به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «هفت شاخ» زندگینامه داستانی علی مزدور (حکیمیراد) شهید ناجا و فرزندش محمد، شهید منا به قلم سعیده زراعتکار از سوی انتشارات روایت فتح منتشر و روانه بازار نشر شد.
در بخشی از این کتاب آمده است؛
چند سالی از شهادت علی میگذشت که از روستا به کاشمر نقل مکان کردیم. ملیحه و وجیهه که در کلاس دوم و سوم راهنمایی به دلیل وضع نامناسب مالی مان درس را رها کرده بودند، دوباره شروع به درس خواندن کردند. محمد درستش را تازه تمام کرده بود و داشت آماده کنکور می شد. مهدی و محسن هم به مدرسه می رفتند.
یک روز سپاه یک برنامه اردوی برای فرزندان چند شهید امنیت کاشمر و کسانی که داوطلب شرکت در این اردو بودند تدارک دیده بود قرار بود. قرار بود به محل شهادت این شهدا در کوههای هفت شاخ کاشمر بروند. محمد از روزی که پدرش رفته بود، مدام به این در و آن در میزد که بتواند برود و جایی که پدرش شهید شده بود را ببیند. اما به خاطر اینکه هنوز آن منطقه امن نشده بود و اجازه به او نمی دادند. حالا که تقریباً امنیت به صورت کامل برقرار شده بود اطلاع دادند که محمد برای دیدن محل شهادت پدرش برود.
از چند روز به موعود اردو حس و حال عجیبی داشت، گویی داشت آماده می شد که پدرش را ببیند. روز اردو با انگیزه و سرحال از خواب بلند شد و وسایلش را که از شب قبل جمع کرده بود برداشت و به سپاه رفت تا از انجا با مینیبوسی اعزام شوند. اردوی یک روزه بود و قرار بود تا شب برگردند. یکی، دو ساعت بعد از غروب به خانه برگشت. از چهره و چشمانش می شد آثار گریه را به چشم دید. بسیار متاثر بود و حال عجیبی داشت. همانطور که قطرات اشکش آرام آرام می ریختند، گفت: «مادر نمیدونستم اینقدر پدرم برای ما و مردم این شهر زحمت کشیده، به خدا تا قبل از این سفر نمی توانستم چیزهایی که میگن رو درک کنم.»
میگفت: مادر اگر بدانی چه مسیری طولانی و سختی بود، دوستان پدرم میگفتند: بیشتر روزها پدر این مسیر را با یک کولهپشتی و یک اسلحه و به علاوه خشاب های سنگین و سلاح آرپیجی میرفته و برمی گشته. اشکهای محمد تند تر از قبل پاین می آمدند و دیگر ابایی از پنهان کردنشان هم نداشت؛ چرا که من هم همراه او می گریستم.
می گفت مادر به خدا خیلی ها به خاطر دشواری مسیر از ادامه رفتن به قله هفت شاخ منصرف شدند، با این که جوان بودیم وسایل آنچنانی هم همراهم نبود. نمیدانم پدر چه میکرد و خدا چه توانی در او قرار داده بود که هیچگاه در مورد سختی های مسیر و سختی کارش لب به سخن نگشود و تا به این لحظه من درک نکرده بودم که پدرم چه میکرده.
محمد میگفت: رفتیم درست در محل شهادت پدرم نشستیم و زیارت عاشورا خواندیم. محمد مثل علی بود. تا دید من از او منقلب شدم سعی کرد دیگر توضیح ندهد که ناراحت نشوم، اما حس و حال و حالت خاصی که تا چند روز بعد داشت کاملاً گواه بر همه چیز بود. گاهی اوقات می دیدمش به آرام بدون اینکه برادر و خواهرهایش و من متوجه شویم گریه میکند.
گاهی به برادر و خواهر هایش می گفت به خدا پدر خیلی زحمت کشیده، خیلی برای ما کار کرده، باید ادامهدهنده راه اش باشیم تا خونش پایمال نشود.
آن سال محمد کنکور داد و در دانشگاه کرج در رشته فقه و حقوق پذیرفته شد و به کرج رفت. بچه خودساختهای بود و خوب میتوانست گلیمش را از آب بیرون بکشد، به همین دلیل واهمه ای نداشتم از دور شدن اش و رفتن به شهر غریب. اگرچه بعد از علی، مرد خانه مان بود و وابستگی خاصی به او داشتم و هنوز نرفته دلم برایش تنگ شده بود. به قول خودش مسیر طولانی بود و ترم به ترم قرار نبود برگردد، اما از اینکه پیشرفت اش را نظاره گر بودم خرسند بودم و نمیخواستم با ابراز دلتنگی ام مانع رفتن اش شوم. مطمئن بودم علی هم از اینکه میبینید بچه ها دارن برای خودشان کسی میشوند خوشحال است.
انتهای پیام/ 121