به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، خودش در زمان جنگ به دنیا آمد. پدرش دائم در جبهه بود و خیلی کم به خانه برمیگشت، بعد از جنگ هم باز پدرش حضوری کمرنگ در خانه داشت. از همان کودکی شد مرد خانه؛ طوری که وقتی بزرگ شد از بقیه همسن و سالهایش پختهتر به نظر میرسید. یک پایش در مسجد و هیأت بود و پای دیگرش در بسیج. موقع امتحانات مدرسه که میشد، با اینکه زیاد اهل خواندن درس نبود، اما نمره قبولی میگرفت. موقع کنکور دانشگاه، آزمون ورودی سپاه را هم داد. خودش را درگیر دو راهی دانشگاه و سپاه نکرد و به قول خودش، بهترین تصمیمش را گرفت. مادرش از بچگی در گوشش خوانده بود که تو را برای سربازی اسلام تربیت کردهام. اگر شهید نشوی به خدا شکایت میکنم! برای همین عبدالصالح نازدانه مادرش بود. این قدر رابطه قلبی میان مادر و فرزند برقرار بود که پدر عبدالصالح هم به آنها حسودی میکرد!
شهید عبدالصالح، فرزند بزرگ خانواده در ۲۶ فروردین سال ۶۴ به دنیا آمد. یک خواهر به نام فاطمه دارد که چهار سال از او کوچکتر است. محمدعلی برادر کوچکترش نیز متولد ۷۲ است که در سازمان فرهنگی اوج کار میکند. اکنون، محمدعلی همراه با پدرش بعد از شهادت برادر، جزو مدافعان حرم شدهاند. با عبدالوهاب زارع، پدر شهید در دمشق گفتوگو کردیم. او از حال و هوای پسرش در روزهای آخر حیاتش برایمان میگوید و اینکه نحوه شنیدن خبر شهادت عبدالصالح نیز برای خود ماجرایی دارد.
مشروح این گفتوگو را را در ادامه میخوانید:
چرا اسم عبدالصالح را برای پسرتان برداشتید؟ انتخاب چنین نامی باید دلیل داشته باشد.
زمانی که پسرم به دنیا آمد، ۲۵ رجب مصادف با شهادت امام موسی کاظم (ع) بود. داخل ماشین مشغول صحبت با شهید عیسی ذوالفقاری (شوهر خاله عبدالصالح) از پاسداران آن زمان سپاه بابلسر بودم و داشتم درباره اجرای مأموریتهای سپاه صحبت میکردم که رادیو از اوصاف امام هفتم (ع) میگفت. شوهر خاله عبدالصالح پیشنهاد داد: اگر اسم نورسیده را عبدالصالح بگذارید، خیلی خوب است؛ چون از یک طرف اسم خودتان عبدالوهاب هست و شبیه اسم خودتان میشود، از یک طرف ایام ولادت امام صالحین. بعدها شهید ذوالفقاری در چهارم دی ماه سال ۶۴ در منطقه عملیاتی کربلای ۴ شهید شد.
حضور در هیأت و انجام کارهای منزل لطمهای به تحصیل عبدالصالح نمیزد؟
با توجه به حضور فعال در پایگاه مقاومت، هیأت، اجرای کارهای منزل و...، فرصت خواندن درس هم برای او کمتر بود. ما هم کمتر عبدالصالح را با کتاب و دفتر میدیدیم. اما پس از برگزاری امتحانات، نتیجه نهایی رضایتبخشی داشت. البته از نظر معلمان او، مشکلی در درس و بحث مدرسه وجود نداشت. عبدالصالح در سال ۸۱ موفق به گرفتن دیپلم شد. سال ۸۲ در آزمون ورودی سپاه و کنکور دانشگاه شرکت کرد و در تابستان ۸۲ هم زمان در سپاه و دانشگاه قبول شده بود.
چرا عبدالصالح، سپاه را انتخاب کرد؟
بنده اوسط سال ۸۲ از لشکر ۲۵ کربلا به لشکر ۱۷ قم منتقل شدم و به همین خاطر از بابلسر به جوار حرم کریمه اهل بیت (س) نقل مکان کردیم. مادرش هم با توجه به عدم حضور خانواده در کنار عبدالصالح در بابلسر، بیشتر علاقه داشت پسرش به سپاه برود. در نهایت عبدالصالح بهترین تصمیم خودش را با حضور در سپاه گرفت.
درخواست عبدالصالح قبل از خواندن خطبه عقد
فرزند شما در چند سالگی ازدواج کرد؟
چون خودم در سن ۲۱ سالگی با توجه به شرایط زمان، اصرار خانواده و مزدوج شدن دوستان، متاهل شدم و از ازدواج زودهنگام هم رضایت داشتم، دوست داشتم پسرم زودتر ازدواج کند. برای همین بعد از دیپلم به عبدالصالح پیشنهاد ازدواج دادیم. او هم در جواب گفت: هر موقع شرایط فراهم شد، اطلاع میدهم. از سال ۸۶ تا ۹۰ به خواستگاری رفتیم تا بالاخره پای سفره عقد نشست!
یکی از حرکات بیادماندنی پسرم، درخواست دعای شهادت از عروس خانم قبل از جاری شدن صیغه عقد بود. آن موقع دنبال کاغذ و خودکاری میگشت، اما کاغذ پیدا نکرد، خودکار را از عاقد گرفت. روی دستمالکاغذی نوشت. خواهرش فاطمه را صدا کرد، دستمال را به او داد و گفت: این دستمال را به عروس خانم بده. عروسم هم دستمال را باز کرد و نوشتهای را دید که برای شهادتم دعا کن. بعدها عروسم تعریف کرد آن زمان از ته دل برای شهادتش دعا کردم، اما فکر نمیکردم این قدر زندگی ما کوتاه باشد. عبدالصالح اوایل سال ۹۰ ازدواج کرد و اواخر سال ۹۱ جشن عروسی گرفت. اول فروردین سال ۹۴ خداوند محمد حسین را به او داد و در ۱۶ بهمن همان سال (۹۴) به شهادت رسید.
همیشه بهترینها برای عبدالصالح بود
گویا علاقه بیش از حد مادرش به پسرش، شما را ناراحت میکرده. درست است؟
واقعیتش خیلی ناراحت میشدم. بارها به حاج خانم گفتم: این طور برخورد نکن. الان فاطمه و محمدعلی به این موارد زیاد توجه نمیکنند، اما سنی از آنها بگذرد، مطمئناً معترض خواهند شد. اما علاقه شدید و وصفناپذیری بین عبدالصالح و مادرش بود. او نمیتوانست خودش را کنترل کند. گاهی عبدالصالح هم به مادرش اعتراض میکرد که جلوی فاطمه و محمدعلی خودش را کنترل کند. همیشه بهترینها برای عبدالصالح بود. از لباس، خوراک و. اگر میخواست غذای مهمی یا بهتری درست کند، زمانی انجام میداد که عبدالصالح هم باشد. کمتر اتفاق میافتاد در نبود عبدالصالح، آن چیزی را که مورد علاقهاش بود، آماده کند. ارتباط عجیبی بین حاج خانم و عبدالصالح بود؛ به گونهای که هر اتفاقی دور از چشم مادرش برای عبدالصالح رخ میداد و حاج خانم آگاه میشد، خیلی به هم میریخت؛ از حرکت بیاطلاع به قم تا مریضشدنهای عبدالصالح.
پیامکی که خبر از ولادت فرزندش میداد
وقتی محمدحسین به دنیا آمد، واکنش پدرش چگونه بود؟
محمدحسین در شب عید اول فروردین ۹۴ به دنیا آمد که مصادف با ایام شهادت حضرت زهرا (س) بود. به خواهرش فاطمه زنگ زد و گفت: بازوبند مشکی و تربت امام حسین (ع) را که از قبل آماده کرده بود بیاورد. در گوش محمدحسین اذان و اقامه خواند و کام محمدحسین را با تربت متبرک کرد. بعد بازوبند مشکی را به بازوی محمدحسین بست و در گوش نورسیدهاش گفت: بابا! ایام شهادت ائمه، پیراهن مشکی بپوشیها. بعد پیامکی را که از قبل آماده کرده بود، برای اقوام و آشنایان فرستاد. متن پیامک این بود: سلام، محمدحسین کوچک ما با بهار به دنیا آمد، با بهار رخت عزای فاطمی پوشید و اولین گریههای معصومانه خود را به صدیقه شهیده طاهره تقدیم و پیشکش خواهد کرد. برای عاقبت بخیری کوچولوی ما دعا کنید.
چگونه پسرتان راهی دفاع از حرم عمه سادات شد؟
به حضور در مأموریتهای سخت سپاه علاقهمند بود. بنده در لشکر ۱۷ قم مشغول به کار بودم و عبدالصالح در آموزشگاه المهدی (عج) بابل خدمت میکرد. بارها از من خواست که در مأموریت لشکر ۱۷ در شمال غرب شرکت کند. با مسؤولان لشکر صحبت کردم که آنها با مأموریت ۴۵ روزه موافقت کردند. پسرم دفترچهای به صورت روزشمار داشت که خاطرات و اتفاقات را در آن ثبت میکرد. در بخشی از این دفتر نوشته بود: خدایا! این مأموریت ۴۵ روزهام به پایان رسید. قرار است فردا تسویه حساب کنم. خدایا به آنچه میخواستم نرسیدم. انشاءالله درخواست دارم در مأموریتهای بعدی به آن برسم.
درباره مأموریت به سوریه هم به من گفت برایش ردیف کنم که به سوریه برود. من هم با مسؤولان و دوستان در تهران پیگیر مأموریت عبدالصالح بودم تا اینکه زنگ زدند و گفتند: به عبدالصالح بگو آماده باشد تا یک هفته یا ۱۰ روز آینده باید به سوریه برود. وقتی پشت تلفن به عبدالصالح گفتم: «آماده مأموریت باش!» انگار از خوشحالی داشت بال در میآورد. نمیدانست چه کار کند. گفت: بابا مطمئنی درست شده؟! گفتم: بله. زمان حرکت از بابل برای آموزش چند روزه به کرج، شعری را خواند و دوستش صدایش را ضبط کرد: عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است/ دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
به دلم افتاده بود، این مأموریت برگشتی ندارد
آخرین دورهمی خانواده قبل از اعزام چه زمانی برگزار شد؟
روز پنجشنبه ۲۶ آبان ماه به عبدالصالح اطلاع دادند که روز جمعه برای آمادگی اعزام به سوریه باید به پادگان آموزشی کرج برود. روز شنبه ۲۸ آبان ماه برای پیگیری کارهای پاسپورتش (قبلاً برای سفر به اربعین درخواست پاسپورت داده بود. چون قرار بود همراه با برادرش برای اولین بار به کربلا برود) به قم آمد. روز شنبه کارهای پاسپورتش درست نشد و در نهایت ظهر روز یکشنبه توانست با پیگیری زیاد پاسورتش را بگیرد. وقتی به منزل ما رسید. وقت زیادی نداشت، نماز را خواند، نمیخواست ناهار بماند، میگفت: فرصت ندارم. حاج خانم با اصرار زیاد غذای مورد علاقه عبدالصالح را درست کرده بود، چند لقمه سرپایی خورد.
عکسی که پدر از لحظه تعریف خواب گلابی خوردن شهید زارع گرفته بود
چند دقیقه آخر هنگام بالا زدن آستین و پیراهن مشکی از خوابی که دیده بود، تعریف میکرد. گفت: خواب دیدم گلابیای کندم و خوردم که تاکنون تو این دنیا چنین بویی، طعمی با این خوشمزگی احساس نکردم و نخوردم. الان تو فضای وجودم این بو هست، این احساس را تاکنون نداشتم. این مطلب را با چهره برافروخته، شاد، سرحال و خندان تعریف کرد. من هم تو دلم افتاده بود، این مأموریت برگشتی ندارد. موبایلم را در آوردم، سریع دو تا عکس برایش گرفت.
به حاج خانم گفتم قشنگ نگاهش کن
رفت وضو گرفت و با عجله از پلهها پایین رفت، به حاج خانم گفتم قشنگ نگاهش کن. نمیتوانستم به حاج خانم بگویم دیگر برگشتی ندارد. زبانم نیامد که بگویم، اما او رفت و از دید ظاهر مادی ما دور شد. پرواز ۲۹ آبان به تأخیر افتاد و اول آذر ماه به سوی دمشق پرواز کرد. درست زمانی که محمدحسیناش ۹ ماهه شده بود.
شهیدی که صدای فرزندش را نمیخواست بشنود!
شهید چگونه خودش را از تعلقات دنیایی و حب فرزند رها کرد؟
عبدالصالح از من سبقت گرفت. آن طور که عبدالصالح از خود گذشت، نه تنها از زن، فرزند و پدر و مادر و... که از همه تعلقات دنیاییاش گذشت. من مردود شدم؛ نه اینکه علاقه به شهادت نداشتم، بلکه نتوانستم از دنیا دل بکنم و فقط و فقط به خدا فکر کنم. شاید فکر میکردم این سفره همیشه پهن است، اما عبدالصالح پیروز شد. چند بار وقتی زنگ میزد، با حاج خانم، من و عروسم صحبت میکرد. مادرش گوشی را زیر گوش محمدحسین میگذاشت و به عبدالصالح میگفت: حرف محمدحسین را گوش کن، هر دو بار بعد صحبت یا هنگام صحبت به حاج خانم گفتم: این کار را نکن، این عمل باعث میشود آن وقت که نیاز است از خود شجاعت نشان دهد و دلش بلرزد.
بعد از شهادت، همرزمانش برای ما خبر آوردند. برایمان سؤال شده بود که چرا وسط صحبت با خانواده گوشی را از گوشش برمیدارد. پیش خود میگفتیم: شاید از زمان مأموریت بیشتر مانده که با خانواده بحثش شده است و نمیخواهد بحث کند یا جوابی بدهد. وقتی از عبدالصالح سؤال کردیم چرا وسط صحبت، گوشی را از گوشات برمیداری، گفت: مادرم گوشی را زیر گوش محمدحسین میگذارد. نمیخواهم صدای او را بشنوم. آن لحظه به یاد شهید مهدی زینالدین افتادم که فرزندش به دنیا آمده بود. عکس فرزندش را برایش فرستاده بودند، او حاضر نشد در پاکت را باز کند تا عکس فرزندش را ببیند.
مامان! برایم دعای سنگین کن
آخرین تماس شهید را به یاد دارید؟
آخرین تماس عبدالصالح، سه روز قبل از شهادتش بود. غروب سهشنبه، شب چهارشنبه حدود ساعت ۱۹:۳۰ گوشی را برداشتم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بابا، عجله دارم. نیروها سوار ماشین شدهاند. بعدش از شهادت ۴ شهید مدافع حرم قم خبر داد. شهید حاج آقا قلیزاده، شهید هاشمی، شهید سراجی و شهید روشنایی. گفت: برایم دعا کن، دعای ویژه، دعای خاص. گفتم عبدالصالح خودم پیگیر مأموریت شما بودم تا به سوریه برسی. الان هم ذرهای از شهادتت ناراضی نیستم. از خداوند میخواهم باشی تا به اسلام و نظام خدمت کنی و پایان عمرت شهادت باشد. همین الان هم شهید بشوی راضی هستم. خودم هم از ته دل آرام و رضایت داشته و دارم.
گوشی را به حاج خانم دادم. با مادرش شوخی کرد. گفت: مامان، تا حالا دعایت نگرفته؛ برایم دعای سنگین بکن. صحبت با مادرش ادامه پیدا کرد، چون عجله داشت نتوانست زیاد صحبت کند. به گفته همرزمانش، سه روز بعد ظهر جمعه مجروح شد. البته ساعت ۷:۳۰ شب اتفاقی که برای حاج خانم در بیداری افتاد، متوجه تاریخ و زمان شهادت عبدالصالح شدیم.
پدر و پسری که بعد از شهادت عبدالصالح مدافع حرم شدند
حاج خانم با توجه به مشکلات جسمیای که داشت، بالای صندلی مخصوص نماز، عبادت میکرد. مشغول نمازهای مستحبی بود که یک دفعه «آخ»ی گفت. نگاهش کردم. متوجه چیزی نشدم. بعد یکی ـ دو دقیقه بلند شد و رفت اتاقی که محمدعلی مشغول درس و بحث بود. به محمدعلی گفت تاریخ و ساعت را یادداشت کن. عبدالصالح همین الان شهید شد. محمدعلی گفت: مامان! عبدالصالح سه روز قبل زنگ زده! مادرش گفت: «اگر همین الان هم زنگ زده باشد، عبدالصالح شهید شده. عبدالصالح مجروح افتاد بغلم. با سر و روی خونی افتاد بغلم». این مطالب را حاج خانم آن شب به من نگفت. او آن شب به اتاق رفت و تا صبح با عبدالصالح نجوا کرد.
آقا در جریان باش! عبدالصالح دیشب شهید شد
روز شنبه ۱۷ بهمن ماه ۹۴ برای مراسم تشییع ۴ شهید مدافع حرمی که عبدالصالح خبرش را داده بود، رفته بودیم که وسط مراسم حاج خانم زنگ زد که بیا منزل باهم برویم. من دیگر توان ندارم اینجا بمانم. هنگام برگشت گفت: آقا در جریان باش، عبدالصالح دیشب شهید شده است. ناراحت شدم. با مقداری تندی گفتم: تا حال دیدی که بچههای سپاه کسی را بدون اطلاع خانواده دفن کنند. گفت: نه، فقط خواستم در جریان باشی و آماده. گفتم شما که برای شهادتش سالها دعا کردی، من هم برای شهادتش دعا میکردم. ساعت ۲۱ که شد، حاج خانم گفت: تا حالا که اطلاع ندادند، فردا حتماً اطلاع میدهند تا اینکه روز یکشنبه حدود ساعت ۱۱ اطلاع دادند.
گوشیام زنگ خورد، دیدم شماره مازندران است. گفت: من، احمد آریان فرمانده پادگان المهدی (عج) بابل هستم. به ما اعلام کردند که عبدالصالح مجروح شده است! گفتم: نه! عبدالصالح شهید شده است. گفت: به شما اطلاع دادند؟ گفتم: نه! اما میدانیم. گفت: حالا که میدانید عبدالصالح شهید شده است. از آن لحظه به بعد دیگر از گرفتن عروق پای چپ حاج خانم خبری نبود. اصلاً یادمان رفته بود. بعد از حدود ۱۰ روز که به منزل آمدیم، حاج خانم متوجه پایش شد که ورمی ندارد. در حالی که قبلاً خیلی درد داشت و چند مرتبه در بیمارستان بستری شده بود.
شهید عبدالصالح در آخرین لحظات زندگیاش در آن شرایط سخت مبارزه با تروریستها نامهای را خطاب به مادرش نوشت که در بخشی از نامه نوشته بود: این نامه را زمانی مینویسم که در یک سنگر مقابل این تکفیریهای نامرد هستم و آتیش دو طرف سنگینه... به خاطر همین بهتر نتونستم بنویسم. مامان جون؛ ناراحت نباشی یوقت؟ ما رو دشمن شاد نکنی! الهی من فدای تو بشم، غصه نخور، شاد باش. برای خواندن متن کامل این نامه از اینجا اقدام کنید.
آرزوی شهید برای پدرش
همچنین در دلنوشتهای جدا برای پدرش هم نوشت: بابا جون سلام.. حرف زیاد دارم برات بنویسم، ولی وقت ندارم و این تکفیریها دارن میان جلو، باید کار رو شروع کنم. الان زیر آتش سنگین هستم. فقط میگم دوستتون دارم. حلالم کنید. لقمه حلال شما نتیجه داد. سرتونو بلند کنید. خواهشاً لباس مشکی نپوشید. دوست داشتم دستتون الان روی سرم بود و احساس آرامش میکردم. بابت همه زحمتها و فداکاری شما تشکر. بازم دوستتون دارم. خدا کنه شما هم شهید بشی. دوستدار شما عبدالصالح
درباره شهید
شهید عبدالصالح زارع بهنمیری از اهالی روستای کریمکلا بهنمیر مازندران، سومین شهید مدافع حرم شهرستان بابلسر و چهاردهمین شهید مدافع حرم استان مازندران است که در سن ۳۰ سالگی به آرزوی خود دست یافت. عبدالصالح در ۱۶ بهمن ماه سال ۱۳۹۴ در جریان نبرد آزادسازی شهرهای شیعهنشین نبل و الزهرا سوریه به شهادت رسید. پیکرش در استان مازندران تشییع و سپس برای خاکسپاری به قم منتقل شد. پس از اقامه نماز به امامت آیتالله نوریهمدانی از مرجع تقلید بر پیکر مطهرش، در گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) به خاک سپرده شد.
انتهای پیام/ 141