌بریده گفت: «لا... لا... ویا! لاویا!» او همچنان خیره به زندانی خود، عقب‌عقب رفت و به دیوار خورد و همان‌جا نشست.

لاویا گفتن او در دالان گوش کلارا پیچید و کم‌کم به نقطه دور و تاریکی رفت و رفت تا در کنار طرح گنگ و مبهمی که از مردِ داعشی در ذهن داشت، نشست و سپس به اعماق تاریکی فروافتاد.
کلارا از شنیدن نام واقعی خود از دهان یک شکنجه‌گر، یکّه خورد؛ چون در اردوگاه فقط مادربزرگش نام اصلی او را می‌دانست. دوست داشت هوار بزند و بگوید: «دهنتو ببند و اسم منو به زبونت نیار!»
داعشی با لرزشی که در زانوهایش حس می‌کرد، از جا بلند شد. با خودش حرف می‌زد: «خودشه! فقط بزرگ‌تر و جذاب‌تر شده! ولی اونا که از موصل رفته بودند!» ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

خال سیاه جای شکّی برای او باقی نگذاشته بود. از این طرف به آن طرف می‌رفت و مشت به هم می‏کوبید و زیر لب می‌گفت: «لعنت! لعنت به من! چرا از اول نفهمیدم؟» بعد به خودش جواب داد: «حالا که فهمیدی! چه خاکی می‌خوای به سرت بریزی؟»
شتاب‌زده به سمتِ در رفت و آن را از داخل قفل کرد. آهسته‌آهسته آمد و جلوی صندلی کلارا زانو زد و سربند خودش را به‌آرامی از سر پایین کشید و با ملایمت گفت: «منم؟»

دختر ابتدا از نگاه کردن سر باززد و به جای خالی دو بلوکه سیمان که حکم پنجره داشت، نگریست، اما به اِصرار او با چشم نیمه‌باز، نگاهی به او انداخت، اما خصمانه! گوش‌هایش وزوز می‌کرد. از شدت بی‌خوابی، دوبین شده، دو تصویر در آنِ واحد از شکنجه‌گرِ خود می‌دید و نمی‌توانست خوب روی چشمان او متمرکز شود. یک بار چشمانی دید همانند چشمان لاشخور که در کاسه چشم دایم می‌چرخید و پلک می‌زد؛ تصویرِ دیگر یک جفت چشم که پایین‌تر بود و او را دچار تردید می‌کرد. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
مرد دستمالی را که به لبه تخت آویزان کرده بود، نشان داد و گفت: «ببین همونیه که برام گلدوزیش کردی!».
ـ هنوزم باورت نمیشه؛ نه؟
دستش را بالای سر او برد و سرانگشتانش را آهسته به موهایش نزدیک کرد، اما زود انگشتانش را جمع کرد. او شرم داشت گیسویی را نوازش کند که تا چند لحظه پیش، آن‌ها را با خشونت کشیده بود.
دوباره که او را نگاه کرد، از هشت نُه سال پیش یادش آمد.

او چندین بار در پیچ کوچه‌های باریک محله، پناه گرفته بود تا او را پنهانی تماشا کند، زمانی که از مدرسه به خانه می‌رفت! و بعد سرگشتگی خود را به یاد آورد که نمی‏دانست به موی بافته‌اش که از زیر سربند کُردی‌اش بیرون زده و وقتی راه می‌رود حرکتی پاندول‌وار دارد، نگاه کند یا به آن خال سیاهش که وقتی لبخند می‌زد، دلش چنان غنج می‌رفت که دیگر هیچ خواسته‌ای جز دوباره‌دیدن همین لبخند در دنیا نداشت!
او فهمیده بود که پدرش با پیوندِ دخترش با او مخالف است، ولی هیچ‌وقت نمی‌توانست حدس بزند که آن‌ها کوچ خواهند کرد؛ آن هم بی‌آنکه از خود ردی باقی بگذارند.

انگار داشت در خواب او را می‌دید. چند بار دستانش را به مو‌های او نزدیک کرد، ولی زود پس کشید! مو‌هایی که روزی آرزویش این بود که آن‌ها را نوازش کند! به دست‌هایش خیره شد و به آن‌ها گفت: «با لاویا چه کار کردین؟!»

یادآوری خاطرات خوش آن روز‌ها پرده‌ای از اشک در برابر دیدگانش آویخت و دیدش را تار نمود. به‌آرامی سرش را نزدیک‌تر برد و گفت: «چطور ممکنه لاویای من، اون عشق آتشین رو ندیده بگیره و محبوبش رو فراموش کنه؟»
این بار، چهره‌اش را جلوتر برد و با دست، چند بار روی سینه خودش کوبید و گفت: «خوب نگاه کن! این منم! این ریش و مو‌های بلند لعنتی رو ندیده بگیر. این منم، لاویا!»
تصاویر و صدا‌ها در ذهن دختر، پس و پیش می‌شد و اندک‌اندک جان می‌گرفت و می‌خواست او را وادار کند که گفته او را تأیید کند، اما دلش زیر بار نمی‌رفت که چنین موجودی را به عنوان آشنا با عشق، شناسایی کند. ناگهان فریاد کشید: «نمی شناسمت! نمی‌شناسمت!»
ـ ما وقت نداریم لاویا! بذار کمکت کنم!
ـ ما؟!
ـ تو الان حکم همسر منو داری. همکاری کن؛ بذار نجاتت بدم!
کلارا دندان قروچه‌ای کرد و نیرویی را که زاییده انتقام بود، در خود جمع کرد و آب دهانش را روی صورت او انداخت و چشم‌های مجروحش را به زور باز نگه داشت و سلطه‌گرانه گفت: «تن‌ها مرگ می‏تونه ناجی باشه! یا مرگ ما یا مرگ شما!»

مرد، دست به صورتش برد و آب دهان او را را از روی گونه‌اش پاک کرد و با زهرخندی گفت: «همینم از طرف لاویا برای من غنیمته! دیگه نمی‌ذارم یک قدم ازم دور بشی!»
ـ تو سال‌ها آرزوی من بودی لاویا!
ـ من کلارایم! بذار برم!

ـ علاوه بر دیده‌بانا، خمپاره‌اندازا و تیربارچیا هم روی تپه‌ها و لابه‌لای کوه و کمر، آماده شلیک‌اند. حتی موش‏ها هم نمی‌تونن از این بیابون و بیشه‌زار، جون سالم به در بِبَرن! چه برسه به آدم! تو مال منی! چطور می‏تونم بذارم که بری؟
جمله آخر را که گفت، در را باز کرد و بیرون رفت. در اتاق افسران، عبدالوهاب آمریکایی، پشت میز نشسته، در چُرت عصرگاهی فرورفته بود، ولی با صدای ورود او اجیر شد و پرسید: «کجای کاری؟ بَ هَه! تو هم که دست خالی برگشتی. تو دیگه چرا؟ تویی که در حرف کشیدن، شهره عام و خاصی، نتونستی بفهمی مخفی‌گاه مردهاشون کجاست؟!»

او که می‌خواست همه چیز عادی جلوه کند و کسی از آنچه برای او رخ داده، بویی نَبَرد، هم‏زمان خنجر و کلتش را بالا برد و گفت: «اینا با کسی شوخی ندارن! هنوز دارم باهاش مدارا می‌کنم!»
بعد، غذایش را برداشت و از اتاق خارج شد.

زمانی که داشت دست‏های کلارا را باز می‌کرد، به‌آرامی گفت: «می دونی یکی از آرزو‌های بزرگم این بود که کنارت باشم، با تو غذا بخورم، با تو بشینم و پاشم؟ وای از گردش روزگار! فکرش رو هم نمی‌کردم در چنین موقعیتی به تو برسم!»

یادته پدرت با این که می‏دونست من پسر عبدالرحمن ـ بزرگ قبیله – هستم، چطور آب پاکی رو روی دستام ریخت و گفت: «ما فقط با هم‌مسلکی‏های خودمون وصلت می‏کنیم؟!» حالا بیاد و ببینه که حق به حق‌دار رسیده!

کلارا از او رو برگرداند و به نور ضعیفی که داشت از بلوکه‌ها به داخل می‌آمد، خیره شد. لام تا کام حرفی نزد. انگار اصلاً صدای او را نمی‌شنید. شاید هم داشت به چیزی فکر می‌کرد. مرد، دستش را به‌نرمی روی پای او گذاشت و تکانش داد و گفت: «می‏دونم با جراحاتی که داری، سختته، اما یکی دو لقمه از این غذا رو بخور!»
دختر با خود اندیشید: «مگه ممکنه یک نفر این همه صداش و صورتش شبیه کسی باشه؟!»
دم‌دمای غروب از راه رسیده بود و حالا قریب به بیست‌وچهار ساعت می‏شد که لب به چیزی نزده بود. با خونی که از او رفته و مشت و لگدی که متحمل شده، نیازش به خوراک حتمی بود. ساکت به او نگاه کرد و از ذهنش گذشت: «چطور انتظار داری با شکنجه‌گر خون‌آشامی مثل تو هم‌سفره بشم؟!»

بعد به نقشه فرارش که منجر به شکست شده بود، فکر کرد و با خود گفت: «کاش بیشتر دقت می‌کردم!» بعد به خودش جواب داد: «حالا باید نقشه دیگه‌ای بکشم!»

وقتی برای دومین دفعه او را به خوردن دعوت کرد، از سمت پنجره‌ای که با پلاستیک پوشانده شده، تنها گوشه‌ای از آسمان خون‌گرفته غروب را به شکلی تار نشان می‌داد. رو برگرداند و سرش را به علامت رضایت پایین آورد. مرد، چنگال را در تکّه‌گوشتی فروبرد و نزدیک دهان او برد و گفت: بخور لاویا!

ـ کلارا صدام کن!
ـ، اما تو لاویایی؛ نوۀ هژیر!
او با اطمینان این جمله را بیان کرده بود؛ اطمینانی که حاصلِ حافظه قوی و تیزبینی او بود. صفتی که دخترک را شیفته خود کرده بود! آن روزها، همیشه می‌پنداشت مرد آینده‌اش با این ویژگیِ توأم با غروری که دارد، به‌زودی پدر و همه مردان بزرگ قبیله‌اش را انگشت به دهان خواهد کرد!

او که یک لحظه چشم از شکار خود برنمی‌داشت، عشق دوره جوانی خود را دید که همانند گل پژمرده‌ای سر به زیر انداخته و به دست‌های زخمی و پرخون خود خیره مانده و در عین جوانی، مثل پیرزنان خمیده نشسته!

برخاست و زیر بغل او را گرفت تا بتواند دست و صورتش را بشوید. از این که می‌دید دست به غذا شده، احساس خرسندی کرد و سیگاری دیگر آتش زد. همان‌طور که حرکت رؤیایی حلقه‌های دود را در مقابل چهره خود تماشا می‌کرد، به این اندیشید چگونه هم اطلاعات از او بگیرد، هم موافقت قلبی او را برای همراهی جلب کند.

سپس لبه تخت نشست و به روز‌های خوشِ آینده در یکی از کشور‌های اروپایی فکر کرد. او تاکنون پول خوبی به جیب زده بود. از این که لاویا را به چنگ آورده، دچار سرخوشی و کرختی لذت‌بخشی شده بود. با خود گفت: «بالاخره رام می‌شی دختر کوهستان! این‌قدر عاقل هستی که بفهمی از میون این همه افسر و سرباز مسلّح نمی‌تونی جون سالم به در ببری. تازه! گیرم که گریختی، بیابون بی آب و علف رو چه می‌کنی؟ اینجا کجا، دهوک کجا؟!»

داعشی‌ها می‌دانستند بیشتر کسانی که توانسته‌اند بگریزند، هدفشان رسیدن به دهوک است! حواسش را دوباره جمعِ او کرد. هر لقمه‌ای که دختر برمی‌داشت، خود را یک قدم به آرزویش نزدیک‌تر می‌دید. گرچه اضطرابِ پنهان‌نمودن ماجرا از دیگران، یک دم او را رها نمی‌کرد، اما شادمانه برخاست و دستگاه شوک را به کناری برد. روتختی چِرک‌مُردی را که لکه‌های خون با تار و پودش یکی شده بود، صاف کرد. به سراغ دختر رفت و آهسته به پشت او دستی کشید. این‏ بار جرئت کرد که موی بافته‌اش را لمس کند. کلارا تکان خورد. احساس کرد پشتش یخ زده. بی‌حرکت ماند. گرچه سعی داشت بر انزجارش غلبه کند، اما قاشق از دستش در سینی افتاد.

یک لیوان آب و دو سه لقمه غذا، انرژی ازدست‌رفته‌اش را تا حدودی به او بازگردانده بود. در همین لحظه، صدای مرد بلند شد: «تو به استراحت نیاز داری!»
به او کمک کرد تا بتواند روی تخت فلزی دراز بکشد. با ملحفه‌ای رویش را پوشاند و با عذرخواهی، مچ یک دستش را به تخت بست و او را تنها گذاشت. پس از نیم ساعت، در حالی که وسایل شستشو و بستن زخم را در دست داشت، برگشت. دستش را باز کرد.

با دقت، ابرو و خراش‌های او را با بتادین شستشو داد و به او مسُکنی خوراند. وقتی دختر سرِسنگین و پرغوغایش را به بالش می‌گذاشت، لب‏هایش به جنبش درآمد.

مرد داعشی، مشتاقانه سرش را جلو برد تا بلکه کلام مهرآمیزی از او بشنود و دلش گرم شود. این عبارت‌ها به گوشش خورد: «خسته‌ام. خیلی خسته!» همین دو سه کلمه را هم به حساب همراهی گذاشت و با خشنودی گفت: «می‌فهمم لاویا! صبر می‌کنم تا هر وقت که تو بخوای!»

وقتی از لب تخت بلند شد، صحنه‌هایی به خاطرش هجوم آوردند که او را پس از این همه جنایت و خشونت آزرد. او به یاد آورده بود که چگونه تعداد بی‌شماری از دختران و زنان اسیر را با زجر و شکنجه در همین‌جا مجبور به هم‌بستری با خود نموده است. سرش را چند بار تکان داد و سیگار دیگری را آتش زد و به بیرون پناه برد.
او در تاریکی جلو می‌رفت و در خیال با محبوبِ در زنجیر خود حرف می‌زد: «منم خسته‌ام لاویا!»

از هنگامی که اطمینان یافته بود که معشوقش را به‏دست آورده، گاه خودش را آدم هشت سال پیش می‌دید و گاه نگاهی به خود می‌انداخت و دستی به ریش‌های بلندش می‌کشید و به دامن پیراهن سیاهش خیره می‌شد و از خودش می‌پرسید: «تو کی هستی؟»

تا به حال، چندین بار در تنهایی، یقه خود را گرفته و روی خودش خنجر کشیده و با توپ و تشر پرسیده بود: «این تویی؟! پسر عبدالرحمن! چطور تونستی دستت رو به این همه جنایت آلوده کنی و این همه تجاوز و شکنجه رو به اسم جهاد انجام بدی؟! لعنت به تو! لعنت به تو!»

آن شب، فقط می‌رفت، اما نمی‌دانست کجا. دوست داشت هرچه زودتر از این مخمصه نجات پیدا کند. او از اتاق بزرگ سیمانی خیلی دور شده بود، ولی در واقع همان‌جا گیر افتاده بود!

می‌رفت و تلاش می‌کرد خودش را از دست افکار درهم و برهم خلاص کند؛ قبل از این که کسی متوجه نگرانی او شود. به خودش گفت: «آیا او حاضر می‌شه جای مردای ایل و قبیله‌شونو لو بده؟ کاش می‌شد امشب دست اونو می‌گرفتم و از این جهنم ابدی می‌بردم به جایی که دستِ هیچ‌کس به ما نرسه!»
در همین افکار بود که صدایی او را به خود آورد...

ـ ایست! ایست! سر بلند کرد. یکه‌ای خورد و پس از این که به اطرافش نگاهی انداخت، گفت: خودیه!
ـ رمز شب؟!
او بی آنکه بفهمد، آن‌قدر از محوطه دور شده بود که دیده‌بان‏ها به او مشکوک شده بودند.
شب از نیمه گذشته بود که در اتاق را باز کرد و همانند مست لایعقلی خود را کنار محبوبش انداخت. سرگشتگی و خستگی و بیدارخوابی، دست به دست هم داده بودند تا او را از پای درآورند، دختر متوجه شد، اما پلک بر هم فشرد و تکان نخورد.

داعشی، در را از داخل قفل کرده، آمده بود تا در پناه عشق قدیمی‌اش دوباره آدمیت ازدست‌رفته و زندگی‌اش را بازسازی کند. او دستش را به آرامی بر شانه کلارا گذاشت تا او را در آغوش بکشد و با رؤیای شیرین جوانی به خواب رود.

یاد گذشته در ذهن کلارا زنده شده بود. روز‌های پرتب وتابی که عشق تند و تیز پسر عبدالرحمن، آن‌ها را برایش معنادار کرده بود. به این می‌اندیشید که چگونه از هنگام کوچ، وجودش را با یاد و حرارت همین عشق، گرم و تازه نگه داشته بود تا شاید روزی دوباره آن را بازیابد، ولی حالا حس می‌کرد، خرگوشی شده که عقابی بی‌رحمانه بر پهلویش چنگ فرو کرده و می‌خواهد هستی او را برباید!

وجودش از درون، مثل سنگ شده. با این که تپشِ قلبش از ترس زیادتر شده بود، ولی کوشش کرد تا کمی او را همراهی و خیالش را آسوده کند. او دریافته بود، کشمکش‌هایی که از ظهر هر دو درگیرش بوده‌اند، مرد را نیز خسته کرده، به زودی او را به خوابِ عمیقی خواهد کشاند.

آیا کلارا واقعاً می‌توانست دل به او بدهد و برای لحظاتی بپندارد که این، معشوقِ اوست؟! این فکر که چگونه یک زن می‌تواند خود را به آغوش جلادش بسپارد، داشت او را خودش بیزار می‌کرد.

او با دقت، تمام لباس و جزئیات پوششِ مرد را به حافظه سپرده بود. مرد موفق شده بود دست‌های او را بگیرد و دور گردن خود حلقه کند. او سرخوش از این موهبت، با وجود این که نمی‌خواست تسلیم خواب بشود، اما خود را چنان در محاصره رؤیا‌های دور و نزدیک دید که پلک‌هایش زود به زود روی هم می‌افتاد. بدنش داشت سست می‌شد که دختر در پی نوازشی، یکباره کلت کمری‌اش را ربود، ولی مرد در همان لحظه با یک حرکت، مچ او را گرفت و فشرد و تکان داد، اسلحه کف اتاق پرتاب شد. کلارا مار زخم‌خورده‌ای بود که باید نیشش را به هر قیمتی می‌زد. به سرعت غلتی زد و خود را روی اسلحه انداخت.

ملافه روی زمین افتاد و مرد در حالی که خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود به سمت او آمد؛ بدون اینکه مهری در میان باشد. اسلحه در دستان کلارا آماده شلیک بود و هدف فقط دو قدم با او فاصله داشت. دستانش آشکارا می‌لرزید. مرد، نگاهی از سر حقارت به او انداخت!

کلارا روی دوپا جابه‌جا شد و نفس‌زنان یک قدم عقب رفت. دلش می‌خواست ببیند چه کسی را نشانه رفته؛ محبوب عزیزش را یا شکنجه‌گر خون‌ریزش را؟ اما زمانی برای تردید نمانده بود، ماشه را کشید. بر اثر شلیک، وجودش تکان خورد و به عقب کشیده شد. صدای شلیک، مانند انفجار بمبی در گوش‌هایش پیچید. پاهایش تا زانو سرد شد، ولی مرد مثل گراز تیرخورده همچنان جلو می‌آمد. ناگهان با صدای خش‌داری گفت: «عصبانیم کردی!»

مقابل پیکرِ لرزان دختر که رسید، خنجر کشید و آن را بالای سر برد و با تمام قدرت با دهانی که کف کرده بود، نعره کشید: «تو لاویای من نیستی!»
خنجر به طرف قلب او فرود می‌آمد که دومین گلوله در خان‌های خود چرخید و با سرعت در قفسه سینه داعشی نشست! دختر در حالی که اشک می‌ریخت، دردناک گفت: «آره! همون‌طور که تو عمّار من نیستی!»

پیکره سنگی‌اش با شنیدن کلمه عمّار به لرزه افتاد و در حالی که نگاهش روی چهره لاویا مانده بود، سرنگون شد. ساق پا‌هایش را به هم می‌سایید و بریده‌بریده و خفیف می‌گفت: «لا... لا... وی...!» و در همان وقت، لب‌هایش از حرکت بازماند.

شنیدن تیر از اتاق سیمانی برای همکاران داعشی، عادی می‌نمود؛ چرا که او تام الاختیار بود و حکم تیر داشت. با این همه، افسر نگهبان، روی صندلی‌اش جابه‌جا شد و گفت: «می‌دونستم این دختره مُقُر نمی‌آد! بالاخره عمّار رو دست به اسلحه کرد».

لاویا دست روی گوش‌هایش گذاشته بود تا خُرخُر‌های عمّار را که داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید، نشنود! مرد به پشت سقوط کرده، حفره‌ای در ناحیه چپِ قفسه سینه او ایجاد شده، جوی خون از پشت سر و پهلوی او در کف اتاق به سمت پاهایش جریان یافته بود.

خون به سرعت به سر و صورت و چشمان لاویا دویده بود. او خم شد و به او خیره گشت. صدای خودش در گوشش پیچید که می‌گفت: «تو! تو! چطور تونستی این کارو بکنی؟» چند قطره اشک از چشمش روی صورتِ عمّار چکید. لرزید و کمی عقب رفت و ناباورانه گفت: «من... من... قتل کردم؟!» بلافاصله خندۀ تلخی سر داد و زیر لب گفت: «من... عشق... عشقم را کشتم!»
در همان حال، به سرعت سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: «نه! نه! این عمّار من نیست! یه داعشیه!»
نگاهی به خودش کرد. خون از لبه دامن پیراهن سفیدش داشت به سمت بالا می‌دوید. دور خود چرخی زد. عقب رفت، جلو آمد. یکباره به خود نهیب زد: «دست‌دست نکن! زود باش! برو!»

چند فشنگ از قطارفشنگِ داعشی بیرون کشید و در جیبش ریخت و خنجر را برداشت.
سحرگاه روز دوم فرارسیده بود و تا یک نیم‌ساعت بعد، سر و کلّه عمّار باید در دفتر پیدا می‌شد. عبدالوهاب با خود گفت: «حتماً اونو رام خودش کرده و این دفعه، دست پر می‌آد!»

وقتی خط و خبری نشد، یواش‌یواش حرف‏های نگهبان شب برایش معنادار گردید که به او گفته بود: «هیچ‌وقت عمّار را این‌طور پریشون ندیده بودم». سپس برایش تعریف کرده که تا چه وقت از شب، حیران و سرگردان، آن‌قدر دور شده بوده که او به مظنون شدند.

از ساعت مقرر، نیم ساعت هم گذشت. عبدالوهاب آمریکایی، اندام درشت خود را روی صندلی جابه‌جا کرد و بلند شد و کمر لباس خود را بالا کشید و فانسقه را محکم بست و به نجوا گفت: «خواب و استراحت بسّه عمّار! وقت کاره!»

سربازی را صدا زد و گفت: «برو به عمّار اطلاع بده و بگو بازرسِ ویژه تا یک ساعت دیگه اینجاست، زودتر بیا!»
سرباز، پشت در آهنی که رسید، چند تقه به در زد. جوابی نشنید. محکم‌تر به در کوبید. باز هم پاسخی نشنید. سراسیمه بازگشت. چند دقیقه بعد، هر دو، هراس‌زده، پشت در ایستاده بودند. این سکوت، غیرعادی می‌نمود. عبدالوهاب، اسلحه کشید و دو سه تیر در محل قفل خالی کرد. با احتیاط، در را کنار زد. قژِ باز شدن در، فضا را پر کرد.
عبدالوهاب با چشمانی از حدقه درآمده به کف اتاق خیره شد. عمّار، غرق در خون، دراز به دراز افتاده بود. خشمگین گفت: «نه! نه! امکان نداره! امکان نداره!» پوست صورت تراشیده‌اش می‌لرزید. دور جسد می‌چرخید و می‌گفت: «چه‌طوری؟! آخه چه‌طوری؟!»

یکباره نسیمی پشت گردنِ گوشتی و کلفتش را خنک کرد. برگشت و مسیر هوا را دنبال کرد. چشمش به جای خالی دو بلوک سیمانی افتاد که یک صندلی زیر آن، روی دستگاه شوک، گذاشته شده بود. دست‌هایش را چنگ کرده، در هوا تکان داده، رو به جسد کرد و گفت: «گیرش می‌آرم. با همین دستام خَفه‌ش می‌کنم. خودشو و تموم ایل و تبارشو تیکه‌تیکه می‌کنم».

پلاستیک‌های پاره‌پاره‌شده که حکم شیشه پنجره اتاق را داشتند، در اثر وزش باد صبحگاهی به هم می‌خوردند؛ انگار داشتند برای کلارا کف می‌زدند!

انتهای پیام/ ۱۲۱

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار