به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، با گریه در دفتر خاطراتش مینوشت، از اینکه از یاران شهیدش دور افتاده است. اما او مینوشت و باز هم با گریه زمزمه میکرد: «دلم هوای یار داره، هوای رفتن. دلم خلوت عاشقانه میخواد. دلم وصال میخواد، وصال. وصالی از جنس عشق. از جنس گریه». یک سالی میشد که برای اعزام به سوریه تلاش کرده بود.
اما انگار شرط ورودش راهی بود که باید با پای پیاده آن را طی میکرد. بارها برای زیارت اربعین به کربلای معلی رفته بود تا عرض ادبی به ساحت سیدالشهدا (ع) داشته باشد، اما گره اعزام برای دفاع از حرم عمه سادات باز نشده بود. به مادرش گفته بود این دفعه نذر کردم کل مسیر نجف تا کربلا را پیاده بروم تا شاید برات شهادتم را از آقا امام حسین (ع) بگیرم.
برمیگردم؛ افقی یا عمودی!
هنوز ۴۸ ساعت از بازگشتش به ایران نگذشته بود که با یک تماس، لبخند، مهمان چهره گرفتهاش شد. سر از پا نمیشناخت. این اولین و آخرین بار اعزامش همراه با سپاه گیلان بهسوی سوریه بود. ۱۶ آذر سال ۹۴ رفت و ۵۶ روز بعد در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا پرنده روحش بهسوی آسمانها پر کشید.
روزی میشد که وصیتنامهاش را نوشته بود. گویا دلش قرص بود که برگشتی در کار نیست. به مادرش گفته بود ۱۵ بهمن به ایران بازمیگردد؛ آن هم سالم در حالت افقی یا عمودی، بدون اینکه مجروح شود. هر سه روز یک بار با مادرش تماس میگرفت. با اینکه مأموریتش ۴۵روزه بود، اما به خواست خودش ماند تا بتواند در عملیات آزادسازی این دو شهر شیعهنشین حضور داشته باشد.
متولد ۱۲ اردیبهشت سال ۶۸ بود. انگار عدد ۱۲ برای او آمد داشت؛ چرا که درست در ۱۲ بهمن سال ۹۴ در حالی که تنها ۲۶ سال داشت، زمینی شدن و آسمانی شدنش روی عدد ۱۲ چرخید. حتی در ۱۲ سالگی بود که یتیم شد. دوران نوجوانیاش در مسجد، بسیج و هیئت شهر دامغان سپری شد. اهل نماز اول وقت آن هم در مسجد بود. خواندن زیارت عاشورا جزو برنامههای همیشگیاش بود.
عاشق گمنامی بود
سعید، عاشق گمنامی بود و تکیه کلامش این بود که تمام اجرها در گمنامی است. وقتی شهید شد تازه مشخص شد که همانند مولایش امام علی (ع) چه کمکهایی که به محرومان و مستمندان نکرده بود. با این اوصاف زیاد با «محمدرضا علیزاده» عموی شهیدش که در سن ۱۶ سالگی در سال ۶۲ به شهادت رسیده بود، رفیق بود. با اینکه او را ندیده بود، اما انگار علاقه به شهید و شهادت بیشتر اوقات پای او را به گلزار شهدای دامغان باز میکرد. مادرش میگفت انگار سعید و عموی شهیدش یک سیبی بودند که از وسط نصف شده بودند. حرکات و سکنات سعید، خیلی شبیه عموی شهیدش بود.
با اینکه در کنکور رتبه خوبی آورده بود و میتوانست در رشته مورد علاقهاش قبول شود، اما او دانشگاه امام حسین (ع) را انتخاب کرد تا شهادتش را در سپاه بیابد. بعد از اتمام درس دانشگاه در سپاه سمنان مشغول به کار شد و بارها برای مأموریت به استانهای سیستان و بلوچستان و کردستان رفته بود و در مبارزه با اشرار فعال بود.
وقتی یک فرمانده لبنانی از آینده آقا سعید خبر داد
در جلسه هماهنگی برای عملیات نبل و الزهرا که فرماندهان دور میزی نشسته بودند، یکی از فرماندهان حزب الله به نام جهادی «ذوالفقار» رو به او کرد و گفت: اسمت چیست؟ سعید جواب داد: کمیل. ذوالفقار گفت: تو شهید میشوی! بعد از این، ذوالفقار به عکسهای شهدا روی دیوار اشاره کرد و گفت: به اینها هم گفتم شهید میشوید و همین هم شد. آقا سعید از خجالت سرش را پایین انداخت.
پچ پچ دیگران شروع شد. باز ذوالفقار به او گفت: توی تیم هجوم هستی؟ جواب داد: بله. این دفعه ذوالفقار با اطمینان بیشتر رو به آقا سعید کرد و گفت: مطمئن باش در هجوم اول شهید میشوی. بعد از اینکه جلسه تمام شد، آقا سعید که نام جهادیاش کمیل بود، پیش ذوالفقار رفت و گفت: اگر شهید نشوم، پیشت میآیم و یقهات را میگیرم! ذوالفقار خندهای کرد و گفت: من و تو هر دو شهید میشویم.
اولین شهید عملیات آزادسازی نبل و الزهرا
آقا سعید ارادت زیادی به حضرت زهرا (س) و روضههای مادر سادات داشت. وقتی برای عملیات آزادسازی دو شهر نبل و الزهرا میرفت، سربند یا زهرا (س) بر پیشانی داشت. او اولین شهید این عملیات بود که با رمز یا فاطمه زهرا (س) آغاز شده بود.
جنگ روانی یک مدافع حرم با بیسیمهای غنیمتی
حین مأموریت در سوریه بسیار شجاع و باشهامت بود. دل نترسی داشت. همراه با مدافعان حرم فاطمیون روی خمپارهها شعار مینوشت. شب عملیات چند تا بیسیم دشمن را به غنیمت گرفته بود. از آنجایی که به زبان عربی مسلط بود، جنگ روانی علیه داعش راه انداخته بود و میگفت: «شماها ترسو هستید. نیروهایتان را به اسارت گرفته ایم. مرگ بر اسرائیل، مرگ بر آمریکا».
اولین روضهای که در مقتل آقا سعید خوانده شد
قبل از شروع رسمی عملیات، برای شناسایی مسیری رفت که یکی از راهبردیترین کانالها برای آزادسازی نبل و الزهرا بود. در همین عملیات شناسایی با گلوله یکی از تکتیراندازهای تکفیری روی زمین میافتد و او را به رگبار میبندند. نوید صفری که در این مأموریت با آقا سعید آشنا میشود، دو ماهی را همدل و همراه آقا نوید شده بود. همه جا با هم میرفتند. در زمان درگیری، این دو، نیم متر با هم فاصله داشتند. وقتی آقا سعید شهید شد، دوستش کنارش ماند تا پیکرش را برگرداند که بعد از ساعتها موفق شد. در آن حال، آقا نوید که نظارهگر آسمانی شدن رفیقش بود، شروع به خواندن روضه علمدار کرد و خواند:
دامنکشان رفتی دلم زیر و رو شد
چشم حرامی با حرم روبهرو شد
بیا برگرد خیمهای کس و کارم
منو تنها نگذارای علمدارم
نوید هم چند صباحی بعد در ۲۰ آبان ماه ۹۶ در بوکمال سوریه آسمانی شد و شاید آقا سعید این دفعه روضه علمدار را بر بالین او زمزمه کرده باشد.
درباره شهید
شهید سعید علیزاده، ۱۲ اردیبهشت ماه سال ۶۸ به دنیا آمد. پاسدار بود و در ۲۶ سالگی در شمال حلب سوریه حین آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا با اصابت گلوله در روز ۱۲ بهمن سال ۹۴ به شهادت رسید. پیکر پاکش نیز در روز ۱۵ بهمن ماه در گلزار شهدای دامغان (استان سمنان) آرام گرفت.
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۹۱۱