روایت آخرین ملاقات خانم احتشام با نواب صفوی در زندان

چند روز قبل از این که به ملاقات آقاى نواب بروم، یکى از روزنامه‌ها خبرى بدین مضمون نوشته بود که عده‌اى از رجال، علما و بزرگان مصر براى نجات آقاى نواب به سوى ایران حرکت کرده‌اند. من این خبر را از روزنامه بریدم تا به او بدهم.
کد خبر: ۴۵۱۷۳۹
تاریخ انتشار: ۲۹ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۲:۵۹ - 18April 2021

روایت آخرین ملاقات خانم احتشام با نواب صفوی در زندان

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، در چهارمین روز از ماه مبارک رمضان حاجیه‌خانم نیره سادات احتشام رضوی پس از تحمل یک دوره بیماری به همسر شهیدش پیوست. ازاین‌رو بخشی از خاطرات او که در یک کتاب با همین عنوان منتشرشده در ادامه می‌آید.  

همسر شهید نواب صفوی به دلیل مشارکت در بسیاری از فعالیت‌های سیاسی و فرهنگی آن شهید، از فداییان اسلام و نحوه فعالیت آن‌ها و. خاطرات ارزنده‌ای دارد که این کتاب، مجموعه خاطرات او است.

مرحومه احتشام رضوی پس از دستگیری نواب صفوی (به همراه برخی از همسران و مادران فداییان اسلام)، ضمن تحصن مقابل دادگستری و شهربانی رژیم پهلوی و درخواست آزادی عزیزان خود، سخنان کوبنده‌ای علیه سیاست‌های سرکوب‌گرانه رژیم شاه ایراد کرد. او در بسیاری از مقاطع حساس زندگی و شهادت نواب، چون شیری می‌خروشید و، چون کوهی می‌ایستاد... این کتاب ازآن‌جهت جالب است که نزدیک‌ترین فرد به نواب به تشریح زندگی شخصی و درونی و اخلاق و رفتار فردی وی پرداخته است.

آخرین ملاقات با آقاى نواب

باوجود تمام تلاش‌ها و کوشش‌هایم، موفق نشدم ایشان را تاکمى قبل از شهادتشان ملاقات کنم. در آن زمان ما در سرآسیاب دولاب زندگى مى‌کردیم. روزى در میدان خراسان وارد یک بنگاه معاملات ملکى شدم و گفتم که آقا اجازه مى‌دهید من یک تلفن بزنم؟ او که از قضیه مطلع نبود، گفت: «بفرمایید.»  

من هم دادستانى ارتش را گرفتم و با «آزموده» صحبت کردم. به او گفتم: «تو که سربازان اسلام و قرآن و فرزندان رسول خدا را به خاطر حمایت از دین زندانى و محکوم‌به مرگ کرده‌اى؛ آیا مادرى که یک پسرش را در فرماندارى نظامى به شهادت رسانده‌اید و فرزند دیگرش هم‌اکنون در چنگال شما اسیر است، حق ندارد با فرزندش ملاقات کند

آیا همسران و فرزندان کسانى که به جرم حق‌گویی در زندان اسیر هستند، حق ملاقات با عزیزانشان را ندارند؟»  

گفت: «به وقتش اجازه ملاقات مى‌دهم.» من متوجه کنایه کینه‌توزانه او شدم و گفت: «امیدوارم آن موقع، نصیب خانواده تو بشود.» و فوراً گوشى را گذاشتم که نتوانند آن را ردیابى کنند و براى بنگاه‌دار مشکلى درست کنند. در آن زمان، آقاى نواب در زندان عشرت‌آباد بودند. پس از سه روز از این اتفاق، به ما اطلاع دادند که به ملاقات آقاى نواب برویم. من به همراه مادر آقاى نواب، فاطمه، زهرا، خانواده آقاى طهماسبى و واحدى به زندان عشرت‌آباد رفتیم. وقتى به آنجا رسیدیم، دیدیم که عده‌اى سرباز و نگهبان مسلح و آماده‌باش را در آنجا مستقر کرده‌اند که دو تا زن مى‌خواهند با یک مرد ملاقات کنند! و این براى من تعجب‌آور بود که آنان چقدر از آقاى نواب در هراسند.

براى ملاقات آقاى نواب، ابتدا وارد اتاقى شدیم. در ایوان آن، عده‌اى ایستاده بودند و آقاى نواب در آنجا نشسته بود و دستش به دست سربازى دست‌بند زده‌شده بود. چهره ایشان باوجوداینکه دو ماه شکنجه‌شده، صدمات روحى سختى دیده بودند، مثل ماه، زیبا، نورانى و آرام بود.

آقاى نواب، پالتوى نظامى پوشیده بود، چون به‌اصطلاح رژیم ایشان را خلع لباس کرده بود. من پوشیه داشتم و حجابم کامل بود. هنگامی‌که به نزدیک ایشان رسیدم، با یک دست فاطمه را و با دستى که دست‌بند داشت، زهرا را بغل کردند و آنان را نوازش کرد.

فاطمه به سبب سختى‌ها و مشکلات، بسیار رنجور و افسرده شده بود؛ آقاى نواب باحالت خاصى به چهره او نگاه کردند و با تأثر و تأسف خاصى پرسیدند که چرا این بچه این‌قدر رنگش پریده است؟ آقاى نواب در آن روز مانند همیشه، باادب و احترام خاصى از مادرشان احوال‌پرسى کردند و گفتند که مادرجان اجازه بدهید، من پاهایتان را ببوسم. مادر ایشان بسیار ناراحت بود و به‌شدت گریه مى‌کرد و مى‌گفت: «ای‌کاش من مى‌مردم و این روزگار را نمى‌دیدم.» آقاى نواب شروع به تسلى دادنِ ایشان کرد و گفتند که من دوست دارم شما شجاع و بردبار باشید، مثل آن مادرى که در صدر اسلام چهار پسرش دریکی از غزوات به شهادت رسیده بودند و حضرت رسول (ص) در هنگام عزیمت از سفر به سبب خجالت، سعى مى‌کرد با آن زن مواجه نشوند؛ او با شجاعت و افتخار رفت و رکاب پیغمبر (ص) را بوسید و عرض کرد: «یا رسول‌الله! من مفتخرم که چهار پسرم در رکاب شما به شهادت رسیدند.»

مادرجان، دلم مى‌خواهد که شما از این نوع مادران باشى. مادرجان، سرانجام زندگى انسان، مرگ است. انسان احتمال دارد در اثر بیمارى، سکته، پرت شدن از بلندى، تصادف، زلزله یا به شکل دیگرى بمیرد؛ نوع دیگرى از مرگ، کشته شدن در راه خدا است. آیا شهادت در راه خداوند، ارزشمندتر است یا آن مرگى که در بستر بیمارى باشد؟ در این ملاقات، آقاى نواب مى‌خواستند خوابى را که دیده بودند، براى من تعریف کنند؛ اما، چون مادرشان بسیار متأثر و متألم بود و به‌شدت گریه مى‌کرد، آن را تعریف نکردند.

آقاى نواب در ضمن صحبت‌هایشان گفتند: «من اگر مى‌خواستم با محمدرضا سازش کنم، جاى من این جا نبود؛ ولى مرگ باعزت را به زندگى با ذلت ترجیح مى‌دهم.» من در مقابل چشمان خود مى‌دیدم کسى که نزدیک به دو ماه زیر شکنجه بوده است، هنوز دست از شجاعت و صلابت خود برنداشته است. من از ایشان پرسیدم که آیا از من راضى هستید؟ ایشان گفتند که من از تو راضى هستم، خدا و اجدادم نیز از تو راضى باشند. تو در تمام مراحل زندگى بسیار صبور، بردبار و ازخودگذشته بودى و همیشه گام‌به‌گام من حرکت کردى و هیچ‌گاه پشت مرا خالى نکردى و من، شما و عزیزترین کسانم را به خدا مى‌سپارم.

ایشان افراد فامیل و بستگان را یک‌به‌یک نام بردند و از احوالشان پرسیدند. چون من در آن زمان آبستن بودم، ایشان سربسته پرسیدند: «حال دیگرت چطور است؟» گفتم که بحمدالله خوب و سلامت است. این بچه سه ماه پس از شهادت ایشان متولد شد.

چند روز قبل از این‌که به ملاقات آقاى نواب بروم، یکى از روزنامه‌ها خبرى بدین مضمون نوشته بود که عده‌اى از رجال، علما و بزرگان مصر براى نجات آقاى نواب به‌سوی ایران حرکت کرده‌اند. من این خبر را از روزنامه بریدم و در ملاقاتم با آقاى نواب آن را که به‌اندازه یک چوب‌کبریت درآورده، لوله‌کرده بودم، پنهانى به ایشان دادم، تا این‌چنین روحیه ایشان را تقویت کرده باشم؛ اما متأسفانه نگهبان متوجه این موضوع شد و رو به آقاى نواب کرد و گفت: «وقت تمام‌شده است.» ایشان هم، چنان باخشم و غضب به او نگاه کردند که رنگ از رخسارش پرید. هنگام خداحافظى من خم شدم و دست آقاى نواب را بوسیدم، وقتی‌که ایشان را مى‌بردند، برگشتند و باحالت خاصى ما را نگاه کردند. من هم گریه مى‌کردم، اما فکر نمى‌کردم که این وداع آخر است و ایشان را به شهادت مى‌رسانند.

وقتى من از ملاقات با آقاى نواب برگشتم، با خوشحالى به پدرم گفتم: «آقاجان به ما اجازه ملاقات با آقاى نواب را دادند و من امروز ایشان را دیدم.» پدرم نگاهى اندوهناک به من انداختند؛ زیرا ایشان معنى این ملاقات را مى‌دانستند؛ ایشان حضرت سیدالشهدا (ع) را در خواب‌دیده بودند که سر مبارکشان از بدن جداشده بود. ایشان بعدازاین که این خواب را دیده بودند، گفته بودند که آقاى نواب به شهادت خواهد رسید و این ملاقاتى که به بچه‌ها داده‌اند، آخرین ملاقات است و بسیار گریه کرده بودند و من از این مسائل بى‌خبر بودم. بعد از شهادت سید عبدالحسین واحدى، براى آقاى نواب دادگاهى تشکیل دادند که در ابتدا علنى بود. در آن‌جا آقاى نواب دادگاه را غیرقانونی خواندند و به‌شدت به حکومت حمله کردند و نقاط ضعف و انحرافات آن را برملا نمودند. خبرنگاران هم تمامى صحبت‌هاى ایشان را ثبت و ضبط مى‌کردند؛ به همین دلیل حکومت براى حفظ مصالح ملى؟! این دادگاه فرمایشى و صورى را غیرعلنی نمود که در آن آقاى نواب را در تاریخ ۱۲/۱۰/ ۱۳۳۴ به اعدام محکوم‌کردند.

در آخرین ملاقاتى که با آقاى نواب داشتم، هنوز براى ایشان فرجام‌خواهی نشده بود و محاکمه بدوى بود؛ من تصور نمى‌کردم که ایشان را شهید کنند؛ اگر از قضیه اعدام مطلع بودم، درباره بسیارى از مسائل، از ایشان کسب تکلیف مى‌کردم؛ اما رژیم نمى‌خواست که ما از این قضیه مطلع شویم، زیرا از اقدام و انتقام فداییان اسلام هراس داشت. در مقابل، فداییان اسلام هم از اقدام و فعالیت مسلحانه به سبب احتمال به خطر افتادن جان آقاى نواب، بیم داشتند. اگر آنان بختیار یا آزموده را ترور مى‌کردند، دولت هم در مقابل، آقاى نواب را به شهادت مى‌رساند؛ بنابراین فداییان اسلام در بلاتکلیفى به سر مى‌بردند؛ البته فداییان اسلام، براى کسب تکلیف، پیش من مى‌آمدند و سؤال مى‌کردند که آیا اجازه مى‌دهید تا اقدامات مسلحانه را شروع کنیم؟ که متأسفانه من به سبب ترس از جان آقاى نواب، نمى‌توانستم با آنان موافقت کنم.

خاطرات نیره‌سادات احتشام رضوی (همسر نواب صفوی) در سال ۸۳ به همت مرکز اسناد انقلاب اسلامی در ۲۶۰ صفحه منتشرشده است.

منبع: فارس

انتهای پیام/ ۹۱۱

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار