دفاع‌پرس منتشر کرد؛

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «تا کجا دشمن؟»

«تا کجا دشمن؟» عنوان داستانی کوتاه به قلم «مژده نادری» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۴۸۳۲۷
تاریخ انتشار: ۰۷ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۲:۴۰ - 27March 2021

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «تا کجا دشمن؟» //// اتونشر 7فروردینگروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «تا کجا دشمن؟» عنوان داستانی کوتاه به قلم «مژده نادری» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است که در ادامه می‌خوانید:

ته کشیده بود جاده...
این را تنها من می‌دانستم. او اما همچنان میرفت و مرا هم از پی‌اش زیگ زاگ وار می‌کشاند. به خیالش همین که صورت به‌صورتم ایستاده نبود، ترس را می‌شد بدزدد از خودش. اما من می‌دیدم، فضای اطرافش بوی ترس می‌داد. تمام عضلات بدنش از درون می‌لرزید. این را حتی از زیر چشم بند هم می‌شد به راحتی فهمید. او ترسیده بود.

شب، هیبت‌ش را بر سرمان تحمیل کرده بود و نور کمِ چراغ قوه جز اندکی پیشتر نمی‌رفت. او راه می‌رفت تا کمتر به ترس‌هایش مجال جولان بدهد و در خیالش به مقرّ نزدیک‌تر شود. صدای شغالان که بلند می‌شد و هر حرکتی در حوالی گوش‌هایمان، سرش را به‌شدت به اطراف متمایل می‌کرد. حتی وقتی که صداها خاموش شد و سکوت‌ها کشدار، از صدای نفس کشیدنش پیدا بود که بیشتر می‌ترسد.

اینجا سرزمین من بود. آب و خاک اجدادی‌ام و من خوب می‌دانستم این راه به کجا ختم‌مان می‌کند. او اما به یال و کوپالی که خودش را به آنها بسته بود و هیچ نمی‌دانست کی و کجا به کار می‌آیند، دل خوش کرده بود! اما بی‌خبر از راه و نابلد به بیراه‌های که میت‌وانست تا جهنم کشیده شده باشد، پیش می‌رفت.

جاده، ساعت‌ها قبل به انتها رسیده بود و اینک تنها بیابان بود و برهوت و قدم‌هایی که لحظه به لحظه سست‌تر می‌شد. با خودم جزئيات صورتش را مرور می‌کردم. هیچ صورت کاملی در ذهنم ترسیم نمی‌شد. فرصت نشد درست چهرهاش را ببینم. درگیر شدیم و او تنومندتر بود و این بود که بر من چیره شد. اما به حتم می‌دانستم که صورت شکارچی‌ام، صورت یک دشمن است. بخشی از راه، چشم و دست‌هایم را بسته نگه داشت، اما اکنون بعد از گذشت تقریبی 72ساعت که تتمه‌ی آب درون قمقمه را هم سر کشیده بود و به هیچ مقصد روشنی نرسید، دیگر برایش اهمیتی نداشت که او را و مسیر حرکت‌مان را ببینم.

بی‌هیچ کلامی پیش آمد و چشم‌هایم را باز کرد اما دست‌هایم را، نه. نور چراغ قوه را مستقیم در صورتم گرفت و برای چند لحظه ثابت نگه داشت. با این حال هنوز هم می‌توانستم ترسی را که در چشمانش نشسته بود، ببینم. تاریکیِ فضای اطراف، دست کمی از چشم بند نداشت اما من برای دیدن، محتاج به چشم مسلح نبودم، من این خاک را وجب به وجب بو کشان می‌رفتم. بدون هیچ قطب نمایی، دقیق می‌دانستم در کجای کویر ایستادهایم و حتی چند بار از همین مسیر عبور کردهایم اما خواستم به این بازی ادامه دهم تا دشمن خسته شود.

آری این نامی بود که در سرم می پیچید. شاید او هم مرا به همین نام می شناخت. دو دشمن، دو هم نام. تنها چیزی که از هم میدانستیم. زمان به نفع هیچکداممان نبود، اما من هنوز امیدهایی از درون داشتم ولی او با ته کشیدن آخرین جرعهی آب، به کلی خودش را باخته بود. راه رفتن در دل شب را بارها و بارها در عملیاتهای مختلف تجربه کرده بودم. اما هیچ وقت دستهایم را برای پیش رفتن نبسته بودند و این برایم تجربهی دیگری بود. راه میرفتم و به همه چیز فکر میکردم. به همه چیز و هیچ چیز...

راه میرفتم و به سرنوشت خودم، به سرنوشت او فکر میکردم و به همهی کسانی که دوستشان داشتم و چشم به راهم بودند و در عین حال به هیچ کس. راه رفتن طولانی جسمم را خسته و فرسوده کرده بود اما ذهنم مثل ساعت کار میکرد، هیچ حرکتی، هیچ واکنشی از سوی دشمنم از نظرم دور نمی ماند. سریع در ذهنم تحلیلش میکردم و خودم را برای هر اقدام احتمالی آماده میکردم. فاصلهی ما از هم با طنابی که به من متصل بود، بیشتر از سه گام بلند نبود. یعنی امکان اینکه بتوانم با یک حملهی غافلگیرانه در یک حرکت سریع نتیجه را مساوی کنم، وجود داشت اما ذهنم هنوز فرمان آن را برایم صادر نکرده بود. پس صبورانه به راه رفتن زیگ زاگ وارم ادامه دادم.

از پشت سر که به او نگاه میکردم، مردی را میدیدم شبیه به بسیاری از مردان دور و برم. به کسانی که از نزدیک شناسم بودند. بدون در نظر گرفتن اونیفرم نظامیاش و ستارههای روی شانهاش. مردی بود درشت هیکل، چهارشانه که نسبت به من که ریز جثه بودم، قامت رشیدی داشت اما لخت و خشک به نظر میرسید و این کار را برای من که تر و فرز بودم، راحتتر میکرد.

به ظاهر بیشتر از چهل سال نداشت. با خودم فکر میکردم آیا اگر ما در شرایطی غیر جنگی بودیم و یا در سرزمینی دیگر، اگر در جایی به هم میرسیدیم، امکان اینکه لحظهای در چشمان هم نگاهی از سر آشنایی بیندازیم، وجود داشت؟! یا حتی پایمان را فراتر بگذاریم و دستی دراز کنیم به دوستی و لبخندی به هم بزنیم و کلاه از سر برداریم ؟! میشد از پس آتش جنگ به صلحی فکر کرد که ترسها را تمام کند، کینه‌ها را بشوید و تخم طمع را در نطفه خفه کند؟! بیخوابی، گرما، تشنگی... تأثیر خودش را گذاشته بود. ما کجا بودیم و من به چه چیزهایی فکر میکردم! تشنگی بنیهی هردویمان را تحلیل برده بود اما من تمام مدت شاهد ضعف و کرختی در قدمهایش بودم. اگر تنها کمی بیشتر از او دوام میآوردم قاعدهی بازی عوض میشد. گفته بودم که، من پیش از این به عملیاتهای مختلفی اعزام شده بودم، این بار هم از یک عملیات شناسایی بر میگشتم که به چنگ دشمنم گرفتار شدم. البته هر توجیهی بهانه است. چرا که جنگ بود و من سرباز وطنم و میبایست در هر شرایطی آمادهی حمله باشم، ولی بیخوابیهای طولانی و عملیاتهای پیاپی در یک لحظه سرنوشت را برایم این طور رقم زده بود.

در گامهای اول وقتی کشان کشان پشت سرش راه میرفتم از خودم عصبانی بودم و از او و هم قطارانش متنفر. هرچند هنوز هم هدف برای من یک چیز بود. چیرگی بر دشمن. اما حالا بعد از سه روز راه پیمایی خسته کننده، از درون حس دیگری را نیز تجربه میکردم و آن میل به شناخت بود. زبانش را نمیدانستم و احتمال میدادم که او هم با زبان من آشنا نباشد. اما کششی از درون متقاعدم میکرد که باید با او رودررو شوم و در چشمهایش نگاه کنم. مستقیم در چشمان یک دشمن. شاید هم میخواستم به تصوراتم پاسخ روشنی بدهم که آیا این مرد میتواند جایی غیر از این زمان و این مکان با من حس آشنایی داشته باشد!؟...

با اینکه درست هم عرض جادهی اصلی در بیابان خشک و سوزان قدم برمیداشتیم و از شدت گرما لبهایمان قاچ قاچ و پوست صورت و گردنمان ملتهب شده بود اما حسی موذی از درون مرا به ادامهی این رنج تشویق می-کرد. این بار برایم ورای تمام جنگ و گریزها با نفرات جناح روبهرویم بود. او یک تن بود و من هم یک تن. یک تن که حسی غریب از شناخت را در من برمیانگیخت. دلم میخواست این سه گام فیلی را بردارم و از او سئوال کنم، از انگیزهاش برای حضور در جنگ... اینکه چرا خانه و کاشانهاش را رها کرده و در این بیابان تفتیده، سرنوشت، من و او را رو در روی هم قرارداده... اینکه آیا او هم به صلح معتقد است یا نه؟... و بسیاری از سوالاتی که موقعیتمان، ارتباط و پرسش از او را برایم ناممکن میکرد.

لحظه به لحظه به زمان موعود نزدیکتر میشدم و دشمنم در این ثانیهها کاملاً از نظر قوای جسمی دچار ضعف شده بود و گیج و منگ سعی میکرد خودش را سرپا نگه دارد اما به وضوح تعادلش را در حرکت از دست داده بود.
حالا وقتش بود. بی هیچ مکثی همهی نیرویی را که برای این لحظه در خودم ذخیره کرده بودم، به کار گرفتم و به سمتش خیز برداشتم. کار، کمی سختتر از آنچه فکر میکردم، پیش رفت. از پشت سر با مشتهایی پی در پی به سرش ضربه زدم اما او با این که شوکه شده بود، سعی میکرد با پنجههای درشتش ضرباتم را مهار کند. در یک حرکت توانست من را از زمین بکند و به سمت سینهاش بکشاند. با قفلکردن دستهایش بر دور کمرم میخواست مرا را در قلاب دستهایش نگه دارد اما من سقر بودم و مثل ماهی از لای انگشتانش سر میخوردم.

جنگی تن به تن و نفس گیر، هر چند نبردی نابرابر بود، من با دستانی بسته در مقابل او بودم اما انگیزهی بیشتری برای غلبه بر حریف داشتم. من اسیر او بودم. درخاک، در خاک اجدادیام. در هم غلطیدیم، دست به کارد کمری برد با چند ضربهی دست مهارش کردم. به سرعت دست به چاقوی کوچک کنار پوتینش گذاشت و آن را از ضامنش باز کرد و تا نزدیک قفسهی سینهام بالا آورد. فکش به شدت تکان میخورد. در یک حرکت آن را از پنجههای پولادینش در آوردم و به دورتر پرتاب کردم. هر چه او بیشتر تقلا میکرد، انگار در من جان تازه-ای پدید میآمد و میلم به مقاومت، به دوام آوردن بیشتر و اشتیاقم برای زنده ماندن دوچندان میشد. با خودم فکر میکردم لعنت به این خوی وحشی گری که انسان را از انسانیتش میگیرد و چقدر هم میل نیرومندی است و چه سخت میشود به وقت و بزنگاه مهارش را کشید و نکشت! و چه سخت است مقاومت برای اینکه به مرگ غلبه کرد و کشته نشد.

میدانستم این مار دیگر جانی برای مبارزه ندارد. زهرش را کشیده بودم. زمانی نگذشت که بر خاک بی حرکت شد. بی هیچ تقلایی، دشمن تسلیم شده بود. خب حالا نتیجه یک بر یک بود اما هنوز با هم برابر نبودیم. او در خاک من بود بیدعوت و به آن چشم داشت. او به حکم فرماندههایش برای تصرف عدوانی آمده بود و این وضعیت را از تعادل خارج میکرد. این فاصلهای بود که مرزهایمان را نسبت به دوستی و دشمنی مشخص می‌کرد.

تا چند لحظه پیش هر دو خیس از عرق و خاک آلود با هم گلاویز بودیم. برای مرگ یا اسارت دیگری، برای نجات و حفظ بقای خود. اما از این لحظه، تنها جایمان تغییر کرده بود. اصراری به مرگ و نیستیاش نداشتم و حتی میتوانستم به قصهی ارتباط آشناییاش در ذهنم ادامه دهم.

چراغ قوه کمی آن طرف از دستان اسیرم افتاده بود. آن را برداشتم و به صورتش نگاه کردم. درست همانطور که او چراغ را روی صورتم گرفته بود. نمیدانم او در آن لحظه چه چیز را رصد میکرد من اما به دنبال همان خطوط آشنایی میگشتم که پاسخی به تخیلم داده باشم و مجابش کنم. او اینک بر خاکم افتاده بود و من به چشمهایش خیره شده بودم. چشمهایی جدی و به غایت شب، سیاه. چشمهایی که اگر ستارهی روی شانههایش را برمیداشتی و در چشم خانه جای میدادی، به حتم روشن میشد و پرفروغ. شاید چیزی کمتر از یک صدم ثانیه چیزی در ته چشمانش درخشید که دلم را لرزاند. آنقدر کوتاه و برنده بود که مطمئن نبودم چیزی باشد، اما اگر نه، لرزش ته قلبم از چه بود؟! دوستانم به من انگ فیلسوف مآبی میزدند و گاه به خاطر دیدم نسبت به وقایع سر به سرم میگذاشتند که گاهی عجیب از واقعیت پرت میشوم. این جا اما نه جای شوخی داشت و نه فرصتی برای تخیل، این یک واقعیت تیز و تلخ بود که به صورتت سیلی میزد: "جنگ"...

نفس عمیقی کشیدم. هوا گرگ و میش بود. نگاهی از نو به صورتش انداختم. لحظهای در چشمهایم ثابت ماند. انگار در این لحظه چیزی برای از دست دادن نداشت. این ثانیهای بود که در نور کم جان چراغ، زبان نگاهش را فهمیدم. او هم مثل من میخواست زنده بماند و از من درخواست کمک میکرد. این نقطهی امن مشترکمان بود. درنگ جایز نبود. آنقدر مسیر را منحرف شده بودیم که باید برای زنده رسیدن به جادهی اصلی متوسل به معجزه میشدیم و چه معجزهای بالاتر از امید به ادامهی زندگی. تقریباً نیمه هوش بود. از جایم بلند شدم و بند دستم را که در کش واکشمان تقریباً باز شده بود، از خودم جدا کردم. مردد بودم که همان شیوهای را که برایم به کار گرفته بود، پیش بگیرم و از قوانین نظامی تبعیت کنم، اما چیزی در درونم نهیب میزد که در این بامداد برای هر چند لحظهای که میتوانی جنگ را رها کن و انسان باش. پس تصمیم گرفتم، دستم را زیر گردنش حایل کردم و آن هیبت را که اکنون سنگینتر هم شده بود با زحمت از زمین بلند کردم و سلانه سلانه در مسیر جاده به راه افتادیم.

با همهی بی حس و حالی، هم آشنا به راه بودم و هم بیراهه. هر قدم که برمیداشتیم، برداشتن قدم بعدی ناممکن-تر بنظر میرسید. اما چیزی در دلم گرم و مصمم مرا به جلو میراند. چند باری سکندری خوردیم و به زمین افتادیم، آخرین بار زمانی بود که از یک تپهی شنی بالا میرفتیم. همراه نیمه جانم بر شانههایم سنگینی کرد و من بالاخره، تاب نیاوردم و در بالای تپهای از من رها شد و غلتان به پایین افتاد. تنها صدای آه خفیفی از گلویش بلند شد، حتی رمقی برای فریاد در خود سراغ نداشت.

از بخت کج پایش مو برداشته بود. به دنبال چوبی، تختهای، چیزی برای آتل گشتم، اما هیچ نیافتم، به ناچار با دستمال سفیدی که به همراه داشت و شال کمریام پایش را محکم بستم. در چشمهای کم سویش میدیدم که از رفتار من متعجب مانده و میتوانستم ذهن خستهاش را بخوانم که بین معنای دوست و دشمن به شک مبتلا شده، اما با همهی ضعف و بی جانی، لبخند کم رنگی گوشهی لبان ترک ترک شدهاش نقش بست.

من هم متقابلاً به او، به ذرههایی از حس انسان دوستی پاسخ دادم. دست روی شانهی دشمن چند ساعت پیشم گذاشتم و عصایش شدم. او هم دستش را با آخرین رمقی که در خود داشت، دور شانهام انداخت و با نوک انگشتانش آن را فشرد. احساس غروری با من بود که مرا دلگرم میکرد به اینکه آنچه در تصوراتم شکل گرفته بود، تخیل محض نیست. شاید من و او روزی، روزگاری در سرزمینی یکدیگر را ملاقات کرده بودیم با عنوان دوست، برادر و از کنار هم، ساده نگذشته بودیم. اما اینک اینجا بودیم. شانه به شانه، آرام بر کویر خاموش و خنک نزدیک صبح در سکوتی مطبوع به مسیرمان ادامه دادیم.

نمیدانم آیا هنوز چشمهایش نور و روشنی را تشخیص میداد... اما من از دور نور چراغ کامیونی را که نزدیک میشد، میدیدم. به جاده رسیده بودیم. سپیده سر زده بود.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار