به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تهران، «حسن افخمی راد» یکم خرداد ۱۳۴۷ در شهرستان رزن به دنیا آمد. وی دانش آموز اول راهنمایی بود که از سوی کمیته انقلاب اسلامی در جبهه حضور یافت و سرانجام در دوم شهریور ۱۳۶۲ در گیلانغرب بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و مزار وی در گلزار شهدای شهرستان پاکدشت واقع است.
در کتاب السابقون به بخشی از زندگی شهید «حسن افخمی راد،» اشاره شده که در ادامه میخوانید:
وقتی مادر به خانه برگشت، حسن را در خانه ندید. خواهر کوچکتر حسن شتابزده به طرف مادر دوید و گفت: «مامان حسن رفت!» مادر با نگرانی پرسید: «کجا رفت؟» او گفت به جبهه رفت. مادر گفت: «ولی او که رضایت نامه نداشت.» خواهر گفت: «وای! فکر کنم داداش، بابا را گول زد. آخه داشت با او درباره مدرسهاش حرف می زد. میگفت مدیرمون گفته تو پسر خیلی شیطونی هستی باید بابات تعهد بده تا تو را دوباره به مدرسه راه دهیم. بعد یک ورق به بابا داد تا امضا کنه. حتماً بابا هم فکر کرده داره تعهد نامه امضا می کنه.اما می دونین مامان فکر کنم همون برگه ی رضایت نامه بوده.»
مادر چادر به سر کرد و با عجله به طرف کمیته به راه افتاد. دلش بسیار شور می زد. یاد دیشب افتاد که حسن برای چندمین بار مسئله جبهه را در خانه مطرح کرده بود و او همان جواب همیشگی را می داد: «بذار داداشت از سربازی بیاد بعد تو برو.» اما اینبار اوضاع فرق میکرد. پسری که بدون اجازه پدر و مادر آب هم نمیخورد، حالا آنها را بدون اجازه ترک کرده و به جبهه رفته است. تند تند قدم بر میداشت و صدای تپشهای قلبش به وضوح شنیده میشد. به این فکر میکرد که اگر دیر برسد و حسن عازم شده باشد چه کند؟ اگر او به جبهه رود و دیگر برنگردد چه؟ اگر...اگر... و صدها اگر دیگر.
بالاخره به کمیته رسید. وقتی خبر رفتن گروه اعزامی به جبهه را شنید؛ زانوهایش سست و ناتوان شد و لحظه ای بر زمین نشست و دوباره همه آن افکار منفی به سراغش آمد. وقتی به خانه برگشت و خبر رفتن حسن را به خانواده داد هر کس چیزی میگفت. یکی میگفت: «مادر نگران نباش اینهمه جوان در جبههها حضور دارند، یکی از آنها هم حسن ما.» دیگری میگفت: «مادر او را به خدا بسپار و برایش دعا کن» و پدر که سعی در مخفی نگه داشتن احساساتش داشت گفت: «ملیحه خود ما مقصر بودیم او بهترین راه را برای خود انتخاب کرده بود. ما بی جهت مخالفت می کردیم. بیا از دست او راضی باشیم و برای او و دیگر رزمندگان اسلام دعا کنیم».
حسن افخمیراد فرزند پنجم از یک خانواده بسیار معتقد و با ایمان بود. از همان کودکی اهل نماز و بسیار با ایمان بود. نماز صبح را با صدایی بلند و با صوتی بسیار زیبا میخواند. بیشتر اوقات فراغتش را در خانه و کنار خانواده میگذراند. بسیار خانواده دوست بود به خصوص که مادرش را خیلی دوست میداشت. اهل دوست و رفیق و کوچه و خیابان نبود فقط دو تا دوست صمیمی داشت. به کلاس اول راهنمایی که رسید، با دوستانش قرار گذاشتند که به جبهه بروند. از همان موقع تا شانزده سالگی مدام در پی کسب اجازه از والدینش بود تا اینکه بعد از ناامیدی بدون اجازه به جبهه رفت و فقط پانزده روز در جبهه بود که خبر شهادتش را برای خانواده آوردند.
مادرش حالا، بعد از سالها جدایی از حسن عزیزش می گوید: «او به راه خیلی خوبی رفت. خدا را شکر. راضی ام به رضای خدا».
انتهای پیام/