دفاع‌پرس منتشر کرد؛

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «پروانه و گلوله»

«پروانه و گلوله» عنوان داستانی کوتاه به قلم «مرجان ظریفی» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۴۸۳۲۶
تاریخ انتشار: ۰۶ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۲:۵۵ - 26March 2021

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «پروانه و گلوله» //// اتونشر 6فروردینگروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «پروانه و گلوله» عنوان داستانی کوتاه به قلم «مرجان ظریفی» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است که در ادامه می‌خوانید؛

-کاظم...کاظم! دارن توپ می‌زنن...هی صدا میاد...هی زمین و آسمون می‌لرزه؟میشنُفی! مرغ و خروسا هم دارن بی تابی می‌کنن...انگار که راسو از تو راه آبای نخلستون راهشو کج کرده و اومده افتاده تو لونه مرغ و خروسا!.. ووی... نه که بخوابیم و تو خواب بی‌وقت بیان بالا سرمون و تفنگ بزارن رو پیشونی مون؟... یا یوما!

کاظم بقرآن بخاطر خودُم نمی‌گُم، بی‌تابی‌ام برا ایی بچه صغیراست.
کاظم گوشش را از رادیو دور کرد که خش‌خش می‌کرد و فاصله می‌انداخت بین صدای گوینده‌ای که اخبار جنگ را گزارش می‌کرد.
-درد دلامو شنیدی کاظم؟!
سهام از صدای پچ‌پچ‌ها بیدار شد.جمیله با چشم‌های باز، بی‌حرکت توی تشک ابری‌اش دراز کشیده بود. شهلا و شیرین و علی آرام خوابیده بودند.
کاظم دستش را بادبزن کرد جلوی صورتش:
-دوره!صدا از اوو دور دورا میاد.به این جا نمی‌رسن. ترس به دلت راه نده نَسیمه، بچه‌ها رو بی خواب نکن!.بخواب.
سهام بلند شد و رفت از کلمن لب ایوان حیاط یک لیوان آب ریخت و سرکشید.

نَسیمه پیراهنش را تکان داد و باد زیر پیراهنش انداخت:
- پختیم از گرما...مهرماه شده اما هوا هنوز دل به خنک شدن نداره!. تا ایی جنگ اومد ، آب و برق با هم قطع شدن... حد اقل برق نمیاد تا بریم زیر پنکه سقفی بخوابیم.

سهام لیوان استیل را پر از آب کرد و پرسید: کسی تشنه اش نیست؟
کاظم گفت: اندازه نصف لیوان بیار.
سهام لیوان به دست رفت طرف رختخواب‌ها.کنار پدرش نشست. لیوان آب را سمت پدرش گرفت که نشسته بود توی رختخواب و داشت خودش را با ملافه سفید چلوارش باد می‌زد.

-اَبی! پریروز صبح که بار برده بودی اهواز... هفت تا هواپیمای عراقی اومدن از بالای سر خونه رد شدن... صداشون انگار می‌خواست آسمونه پاره کنه!. رفتن بمباشونه ریختن رو سر روستاها. نمی‌دونی بعدش چی شد؟ همه روستاییا خونی و خاکی اومدن هویزه!. دخترا بی روسری و زنها بی دمپایی ! دلُم براشون خیلی سوخت اَبی...

کاظم لیوان را از دست سهام گرفت:
-دستت درد نکنه دختر.خودُم هم شنیدُم...دارن روستاهای مسیر بستان به سوسنگرد رو با خاک یکی می‌کنن. معلوم نیست دردشون چیه؟
صدای جیرجیرکی از گوشه حیاط می‌آمد. نسیمه بلند شد رفت پشت در حیاط ایستاد.در را آهسته باز کرد و سرتاسر کوچه را نگاه کرد:

نه...کسی تو کوچه نیست... اما دلُم بی قراره!
سهام گفت: یوما! فردا صبح بِرُم مدرسه ببینُم مدرسه‌ها بازن یا نه؟
نسیمه برگشت و چند قدم مانده به رختخوابها دمپایی هایش را در آورد و تند نشست کنار رختخواب سهام و لب پایینی‌اش گزید و پشت دست خودش کوفت:

-وای نه ننه!... بری که چی بشه؟مگر اول مهر نرفتی!... مگه خانم مدیرتون نگفت جنگ شده و همه جا نا امنه؟ می‌خوای بری مدرسه چه کنی دختر ؟.ایی بادبزن کو؟
بعد با چشم هایش گشت و بادبزن دستی حصیری را از کنار بالش کاظم برداشت و بچه ها را باد زد :
- خوبه که خودت داری می‌گی هواپیماها اومدن بمب ریختن رو مردم و عین خیالشون نبود بمب رو سر بچه شیرخوار می‌ریزه یا حیوونای زبون بستۀ آبادی!.

جمیله خمیازه بلندی کشید:
-خانم مدیر گفت همه جا خطر ناکه... گفت مدرسه‌ها تعطیلن.
سهام نشست کنار مادرش با التماس گفت: اما یوما... مو مدرسه رفتنه خیلی دوست دارُم... مگه وقتی جنگ می‌شه کسی نباید درس بخونه؟ ها! مو از سربازای صدام بدُم میاد... اگه هر سرباز بعثی رو ببینم، سنگسارش می‌کُنم که دیگه نیان مدرسه‌ها رو تعطیل کنن.

کاظم نیم خیز شد. دستش را دراز کرد و مچ دست سهام را محکم گرفت و گفت:
-دختر!... جنگ کوچیک و بزرگ نمی شناسه! کار دشمن غارت و نامردیه! به حرف بزرگترت گوش بده... بمون خونه پیش مادر و خواهرات.
سهام مچ دستش را از مشت پدرش بیرون آورد و گفت: مگه وقتی جنگ می شه همه نباید از خاکشون دفاع کنن، اَبی؟

کاظم سرش را روی بالش گذاشت و به آسمان صاف و پر از ستاره هویزه نگاه کرد:
- جنگ یه کار مردونه است... زنا و بچه‌ها تاب جنگیدن ندارن!. برو بگیر بخواب دختر! این قد مثل تیر، تند و تیز نباش و خوابمونه آشفته نکن با حرفات!.
سهام رفت توی رختخواب کنار جمیله دراز کشید و آنقدر به صدای جیرجیرکها گوش داد تا خوابش برد.
چشم های سهام صبح زود با پچ پچ های پدرش باز شد:

-نسیمه!... پمپ بنزینای هویزه کار نمی‌کنن. می‌رُم سمت اهواز یا حمیدیه... شاید جایی بنزین گیرُم بیاد باک این وانِته پُر کنُم برای کار و زندگی و روز مبادا.
سهام با صدای بسته شدن در از رختخواب بلند شد و رفت آشپزخانه. مادر آستین‌هایش را تا آرنج بالازده بود. ِشیلۀ سیاهش را محکم دور گردنش پیچیده بود و داشت توی تغار لعابی، خمیر نان را وَرز می‌داد.
- سلام یوما...کمک نمی‌خوای؟

مادر تغار را برداشت و دولا دولا رفت روی پلۀ ایوان حیاط نشست. تغار را جلویش گذاشت و خمیر را چنگ زد:
-دستت درد نکنه دختر. ایی کیسه آرد و یه تُنگ آب بیار بزاردم دستُم.
جمیله، شیرین، شهلا و علی انگار آفتاب زده باشد توی چشم هایشان، با اخم از خواب بلند شدند و بالش به دست رفتند توی اتاق و دوباره خوابیدند.

سهام آب و آرد را دست مادرش داد و گفت: یوما! اگه خمیر اضافه اومد یه نون کوچیک هم برام درست می‌کنی؟
نسیمه به رختخوابهای توی حیاط نگاه کرد و بلند گفت: جمیله یوما... بیا رختخوابا رو جمع کن ببر داخل تا آفتاب بی رنگشون نکرده.

بعد رو به سهام کرد و گفت: درست می‌کنُم برات... حالا تو برو َچن مشت دونه بپاش برا مرغ و جوجه‌ها... راستی! ببین تخم نذاشتن؟ هر وقت هم تونستی برو لب شط آب بیار.یه چیکه آب تو لوله‌ها نیست.
بعد از صبحانه سهام از روی بند رخت روسری‌اش را برداشت. همه موهایش را زیر روسری برد و کوزه به دست از در خانه بیرون رفت.

خورشید از همان صبح تمام گرمایش را ریخته بود داخل کوچه و خیابان. باد ملایمی نخل‌ها را تکان می‌داد. از پای نخلی چند دانه دیری خشک برداشت و غبارش را با گوشۀ پیراهنش پاک کرد و توی دستش نگه داشت. از دور زن‌ها و دختر‌ها را دید که درحال شست و شو بودند.

همه چیز، آن طرف پل را برای سهام غریب و نا امن نشان می‌داد. کنار ساحل غربی رود خانه، چند سرباز عراقی و چند مرد غریبه نگاهشان به این طرف رودخانه و مردم شهر بود.

سهام همان طورکه به رودخانه نزدیک می‌شد حرف‌های سربازان عراقی را شنید:
-ما عرب هستیم و شما هم عرب زبانید... بیایید به صدام و ارتش عراق ملحق بشید... صدام حسین به شما همه چیز می‌ده... هر چی که بخواهید... آرد برای پختن نان، عبا و دشداشه‌های قشنگ... و پول برای خرج کردن. بیایید با ما و با ارتش خمینی بجنگید.

یک از آن غریبه‌ها کمی جلوتر آمد و ‌با صدای خشنی گفت:
- برید به مرداتون بگید صدام شما رو پولدار می‌کنه. اونوقت گاو... گوسفند... ماشین...یا هر چی که دلتون خواست می‌تونید بخرید.

زن‌ها و دخترها بدون اینکه کلامی با عراقی‌ها حرف بزنند با چهره های برافروخته به شستن ظرف‌ها ادامه دادند.
زن میان سالی آهسته گفت: همه جای دنیا مزدور و وطن فروش داره!. به حرفا شون گوش ندید دخترا... اگه پاشون برسه به خیابونای هویزه، اون وقت نه همزبون بودن ما یادشون می‌مونه نه قول و قراراشون.

خورشید نور می پاشید روی آب رودخانه و نور خیره کننده‌اش را توی چشم‌های سهام فرو می‌کرد. سهام دمپایی‌های پلاستیکی‌اش را از پایش در آورد و چند قدم توی آب رفت تا کوزه اش را از آب پاکیزه تری پُر کند. مشتش را توی آب فرو کرد و دیری‌ها را شست و یکی یکی به دهان گذاشت. همیشه نرمی آب رودخانه را دوست داشت و ریزه ماهی های توی رود خانه را. بیشتر وقت‌ها دامنش را توی آب می برد تا چند ماهی توی دامنش بیایند و با آنها بازی کند. اما حس کرد از بچه ماهی‌ها خبری نیست.

دو سرباز عراقی قهقهه زنان لب ساحل آمدند و انگشت کشیدند سمت دختران جوانی که مشغول پرکردن کوزه هایشان بودند:
-آهای! چرا نمیآیید از این طرف شط آب بردارین؟... این طرف که ما هستیم آب گوارا تری داره.
خندۀ وحشیانۀ افسر فرمانده و سربازها مثل صدای شلیک مسلسل بود.
سهام دندان‌هایش را روی هم فشار داد و به سنگ‌های کف شط چشم دوخت. پیرزنی ایستاد و شیله‌اش را روی سرش صاف کرد و فریاد زد:

-مگه شما شرف ندارید؟ از خدا شرم نمی‌کنید؟ مگه نمی‌گید ما عرب زبان‌ها با هم برادریم؟ اینه برادری‌تون؟ هنوز پاتون به این ور شط نرسیده، دارید بی حیایی می‌کنید؟!
گلوی کوزۀ سهام، مثل دهان گاومیش تشنه‌ای آب رودخانه را می‌بلعید. سهام چنگ زد توی آب و دست کوچکش از سنگ کف رود خانه پر شد. نگاهی به پشت سرش کرد که اشک‌های دختران جوان داشت با آب شط قاطی می‌شد.
دستۀ کوزه را در آب رها کرد و ایستاد و با قدرت سنگ‌هایی را که توی مشتش جمع کرده بود به طرف سربازان عراقی انداخت.

-چرا راحتمون نمی‌ذارین؟ چرا نمی ذارین زن‌ها آب بردارن؟ مگه شما شمرید! نمی‌بینین که چند روزه نه برق داریم نه آب؟
سرباز سیاه سوخته و لاغری صدایش را بلند کرد:
-آی دختر!... سنگ نزن به ما... ما با بچه‌ها کاری نداریم.
سهام گفت:یالا! اگر کاری ندارین پس از شهرمون برید!

سنگ‌های سهام به آن طرف رود خانه نرسید. اما فرماندۀ عراقی را خشمگین کرد. فرماندۀ عراقی زیر لب غرید:
-خیال می‌کردیم پامون برسه ایران، عرب‌ها دنبالمون راه می‌افتن و با یَزله و آواز، سه روزه می‌رسیم اهواز... اما ببین دختر بچه‌هاشون هم بمون سنگ می‌اندازن! خدا کنه بقیۀ بچه‌های شهر مثل این دختر نباشن!

بعد از این حرف، فرمانده نگاه خشمگینش را به چشم‌های سهام دوخت، تفنگش را از کمرش بیرون کشید و به سمت زن‌های آن طرف شط نشانه گرفت اما شلیک نکرد.
سهام کوزۀ سنگین آب را روی دوشش گذاشت و بین زن‌ها راه خانه را در پیش گرفت که صدای یکی از سربازها ترس به جان زن‌ها انداخت:

-تانک‌های ما چند روز دیگه میان هویزه رو با خاک یکی می‌کنن... اون وقت به جای اینکه به ما سنگ بزنین، به پامون می‌افتین و التماس می‌کنین تا باتون کاری نداشته باشیم.
حرف‌های سربازان دشمن، دست زن‌ها را می‌لرزاند. با لرزش دست‌ها، کوزها می‌لرزیدند،با لرزش کوزه‌ها، آب کوزه‌ها از گلویشان لب‌پَر می‌شد،با لب پَر شدن آب، سرتاپای لباس زن‌ها خیس می‌شد.
صدای خشمگین و حرف‌های پر از تحقیر عراقی‌ها توی گوش سهام بلند و بلند تر می‌شد. سهام از پشت، عبای زن همسایه‌شان را کشید و گفت: خاله! این بعثی راست می‌گه؟
زن ایستاد و کوزۀ آبش را زمین گذاشت و گفت:شاید راست باشه خاله!
-یعنی ....
زن نگذاشت سهام حرفش را تمام کند. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
-یعنی دیگه نباید تنهایی بیایی کنار شط. یعنی نباید با دوستات بری اون طرف رود خونه و دنبال سنجاقک‌ها بگردی!
بعد کوزه آبش را از روی زمین برداشت و موقع رفتن گفت: یا ارحم الراحمین... خدا خودش رحم کنه.
-یعنی خاله،دیگه نمی شه عصرا با یوما و بچه ها بریم لب شط حصیر بندازیم و ...
-لا خاله ... لا!

سهام پشت سرش را نگاه کرد. دلش تنگ شد برای ساحل نمناک رودخانه و آواز پرند های نیزار و حتی برای ماهی ریزه‌های شط،که همیشه دوست داشت چند تا از آن ها را بگیرد و ببرد بیندازد توی حوض وسط حیاط خانه شان.
نسیمه کنار تنور ایستاده بود و هیزم‌ها را توی تنور می انداخت که صدای باز شدن در را شنید. تا نگاهش به سهام افتاد پرسید: خوبی دخترم؟ چرا رنگت پریده؟

سهام کوزه را کنار دست مادر گذاشت و عرق پیشانی‌اش را با گوشۀ روسری‌اش گرفت و گفت:
- یه دسته عراقی و چند تا مزدور کنار شط بودن... سر به سر زنا می‌ذاشتن یوما... دلُم می‌خواست همۀ سنگای کف شطه جمع می‌کردُم و مثل رگبار مسلسل می‌انداختُم طرف او نامردا.
نسیمه زد روی صورت خودش و جای چهار انگشت زغالی‌اش روی صورتش ماند:

-خدا مرگُم بده دختر! دیگه حق نداری از خونه بزنی بیرون تا اَبی برگرده!... با سربازای عراقی هم کاری نداشته باش و دهن به دهن نشو!.. از دشمنی که اسلحه به دست داره بترس دختر! شیرمردای هویزه خودشون از پس او چند مزدور بی غیرت و چند سرباز مردنی برمیان.
- اما یوما ! تو کدوم کتاب نوشته که جنگیدن و دفاع کردن فقط مال مرداست؟ مو دوست دارُم خودم با دستای خودُم دشمنمو از شهرُم بیرون کنُم. هنوز عراقیا زیاد نیستن... زنای لب شط می‌گفتن تا تعدادشون کمه باید فراری شون داد!.
نسیمه روبروی سهام ایستاد و توی چشم‌های سهام نگاه کرد و گفت:
- سهام... گوش کن چی بت می‌گُم...این حرفا برای تو خیلی بزرگن!. نزار شب و روز نگرانت باشُم. حالا بیا کمی آب بریز رو دستام، بعد برو یه کم از آب حوض بردار بذار برا مرغ و خروسا... هلاک شدن تو این گرما ازتشنگی!... از صبح هی دارن قیل و قال می‌کنن.
سهام کوزه را وارونه کرد و روی دست‌های مادرش آب ریخت. نسیمه دست و صورتش را شست. چَلاب شِیله اش را باز کرد. موهای سیاهش را برد زیر شِیله و دوباره با چَلاب نگین فیروزه‌ای اش، شِیله را محکم کرد. سهام رفت سمت مرغدانی ته حیاط. صدای نسیمه به نصیحت بلند شد:

ننه حواسِت باشه اون خروس ِزِبِله نپره بیرون... نیاد حیاطه کثیف کنه تو ایی بی آبی!. شب باید رختخواب پهن کنیم تو حیاط.... اوف! این برق هم نمیاد تا یه چیکه آب خنک بخوریم.
صدای بازی بچه‌ها از مضیف به گوش می‌رسید. این بار نصیحت مادر از توی حیاط به جمیله بود:
- جمیله عینی! بچه‌ها رو از مضیف ببر تو او یکی اتاق. همۀ مخده‌ها رو هم مرتب کن...شاید کسی سر زده اومد. نباید جایی برای نشستن باشه؟
سهام صدای مادر را می‌شنید. اما صدای سرباز عراقی مثل صدای ضبط شده‌ای هر چند دقیقه یک بار روی دکمه تکرار می‌رفت

-(همین روزا تانک‌های عراقی میان هویزه رو با خاک یکی می کنن).
سهام همان طور که گندم می‌پاشید توی لانه مرغ ها گفت:
- یوما! تو ندیدی و نشنیدی!...ننه هاشم می‌گفت اینا خیلی زود بی شرفی شونه نشون میدن. همه دخترا ترسیدن... باورکن تا چند روز دیگه هیچکی جرات نمی‌کنه حتی برا آب آوردن بره لب شط.
با غروب خورشید، تاریکی همه چیز را درون خودش محو کرد. نسیمه فتیلۀ دو چراغ نفتی و یک فانوس را کبریت زد. چراغ‌ها را توی اتاق و فانوس را به میخ دیوار حیاط آویزان کرد. کاظم خسته و کوفته از راه رسید.پاهایش را دراز کرد و خبرهایش را پای سفرۀ شام برای نسیمه و بچه‌ها تعریف کرد:
-والله نمی دونُم چی بگُم نسیمه... بستان و همه روستاهای سمت سوسنگرد افتاده دست عراقی‌ها... اگه تا حالا با هویزه کاری نداشتن، بخاطر اینه که همه سربازاشونه بردن طرف سوسنگرد. فعلا سمت هویزه نمیان. صدام گفته می‌خواد سه روزه اهواز رو بگیره. همه نیروهای ایرانی هم دارن از سوسنگرد دفاع می‌کنن.
نسیمه! انگار بی‌قراری‌های تو به مو هم سرایت کرده... نزار بچه‌ها ایی روزا از خونه برن بیرون.
نسیمه یک لیوان دوغ برای شوهرش ریخت و گفت:
-مو سفره رو جمع می‌کنُم.جمیله و سهام با هم رختخوابا رو بیارن رو موکت توی حیاط پهن کنن تا کمی خنک بشن.
نسیمه خسته از کار و شلوغی‌های شیرین و علی روی تشک دراز کشید. کاظم پیچ رادیو کوچکش را چرخاند تا اخبار جنگ را دنبال کند که صدای در حیاط بلند شد.
کاظم بلند پرسید: کیه؟
مردی از پشت در گفت: آقا خیام خونه است؟
کاظم رادیو به دست سمت در حیاط رفت و توی کوچه ایستاد به حرف زدن با مردی که صدایش برای نسیمه آشنا نبود.
سهام کنار مادرش دراز کشید و گفت: یوما ! دو ماه دیگه ماه محرمه. مو داستان زندگی همه‌ی اماما رو بلدُم. دوست داری از زندگی امام حسین و حضرت زینب برات قصه بگُم؟
نسیمه دست مهربانش را روی صورت سهام کشید و گفت:
- اول بزار مو یه چیزی به تو بگُم...خواستُم بگُم خسته نباشی دختر!... از صبح تا غروب مثل پروانه دورُم می‌چرخی و کار می‌کنی...الهی عزت ببینی. حالا قصه‌ات رو بگو دختر قشنگُم.
سهام همه را دور خودش جمع کرد:
-بیاین نزدیکتر تا براتون از قصۀ کربلا بگُم. ایی قدر قصۀ کربلا قشنگه که آدم دلش می‌خواد خودش هم یه روزی شهید بشه. خانم معلممون می‌گفت: قصۀ کربلا پر از عشقه....

نسیمه نفهمید کجای قصه خوابش برد. اما نزدیکی‌های صبح با آواز خروس و شلیک چند تیر هوایی از خواب پرید.
مش کاظم که برای نماز صبح بیدار شده بود گفت: هول نکن نسیمه!. امام جماعت مسجد گفته هر کی با هر چی که می‌تونه باید از هویزه دفاع کنه. حالا هر کی اسلحه داره از صندوق در آورده و داره امتحانش می کنه.
نسیمه بلند شد و کوزه‌ی آب را برد لب باغچه تا وضو بگیرد.

کاظم وقتی داشت از خانه بیرون می‌رفت گفت: مو امروز می‌رُم آبادان. باید یه بار ببرُم برا او مردی که دیشو اومد در خونه. مراقب بچه‌ها باش... بخصوص این سهام... خیلی رفتارش مثل پسراست. حواسِت بیشتر جمع او باشه.
نسیمه روی سجاده بود که صدای بسته شدن در حیاط را شنید.

صدای تک تیرهای هوایی انگار به قلب نسیمه می‌خوردند. تپش قلبش دست‌هایش را می‌لرزاند. سلام نمازش را که داد، بلند شد به آماده کردن صبحانه برای بچه‌ها. کتری رویی را روی شعله‌ی گاز گذاشت. خواست با آب شب مانده‌ی کلمن، قوری استیل را بشوید که صدای چند رگبار پی‌در‌پی، دستش را لرزان کرد و قوری از دستش افتاد کف آشپزخانه. صلوات فرستاد تا دلش را آرام کند. با خودش گفت:
-یا یوما... امروز به خیر بگذره!.

قوری را شست و رفت نشست به تماشای بچه‌هایش که هنوز خواب بودند.
سپیده زده بود. نسیمه می‌دانست وقتی آفتاب خودش را پهن کند توی حیاط، بچه‌ها بیدار می‌شوند.
سهام زودتر از بقیه بیدار شد. مادرش را دید خم شده بود و زیر بالش‌ها دنبال چیزی می‌گشت. آهسته گفت: سلام یوما. وقت نمازه؟ چی گم کردی؟
-لا اله الا الله دختر! دنبال تسبیحم می‌گردُم. خواستم چن تا صلوات بفرستم کمی دلُم آروم بگیره... زیر بالِشُم بود انگار... آها... اینجاست... زیر ملافه بود...گمون کنُم خبراییه... هی تو کوچه آدم میره و میاد. صدای چند تا عراقی رو شنیدم. انگار جرات کردن و قایمکی اومدن تو شهر. مردم شهر هم آماده شدن برای جنگیدن. می خوان جلوشون دربیان. یه چیزی بت می‌گُم آویزون گوشات کن: هیچ کی امروز پاشو از خونه بیرون نمی زاره تا اَبی بیاد.

نسیمه شانۀ جمیله را تکان داد: بیدار شو جمیله ! گفتی برا نماز بیدارت کنُم. بلند شو.بعد هم حواسِت به سهام و بچه‌ها باشه تا به کارام برسُم. یه عالمه ظرف نشسته هست. هنوز نمی‌دونُم نهار چی بپزُم.
جمیله توی رختخوابش نشست و چشمهایش را مالاند. نسیمه رفت کلون پشت در را انداخت و به در حیاط اشاره داد: ایی در امروز باز نمی شه... با همه تون هستُم.

سهام و بچه‌ها لقمۀ نان و پنیرشان را خوردند. صدای رفت و آمد مردم توی کوچه حس کنجکاوی سهام را شدیدتر می‌کرد. سهام پشت در حیاط ایستاد و گوشش را به در چسباند:
-شنیدین؟ یه نفر گفت باید به ایی عراقی ها درس عبرت داد!. بهتره تا وضع بدتر نشده برُم لب شط ظرفا رو بشورُم... ها!

جمیله گفت: یوما گفت هیچ کس امروز پاشو از خونه نمی‌زاره بیرون! شنفتی؟ تمام! حالا بیا همه بریم توی اتاق نقاشی بکشیم.
سهام با اخم گفت: مو تو ایی اوضاع نقاشی کشیدنُم نمیاد. می‌گی چی بکشُم؟ مثلا یه رود خونه بکشُم که دورش پر از عراقیه؟... یا مدرسه‌ای بکشُم که دیگه تخته سیاه و گچ و معلم نداره؟!
راستی جمیله! به نظر تو وقتی جنگ می‌شه... زنا و بچه‌ها باید چکار کنن؟
-باید دعا کنن جنگ زودتر تموم شه. اگه حوصله نقاشی کشیدن نداری لا اقل بشین دعا کن برا سربازامون.
سهام با بی حوصلگی پرسید؟ خو بعد دعا چه بکنُم؟
-چه سوالای سختی می‌پرسی سهام!. میای نقاشی بکشی یا نه؟ بیا او هواپیما رو بکش که چن روز پیش تو آسمون دیدی.

سهام گفت: بخدا ذوق نقاشی کشیدن ندارُم. تو برو با بچه‌ها داخل اتاق. مو می‌رُم حموم کنُم. چن روزه حموم نرفتُم سرُم می‌خاره.
سهام توی حیاط چرخی زد و داخل حمام سرک کشید. توی دبه‌ها به اندازۀ حمام کردن آب بود. یکهو دلش خواست بعد از حمام قشنگ ترین لباسش را بپوشد.

رفت پای کمد چوبی قدیمی نشست و لباس عیدش را از لای لباسهایش در آورد و روی زانوهایش گذاشت. پر از گل های زرد و نارنجی بود. پیراهن را تا زد و آرام به حمام رفت. بعد از حمام، لباسش را پوشید. روسری ساده‌اش را روی موهای تمیز و صافش گره زد و انگشتر فیروزه‌اش را که توی انگشتش چرخیده بود‏، صاف کرد.
نسیمه دور کارهای خانه بود. سهام بدون اینکه کسی متوجه شود ظرف‌های نشسته‌ی شام دیشب را توی قابلمه‌ای گذاشت و قابلمه را بغل زد و با خودش گفت: یوما خودش کارداره، جمیله هم مراقب بچه‌هاست. ظرفا هم می‌مونه برای مو.

زن‌ها و دخترها زیر سایه پل و دور از آفتاب مشغول شستن ظرفها و پر کردن کوزه‌ها بودند. سهام از دور دوستش وَردِه را دید و برای او دست تکان داد و ظرف‌های نشسته را لب آب گذاشت و دست‌های کوچکش را توی آب خنک شط فرو برد .آب مثل همیشه صاف نبود. سهام هرچه با چشم‌هایش توی آب می‌گشت، ماهی ریزه‌ها را نمی دید. صدای قهقهۀ وقت و بی وقت سربازان عراقی دل زن‌ها و دخترها را می لرزاند. همان موقع چند دختر جوان با صورت‌های پوشیده و لباس‌های بلند آمدند تا کوزه هایشان را از آب پرکنند. صدای خنده های سرباز های عراقی بلند و بلند تر می شد.

دخترها کوزه هایشان را روی سرشان گذاشتند و بدون اینکه به سربازها نگاه کنند از شط دور شدند. یکی از عراقیها تفنگش را سمت کوزۀ یکی از دخترها نشانه رفت و شلیک کرد. صدای شلیک و شکستن کوزه توی گوش سهام پیچید. همۀ نگاه‌ها سمت دخترها چرخید که حالا یکی از کوزها شکسته بود و از سرتا پای دختر آب چکه می کرد..
زنهای جوان وحشت زده و اشک ریزان با کوزه‌های خالی سمت خانه هایشان دویدند.

ولوله ای میان زن‌های کنار شط افتاد.چند نفرب با هم از ظرف شستن دست کشیدند. ایستادند و مشت هایشان را طرف سربازهای عراقی بالا گرفتند و به عربی فریاد زدند:
-مرگ بر صدام... مرگ بر مزدورها.... درود بر خمینی...
سهام که انگار منتظر چنین اتفاقی بود، چنگ زد و دامنش را پر از سنگ کرد و سنگ‌ها را مثل بلای آسمانی سمت سربازان عراقی انداخت و فریاد زد:
- مرگ بر صدام... درود بر خمینی.
فرماندۀ عراقی کلاهش را روی سرش محکم کرد و با عصبانیت به سربازانش گفت: همه گوش به فرمان من!.شلیک هوایی.

عراقی‌ها لولۀ تفنگ هایشان را به آسمان گرفتند و انگشتشان را روی ماشه‌ها فشار دادند
صدای رگبار تیرها، آسمان را پر کرد. مردم داخل شهر با شنیدن صدای رگبارها دوان دوان آمدند سمت پل.
سربازهای عراقی وحشت زده تر از قبل، تیرهایشان را بی هوا میان مردم خالی می‌کردند.
زن‌ها و بچه‌ها، بی قرار و وحشت زده دنبال پناهگاه می گشتند.

اما سهام و چند نفر دیگر سنگ‌های دامنشان را یکی‌یکی و با قدرت به طرف بعثی‌ها پرتاب می‌کردند و شعار می‌داند.انگار برای فرمانده عراقی،شعارهای سهام از بقیه‌ی فریادها بلند تر بود.
فرمانده عراقی با نعره زد:
-بزنید این دختر رو که از دیروز داره ما رو سنگسار می کنه.

یکی از سربازهای بعثی زانو زد و سهام را نشانه گرفت. لوله‌ی تفنگش دنبال سهام گشت و روی او ایستاد. هنوز یک تکه سنگ توی دست کوچک سهام بود که گلوله ای درست به گوشه پیشانی سفید و صافش نشست.
وقتی سهام روی زمین افتاد، انگار پروانه‌ای را با گلوله‌ای از پا در آورده بودند.
مردهایی که تازه رسیده بودند کنار شط‏، هرچیزی که دستشان می‌رسید را برداشتند تا به عراقی‌ها حمله کنند.
فرمانده عراقی که دیگر صدایش گرفته و خش دار شده بود فریاد زد:
-نزارید مردا پاشون به این طرف رودخونه برسه...

عراقی‌ها دستپاچه از ساحل رودخانه دور شدند و پشت نخل‌ها و دیوارها پناه گرفتند.
تیر اندازی کمترشد.وَردِه که از دور، افتادن سهام را دیده بود، دوید آمد کنار سهام نشست و دامن سهام را گرفت
-سهام... سهام... حرف بزن... نگو که نمی تونی!...
صدای گریه ی وَردِه، همه را بالای سر سهام کشاند.
پیرمردی دِشداشه سفیدش را از زیر پایش جمع کرد و بالای سر سهام نشست و گفت: لا اله الا الله... کی این دختر معصوم رو می شناسه؟
وَرده هق هقش را قورت داد و گفت: اسمش... اسمش... سهامه. سهام خیام.
پیرمرد گفت: الله اکبر... بلند کنید این شهیده رو ببریمش بهداری.

صدای گلوله ها، دل نسیمه را مثل ملافه‌ای روی بند رخت تکان می‌داد. نسیمه رفت توی اتاق بالای سر بچه‌ها ایستاد و همه را شمرد.
- جمیله که این جاست. شیرین و شهلا و علی هم هستن... سهام... سهام کو؟
نسیمه مثل پرنده‌ای هراسان تمام خانه را دنبال سهام گشت و توی اتاق‌ها سرک کشید:
-سهام! ننه کجایی؟جواب بده دختر... جمیله ننه... سهام کجاست؟... یا یوما! کسی سهامه ندیده؟
نسیمه بدون اینکه منتظر جواب بماند پابرهنه دوید رفت کوچه را نگاه کرد و برگشت و با چشم‌های هراسانش دوباره اتاق‌ها را نگاه کرد و باز برگشت توی حیاط.
کاظم که تازه از سر کار برگشته بود از مضیف آمد توی چهارچوب در ایستاد و پرسید: چی شده نسیمه؟ دل همه رو آشفته کردی؟چرا هی می‌ری و برمی‌گردی؟ مثل گنجشکی می مونی که لونه اش آتیش گرفته!
نسیمه خواست جواب بدهد که صدای شیون و زاری زنانه‌ای ازکوچه،کاظم را وادار کرد تا با پای برهنه بدود َدرِ حیاط.
-این صدای عزیزه خواهرم نیست نسیمه؟ چش شده ایی طوری ضجه می زنه؟

در حیاط یکهو جلو چشم‌های کاظم چهار تاق باز شد و برادر و با جناقش هراسان وارد شدندپشت َسرِ مردها عزیزه از در وارد شد و یک َسرِه نسیمه را صدا زد:
-نسیمه...بیا... نسیمه سیاه پوش شدیم... عراقیا سهامه کشتن!
نسیمه و کاظم ناباور و سراسیمه میان کوچه دویدند. جمعیت زیادی از سمت شط نالان و لنگان به سمت بهداری می رفت.کاظم جلوتر می‌دوید سمت بهداری و به نسیمه که با صورت رنگ پریده اش دنبالش می‌دوید، می‌گفت: بدو نسیمه ... بدو...

نزدیک بهداری مردم با دیدن کاظم و نسیمه، سهام را روی زمین گذاشتند. یکی از معلم‌های مدرسه به مادر سهام گفت: شهیده‌ات را کجا ببریم خواهر؟
قدمهای نسیمه آرام شد. آهسته گفت: نه!... ایی دختر مو نیست... اصلا... سهام امروز لباسش ایی طوری نبود!
وَرده آمد کنار نسیمه و با هق هق گفت: چرا خاله... این سهامه... مو خودم دیدُمش که تیرخورد.

نسیمه بی‌تاب شد. زن‌ها دست نسیمه را گرفتند تا نرود کنار سهام و پیشانی پریشان دخترش را نبیند. اما او با آخرین قدرتی که داشت، خودش را از دست‌زن های هویزه بیرون کشید:
-ولُم کنید!... بزارید برُم ببینُم این دختر عزیزِ دلِ کیه؟... کی گفته ایی سهام مونه؟
نسیمه دلش می‌خواست یک نفر بیاید و بگوید: نه... این سهام تو نیست.آرام دست برد و انگشتان دستهای سهام را یکی‌یکی نگاه کرد. چشمش که به انگشتر فیروزه سهام افتاد انگار آسمان روی سرش افتاد.زانوهای کاظم سست شدند.عمه عزیزه که تازه رسیده بود، میان سینه زدن و زاری کردن و گفت:
- مردم برید خاله‌ها و عموهای سهام رو خبر کنید... امروز روز خداحافظی سهام با فامیلاشه.

جمیله و دخترها دوان دوان رسیدند و راهی از میان جمعیت باز کردند تا به سهام برسند. جمیله مثل زن‌های بزرگ فامیل گریه می‌کرد. شیرین و شهلا و علی هاج و واج مردم را نگاه می‌کردند و باورشان نمی‌شد که دیگر سهام را نمی بینند و او دیگر برایشان قصه نمی گوید و هیچ وقت صدای پرنده‌های روی نخل‌ها را تقلید نمی‌کند. زن‌ها، نسیمه و مردها کاظم و سهام را بردند.

خانه پر از مردم عزادار بود و صدای نوحه عربی. نسیمه،مات و مبهوت زیر لب با سهام حرف می‌زد.
عبدالله برادر نسیمه آمد کنار خواهرش نشست به دلداری:
- نسیمه... می‌گن شهید غسل و کفن نداره. اما بزار این بچه رو پاک و طاهر بسپاریمش به خاک. ترو خدا بزار شهیده‌ات رو غسلش کنیم. نه برق هست، نه آب... گناه داره بچه توی این گرما بمونه رو زمین. خودم و عمه هاش می‌بریمش لب شط این خاک و خون رو از صورت قشنگش پاک می‌کنیم. آب شهری که قطع شده... انگار قسمتش اینه که همون جایی که شهید شده، طیب و طاهر بشه.

نسیمه پلک‌هایش را به نشانه‌ی رضایت روی هم فشار داد.
سهام کوچک را کنار رودخانه گذاشتند. یک باره صدای گریه عمه عزیزه بلند شد:
-خون سرش بند نمیاد... یه پلاستیک بیارید سرش رو بپوشونیم تا غسلش باطل نشه.
عزیزه ندید چه کسی مقداری پلاستیک دستش داد. مردم الله و اکبر گویان پیکر کوچک سهام را روی دست ها بلند کردند و طرف قدمگاه ابراهیم خلیل الله هویزه بردند.

نسیمه کنار گودالی که قرار بود آرامگاه سهام باشد، نشست. چنگ روی زمین زد و مشت مشت خاک برداشت و روی سر خودش ریخت:
-سهام... قربون قبر کوچیکت برُم که قراره دلِ بزرگ و پر جراتته تو خودش جا بده... سهام!

آفتاب، داغ تر از همیشه بود. لب های خشک و تشنۀ نسیمه سرتا پای سهام را بوسه باران کرد. نسیمه چشم گرداند میان جمعیت. انگار همه مردم شهر آمده بودند تا در خاک سپاری دخترش شرکت کنند. به زحمت لب‌های ترک خورده اش را از هم باز کرد و گفت: فقط دوازده سالش بود!.. و چشم‌هایش تار شد.

کاظم چمدان‌ها را گذاشت وسط مهمان خانه و با بغض گفت:
- نسیمه! از روز و شبت خبر داری؟ اصلا صدای زنجیرای تانکای عراقی رو می‌شنفی که روز به روز دارن نزدیکتر می‌شن! تو و ارواح سهام، به بقیه بچه‌ها رحم کن!. هویزه دیگه جای موندن نداره. تانکای عراقی نزدیک شهرن! یا علی کن بریم با سهام خدا حافظی کنیم... تا.. تا چه می دونم!.

تا نسیمه کنار مزار سهام نشست اشکهایش توی چشمهایش دویدند. چند دقیقه ساکت ماند. بعد لب‌های خشکیده‌اش را از هم باز کرد:
-سهام... یوما... اومدم یه خبر خوب بهت بدُم. مردم سربازای عراقی رو با خِفَت از هویزه فراری دادن... صدام حتی نتونست سوسنگرد رو بگیره... اما ننه... تا قبل از این که تانکای عراقی سر برسن، همه باید از هویزه بریم... ها... بخاطر برادر و خواهرات...

کاظم بغض هایش را بی صدا قورت می داد و گوش می داد. دلش را که خالی کرد، دست نسیمه را گرفت و گفت: بلند شو نسیمه. تو و ایی دختر همیشه مثل دو تا گنجشک بودین. هیچ وقت جیک جیکاتون با هم تموم نمی‌شه.

نسیمه کمر خمیده اش را راست کرد و وقتی داشت با قدم‌های آهسته قبرستان ابراهیم خلیل الله را ترک می‌کرد آخرین نجوایش را به سهام گفت:
- بابات می‌خواد مو و بقیه رو ببره روستای یَزدِنُو... اما ماشالله به شجاعتت دختر... انگار فقط تو داری جلو تانکای عراقی می‌ایستی... هیچ کس نمی تونه تو رو از هویزه بیرون کنه.هیچ کس.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار