به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، نمایشنامه «شروعی دیگر» به قلم «محمدرضا امیرخانی» توسط انتشارات «خط شکنان» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس یزد به زیور طبع آراسته شده است.
این کتاب در ۳۰ صفحه در سال ۱۳۹۹ چاپ شده است که در ادامه بخشی از متن این نمایشنامه آورده میشود.
جواد: فهمیدم معلمش غلومرضا پسر حسین غلومحسین تو جبهه با اکبر و من تو یکی گردان بودم. بهم گفت همه بچهها رو جمع کردم دو ساعت قصه جنگو گفتم؛ عصمت تو متوجه نمیشی؛ غلومرضا آقایی افتخارشه که تو جبهه همراه اکبر بوده؛ گفت بازنشست که بشم کتاب خاطرات جنگو مینویسم. خیال کنم بازنشستم شده باشه.
عصمت: خودتون میدونِد. بنویسد اکبر شیمیایی.
جواد: نرگس مینویسی و بزرگ هم مینویسی: اکبر شیمیایی!
عصمت: مرد اگر یکی اومد مثل جمال همسایه...
نرگس: مادر چرا میخوای با بابا بگو مگو کنی؟ چشم بابا من مینویسم اکبر شیمیایی.
جواد: چفیه و پاک هویتشم بالا سر قابش باشه. اون وقت ببینم کی جرأت میکنه؟
نرگس: چشم بابا...
جواد: [دست به دیوار میکشد. تفنگی را لمس میکند. خوشحال میشود.] پیداش کردم. [تفنگی را از دیوار برمیدارد. گلنگدن را میکشد.]
عصمت: چی کار میکنی؟
جواد: نترس فشنگ نداره! دوازده سالم بود نرگس، بابام با همین تفنگ میخواست شکار بزنه منو ندید. منم بچه، بیهوا اومدم جلوی بابا. اون ناغافل ماشه رو فشار داد. تیر شلیک شد. بغل گوش من رد شد. بابای خدا بیامرزم ترسید. از ترس نعره کشید. دو متر پریدم هوا! با فریاد اومد بالا سر من. ترسیده بودم. زبونم بند اومده بود. گفت: طوریت که نشده؟ گفتم: نه! خنده کرد. خندههای بلند! قهقهه سر داد منم خنده میکردم. اون روز باید میمردم. خدا نمیخواست. بابام هم این آخرین شلیکش بود. با این که جواز داشت تفنگو گذاشت تو خونه و دیگه دستش به تفنگ نرفت. [اسلحه را به نرگس میدهد.] بذار سر جاش...
عصمت: حالا اینا میگی که چطور بشه؟
جواد: اسمتو باید بذارم که چطور بشه؟ که روغن میره تو پلو چلو میشه...
عصمت: نمک نمیخواد بریزید! نه حالا اینا گفتی که چه؟
جواد: برای نرگس گفتم. من که زبون توریست حالیم نمیشه! نرگس باید بهشون بگه این اسلحه قدیمیه که باهاش شکار می زدن، ولی ما اهل کار نبودیم. این تفنگ یک بز کوهی هم نکشت. اولین گلوله بغل گوش من رد شد، همین آخرین گلوله بود.
نرگس: چرا بابا؟ چرا؟ بابابزرگ که میگید جواز داشت.
جواد: درسته! وقتی بابام دید تیرش به من نخورده خوشحال شد! خوشحال! مثل دیوونه ها خنده میکرد. دیوونه شده بود. [قهقهه] دیوونه شده بود. تا دیوونه نشی عاقل نمیشی... گی جواد؟ دیوونه بشی که ِ
عصمت: چی چی داری م عاقل بشی؟
جواد: هزار بار گفتم تا حرفم تموم نشده حرف نزن!
نرگس: بذار بگه بابا.
جواد: حکمت داشت. همه حرف من همینه. بابابزرگت بعد از اون خندهها که عصمت نمیذاره حرفمو بزنم به عقل اومد. گفت: بچه آهو مادر داره. مادرش وقتی تیر میخوره نعره میکشه. مثل نعرهای که برای من کشید. چه بچه آهو چه جواد من. به همون اندازه که جواد من عزیزه بچه آهو، بچه بز کوهی و... برای مادرشون عزیزن. تفنگو گذاشتم کنار. این تفنگ حکمت داره. اینو برای توریستها بگو. بگو ماها عاطفه داریم. آهوکُش نیستیم! نرگس همه اینایی که بر در و دیوار این اتاقه داستان داره. من باید باشم توضیح بدم تو هم به اونا بگی. قصه عمو اکبرت، اکبر شیمیایی هم باید معلم مدرسه، غلومرضا پسر حسین غلومحسین بیاد توضیح بده!
عصمت: اجازه هست حالا حرف بزنیم.
جواد: بگو ای فرشته آسمانی من! بگو ای سنگ صبور من! بگو.
نرگس: بابا میتونستی شاعر هم بشی.
انتهای پیام/