معرفی کتاب؛

«اعزام به بهشت»

کتاب «اعزام به بهشت» مجموعه داستان‌های منتخب دومین جشنواره جایزه ادبی یوسف است که توسط «آرزو رحمتی» در ۱۹۳ صفحه گردآوری شده است.
کد خبر: ۴۵۰۳۳۸
تاریخ انتشار: ۲۵ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۵:۴۳ - 14April 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، کتاب «اعزام به بهشت» مجموعه داستان‌های منتخب دومین جشنواره جایزه ادبی یوسف است که توسط «آرزو رحمتی» در ۱۹۳ صفحه گردآوری شده است.

این کتاب توسط انتشارات «خط شکنان» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس یزد در سال ۱۳۹۹ به چاپ رسیده است.

در مقدمه کتاب می‌خوانیم:

جنگ تحمیلی با تمام سختی‌هایش، با تمام دلهره بمباران‌هایش، با شعله‌های آتش خانمان سوزش و اشکه‌ایی که از دیدگان مادران چشم به راه جاری شد، با داغی که بر دل کودکان منتظر پدر گذاشت و با آهی که در سینه همسران شهید به یادگار گذاشت، زمینه‌ساز پرگشودن ققنوس‌هایی از دل آتش شد و این حماسه‌ای شد تا از لحظات طلایی آن دوران سخن به میان آورده شود.

به فرمایش مقام عظمای ولایت، حضرت امام خامنه‌ای «مدظله» که در سالروز هفته دفاع مقدس فرمودند: اگر چنان‌چه شما امروز به جمع‌آوری و افزودن بر سرمایه‌ی خاطرات جنگ رو نیاورید، دشمن میدان را از شما خواهد گرفت؛ این یک خطر است؛ من دارم به شما می‌گویم. جنگ را شما روایت کنید که خودتان در جنگ بوده‌اید؛ اگر شما جنگ را روایت نکردید، دشمن شما جنگ را روایت خواهد کرد آن طور که دلش می‌خواهد.

بر آن شدیم تا دومین جشنواره استانی ادبی یوسف را به همت ادب‌دوستان و فرهنگ‌دوستان استان دارالعباده یزد برگزار کنیم و پذیرای آثار نویسندگان متعهد و انقلابی باشیم که با نهایت اخلاص از دوران طلایی دفاع مقدس داستان سرایی کردند.

مجموعه داستان‌هایی از آثار «اعزام به بهشت» اثر پیش رو با عنوان منتخب شرکت‌کنندگان در دومین جشنواره ادبی یوسف استان یزد است که در قالب کتاب گردآوری شده است. از تمامی دست اندرکاران برای برگزاری این رویداد و تولید این اثر خالصانه تشکر می‌کنم و توفیقات روزافزون ایشان را در راه ترویج هنر و فرهنگ اسلامی و دفاع مقدس، از خداوند سبحان خواستارم.

مدیر کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان یزد

سرهنگ پاسدار «منصور زارع»

در بخشی از این کتاب آمده است:

این آخرین پنجشنبه پاییز چقدر عجله دارد که زود تمام شود! اگر اجازه می‌دهی شروع کنم. می‌خواهم همین اول کار خوابم را برایت تعریف کنم.‌ای بابا! این طوری نگاهم نکن. چشمانت یک جوری نگاهم می‌کند انگار داری حالی‌ام می‌کنی که خودم خبر دارم دیشب خوابم را دیده‌ای. متوجه نمی‌شدم چه موقع از روز است، ولی هوا روشن بود صدای کلون در را شنیدم که چند بار صدا داد. نعلین مخصوص پدر خدابیامرزمان را به پا کردم.

همه چیز یک جور عجیبی به نظر می‌رسید. طوری همه جا ساکت بود که یک لحظه فکر کردم کسی در خانه نیست فقط صدای قدم‌های خودم را می‌شنیدم. صدای کشیده شدن نعلین روی آجر‌های مربعی شکل حیاط از کنار حوض هشت ضلعی رد شدم و خودم را به در رساندم. چند بار دیگر صدای تق تق را شنیدم.

در را که باز کردم مردی رو به رویم ظاهر شد قیافه‌اش طوری بود که نمی‌توانستم درست ببینمش یعنی معلوم نبود چه شکلی است. شاید مثل پستچی‌ها بود یک دست روزنامه را داد دستم و رفت چیزی هم نگفت. ناخودآگاه شروع کردم روزنامه‌ها را ورق زدن یک صفحه از آن پر بود از اسامی افرادی که شهید شده‌اند.

بین اسامی دنبال نامت می‌گشتم. مگر «محمدکاظم» پیدا می‌شد؟ هیچ جای آن همه کاغذ از اسمت خبری نبود اینقدر غرق در ورق زدن روزنامه بودم که متوجه نشدم چند وقت است دو نفر کنارم ایستاده‌اند از بستگانمان بودند آن‌ها به من کمک کردند.

هر چه روزنامه‌ها را بالا و پایین کردم اسمت را ندیدم. انگار پریشانی مثل یک آدم شده بود و از دور نگاه می‌کرد و دستم می‌انداخت هرچه بیشتر بین برگه‌ها و خطوط می‌گشتم بیشتر گیج و ویج میشدم نا امید شدم و به آن دو نفر گفتم اسمش هیچ جا نیست. نه توی تلویزیون، نه تو رادیو، نه تو روزنامه. ناگهان چشمم به بالای همه اسم‌ها افتاد رنگ سبزی نوشته بود سرهنگ شهید «محمد کاظم واعظ».

نور درخشانی از آن ساطع می‌شد و از خواب پریدم وقتی از خواب بلند شدم گفتم هر طور شده امروز غروب می‌آیم به دیدنت. در راه که می‌آمدم سری هم به مادر زدم آنجا کلی درباره نامه‌نگاری‌های من با تو حرف زدیم می‌خواهد باورت بشود می‌خواهد نشود هنوز که هنوز است بعد از ۳۴ سال وقتی این جمله را به خاطر می‌آورم گل از گلم میشگفد: «مرضیه جان تو در نامه‌نگاری خیلی ماهری».

این جمله را وقتی برای ادامه تحصیل به دانشکده افسری تهران رفتی برایم نوشتی. مادر جداگانه برایت نامه مینوشت. آن وقت‌ها مادر هنوز خیلی مریض نشده بود شاید ما فکر می‌کردیم این طوری است. چون نمی‌خواستیم قبول کنیم سرطان به جانش افتاده. مادر‌ها وقتی مریض می‌شوند همه چیز به هم می‌ریزد چه برسد به اینکه سرطان داشته باشند.

من هم رفتم توی اتاق و دست به قلم می‌شدم. آن وقت‌ها تو این را نمی‌دانستی که هر بار مدت‌ها با کلمه‌ها کلنجار می‌روم تا بتوانم برای داداش بزرگم نامه‌ای بنویسم که از قبلی بهتر باشد. کاظم جان من که آنجا توی دانشکده‌تان نبودم و دقیقاً نمی‌دانم چه کار‌هایی می‌کردید بعدا این را جسته و گریخته از این و آن شنیدم که در مانور‌های گروه‌های آموزشی و رژه‌هایتان باید مدته‌ا سرپا می‌ایستادید آن هم با آن قوانین سخت‌گیرانه و زجرآور. کاش توی نامه‌ها بیشتر سعی می‌کردم یک خسته نباشید درست و حسابی به تو بگویم. بعد از اینکه تو برای همیشه از پیش من رفتی یکی از هم دوره‌ای‌هایت آمد خانه‌مان قرار بود با حرف‌هایش فضای خالی نبودنت را پر کند، ولی بنده خدا نمی‌دانست که کار را دارد خراب‌تر می‌کند!

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها