جانباز شهید حاج «محمد شفوی» روایت کرده است؛

داغ شهادت «حمید باکری» بر دل رزمندگان لشکر عاشورا

جانباز شهید حاج «محمد شفوی» در خاطرات خود گفته است: چشمام نمی‌دید، ریه‌هایم به شدت آسیب دیده و پوست بدنم سوخته بود. تحت درمان یک تیم پزشکی بودم، هرچند به‌خاطر نوع زخم و جراحت، معالجه‌ام برای پزشکان انگلیسی حالت آزمون و خطا داشت و به صورت آزمایشگاهی معالجه‌ام می‌کردند.
کد خبر: ۴۵۲۱۵۳
تاریخ انتشار: ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۷:۳۶ - 21April 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، هرموقع صحبت از رشادت و پایمردی به میان می‌آید، همواره یاد دلیرمردانی می‌افتیم که در هشت سال دفاع مقدس از میهن اسلامی‌مان در برابر تجاوز‌های رژیم بعثی عراق و هم‌پیمانان غربی او، شجاعانه دفاع کرده و در برابر سختی‌ها و مشکلات خم بر ابرو نیاوردند.

در این میان تعدادی از آن‌ها در همان جبهه‌های حق علیه باطل به آرزوی خود که شهادت بود رسیدند و عده دیگرشان هم به درجه جانبازی نائل آمدند. جانبازانی که برای سربلندی ایران اسلامی و اسلام عزیز جان خود را در طبق اخلاص گذاشته و در میدان‌های نبرد حضور یافتند.

در آذربایجان هم جانبازان سرافرازی بوده و هستند که موجب سربلندی وطن‌شان شدند. از جمله آن‌ها جانباز شهید حاج «محمد شفوی» از رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا بود که چندی پیش به جمع همرزمان شهیدش پیوست.

به بهانه شهادت حاج «محمد شفوی»، خاطرات آن جانباز شهید والامقام را در ادامه می‌خوانید:

داغ شهادت «حمید باکری» و «مرتضی یاغچیان» بر دل رزمندگان

اولین اعزام من ۲۵ دی سال ۱۳۶۲ قبل از عملیات «خیبر» بود. به خاطر اینکه در سپاه تبریز نیروی واحد تعاون بودم، لشکر عاشورا هرکاری کردم که به گردان‌های پیاده بروم، ولی نشد. فرمانده‌مان در سپاه تبریز «حاج‌ناصر برپور» بود و در لشکر هم «سیف‌الله گاوبانی» که هر دو با رفتنم از تعاون مخالفت کردند و به ناچار تا زمان مجروحیتم در تعاون رزمی ماندم. در جریان عملیات «خیبر» داغ شهادت «حمید باکری» و «مرتضی یاغچیان» بر دل رزمندگان لشکر عاشورا سنگینی می‌کرد. آقا مهدی باکری در پاسگاه برزگر به جمع رزمنده‌ها آمد و دورش حلقه زدیم.

با اینکه برادرش شهید شده بود، اما انگار نه انگار اتفاقی افتاده است و رزمنده‌ها را برای حضور در جبهه‌ها و ادامه عملیات تشویق می‌کرد. پس از صحبت‌هایش شعار‌هایی دادیم با این مضمون که «ما هم برادر تو هستیم و تنهایت نمی‌گذاریم». بعد با فرمانده لشکرمان روبوسی کردیم و من هم سیمای نورانی در عین حال خسته‌ آقا‌مهدی را بوسیدم؛ بوی بهشت می‌داد!

معالجه آزمایشگاهی جانبازان توسط پزشکان انگلیسی

یکی دو روز بعد هواپیما‌های عراقی «پاسگاه برزگر» را بمباران کردند و برای اولین‌بار مزه‌ ترکش را این‌جا چشیدم. روزگار سپری شد و یک‌سال بعد (اسفند ۱۳۶۳) در اردوگاه «بدر»، آقا‌مهدی در مراسم صبحگاه خطاب به رزمنده‌ها گفت: «در این عملیات (بدر) غیر از شهادت چیز دیگری نیست. هر کس می‌ترسه یا مشکلی داره، نیاد!»

نیرو‌های تعاون همان کار امام حسین (ع) را انجام می‌دهند

نخستین روز عملیات «بدر»، حوالی عصر برای تخلیه‌ جنازه‌های شهدا راهی خط شدیم. منطقه زیر آتش دشمن بود. با دیدن پیکر‌های غرق به خون شهدا، کربلا جلوی چشمانم مجسم شد و در دل خون گریه کردم. وقتی به رفتن از تعاون اصرار می‌کردم، فرماندهان می‌گفتند: «روز عاشورا امام حسین (ع) شخصاً پیکر‌های شهدا را از صحنه‌ی نبرد به پشت جبهه می‌آورد. نیرو‌های تعاون در واقع همان کار امام را انجام می‌دهند». با این نگاه، دلم آرام می‌گرفت و از کارم لذت می‌بردم. زیر آتش شدید دشمن جنازه‌ها را به معراج شهدا انتقال دادیم. در حین کار سوزشی در چشمانم حس کردم بعد هم سرگیجه و تهوع به سراغم آمد. گفتند جایی که پیکر‌های شهدا را پیدا کردید، آلوده به گاز‌های شیمیایی بوده است. قبل از رفتن ما نیرو‌های بعثی در آن منطقه علیه رزمندگان اسلام بمب‌های شیمیایی به کار برده بودند، ولی از آلوده‌بودن منطقه اطلاعی نداشتیم. فهمیدم که شیمیایی شده‌ام.

به بیمارستانی در اهواز منتقل شدم و آن‌جا نوع گاز شیمیایی را عامل اعصاب تشخیص دادند. پس از دو هفته حالم بهتر شد و برگشتم منطقه؛ گفتم مجروحیتم سطحی است و در جبهه ماندم. با «حاج‌احمد پورصمدی» معاون گردان «ثارالله» در «هورالعظیم» همسنگر بودیم. حاجی به سن و سال از ما بزرگ‌تر بود و به قول معروف چند پیراهن بیشتر پاره کرده بود. روزی با هم رفتیم اهواز. دل و دماغ حرف زدن نداشت. سه‌راهی «سوسنگرد» حاجی پرسید: «این طرف‌ها تلفنی پیدا می‌شود؟» تعجب کردم که چرا اینجا یادش افتاده. پرسیدم: «می‌خوای چیکار؟» گفت: «می‌خوام با خانواده حرف بزنم».

در آن نزدیکی تلفن سکه‌ای بود. رفت داخل باجه، وقتی برگشت آرام به نظر می‌رسید. پرسیدم: «حرف زدی؟» گفت: «بله، گفتم دیگر منتظرم نباشند!»

ایام گذشت و رسیدیم بهمن سال ۱۳۶۴. روز سوم عملیات «والفجر ۸»؛ این طرف اروندرود بودم. اروند بی‌محابا در جوش و خروش بود و گردان‌های خط‌شکن «علی‌اصغر» و «سید‌الشهداء» برای استراحت بر‌می‌گشتند عقب. رئیس ستاد لشکر به آن‌هایی که ماشین در اختیارشان بود، می‌گفت نیرو‌ها را سریع برسانید موقعیت «شهید ضیاء».

معالجه آزمایشگاهی جانبازان توسط پزشکان انگلیسی

آمبولانس واحد تعاون در اختیارم بود و چند مرتبه نیرو‌ها را بردم و برگشتم. قرار بود یک روز بعد از اروند عبور کرده، برویم دنبال مأموریت‌مان. داخل آمبولانس احتیاج به نظافت داشت و حوالی عصر مشغول تمیز کاری بودم که هواپیمای عراقی در آسمان منطقه ظاهر شد و بمبی را نزدیک اورژانس صحرایی انداخت. از نحوه‌ انفجار، فهمیدم بمب شیمیایی است. به محل انفجار نزدیک بودم، شاید ده‌متر شاید هم کمتر؛ تا ماسک را بزنم کار از کار گذشت و لایه‌ای از گاز شیمیایی سر و صورتم را پوشاند. ابتدا سوزش چشمانم را احساس کردم و بعد هم در پوستم بدنم. جنس بادگیر‌هایی که پوشیده بودیم چندان مرغوب نبود و گاز شیمیایی از آن‌ها نفوذ می‌کرد. بوی عجیبی به مشامم می‌خورد، اما تشخیص نمی‌دادم چه بویی است. رفته‌رفته سوزش چشم و بدنم بیشتر شد و امانم را برید.

تهوع و سرگیجه گرفتم. موقع تنفس گاز وارد ریه‌هایم شده بود و تزریق آمپول «آتروپین» هم فایده‌ای نداشت. تعداد کسانی که شیمیایی شده بودند، زیاد بود و همه جمع شدیم جلوی اورژانس. می‌گفتند دشمن از گاز شیمیایی نوع «خردل» استفاده کرده است. چند نفری از بچه‌های مصدوم را سوار آمبولانس تعاون کرده به طرف بیمارستان فاطمه‌زهراء (س) راه افتادم. در راه دیدم چشمانم بدجوری می‌سوزد و دیگر نمی‌توانم رانندگی کنم. تا بیمارستان یکی از بچه‌ها پشت فرمان نشست. در بیمارستان هم کار خاصی انجام ندادند و بلافاصله با اتوبوس فرستادند اهواز.

داخل اتوبوس در اثر استفراغ‌های پی در پی و سرفه‌های سینه‌خراش بی‌هوش شدم. یک لحظه صدایی شنیدم که می‌گفت: «رسیدیم اهواز، پیاده شوید». پلک‌هایم را به سختی باز کردم، اما جایی را نمی‌دیدم و همه‌جا تاریک بود. گفتم: «من جایی را نمی‌بینم!»، چند نفری کمکم کردند پیاده شدم و یکی‌دو قدم بیشتر نرفته بودم که خوردم زمین و دوباره از هوش رفتم. حس کردم قطره‌قطره آب روی صورتم می‌ریزد. در عالم خواب و بیداری بودم و توان حرکت نداشتم، با صدای ضعیفی پرسیدم: «این‌جا کجاست؟» فقط شیرازش را شنیدم و باز چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم در بیمارستان «لقمان‌الدوله‌» تهران بستری بودم و چشمانم جایی را نمی‌دید.

معالجه آزمایشگاهی جانبازان توسط پزشکان انگلیسی

پس از سه‌روز بی‌آنکه حرفی به من گفته باشند، اعزامم کردند به لندن و آن‌جا در دو بیمارستان «ولینگتن شمالی» و «ولینگتن جنوبی» بستری شدم. چشمام نمی‌دید، ریه‌هایم به شدت آسیب دیده و پوست بدنم سوخته بود. تحت درمان یک تیم پزشکی بودم، هرچند به‌خاطر نوع زخم و جراحت، معالجه‌ام برای پزشکان انگلیسی حالت آزمون و خطا داشت و به صورت آزمایشگاهی معالجه‌ام می‌کردند، اما کم‌کم حالم رو به بهبودی گذاشت و می‌توانستم ببینم.

پس از دو ماه وضعیتم تا حدودی بهتر شد و فروردین سال ۱۳۶۵ به ایران برگشتم. با اینکه چشمانم می‌دید، یک‌سال و نیم دیگر در ایران روی تخت بیمارستان بودم. ریه‌هایم ناراحت و حساس شده و سردی و گرمی هوا التهابش را تشدید کرده بود، سرفه امانم نمی‌داد، قرنیه‌ چشمانم سوخته بود و تار می‌دیدم. آخرسر دکتر‌ها گفتند: «با این وضع باید کنار بیایی، چون کاری از دست‌مان برنمیاد».

۳۳ سال است با این وضع می‌سازم. وقتی از بچه‌های تعاون حال و روز «حاج احمد» را پرسیدم، گفتند: «حاجی در «والفجر ۸» شهید شد». گفتم: «او از شهادت خود آگاه بود».

منبع: کتاب: «بچه‌های لشکرعاشورا» - نوشته: «رضا قلیزاده علیار»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار