در کتاب السابقون به بخشی از زندگی شهید «رضا پازوکی» اشاره شده که در ادامه میخوانید:
فقط چند روز تا بدنیا آمدن فرزند ششم خانواده باقی مانده بود که مادر با خوشحالی تمام از خواب بیدار شد: «بچهها! بچهها فهمیدم فرزند جدیدمان یک پسر خیلی مؤمن و با اعتقاد است! چون من خواب دیدم یک روحانی از قم به دنبال من آمده بود. دلم گواهی میدهد این پسر یک روحانی میشود، یا اگر هم روحانی نشود، یک مرد بزرگ و نورانی خواهد شد.»
وقتی رضا بدنیا آمد، رجبعلی او را در آغوش گرفت. چهره کوچک و ظریف او بزرگی خاصی را در خود پنهان داشت که پدر را به فکر فرو میبرد. او را بوسید و از آن به بعد همواره آقا رضا صدایش زد.
هنوز رضا کودک بود که مرد غریبهای زنگ خانه آنها را میزند و میگوید: «حاجی خانم یکی از بچههای شما خیلی خوب است. او را دعوا نکنید و کتک نزنید». مادر که متحیر مانده بود میپرسد: «کدامشان؟ من هشت تا بچه دارم». آن مرد میگوید: «پسری که دهانی بزرگ و گوشهایی بزرگ دارد». مادر فوراً متوجه میشود که مقصود او رضاست. مادر ماجرا را برای رضا تعریف میکند و میگوید: «تو از همه بهتر میشوی. من مال تو!» خواهرش هم میگوید: «من هم مال تو» پدرش هم میگوید: «من هم مال تو» رضا که از این همه لطف خانواده شرمنده میشود، سرش را پایین میاندازد و به عنوان شوخی میگوید: «ای بابا همه شما که ریختید سر من.» خواهرش میگوید: «من نمیدانم تو باید ما را ...» رضا وسط جمله او میپرد و میگوید: «ای بابا آبجی زیاد جدی نگیرید».
آنروز رضا خیلی گریه کرده بود. آخر در مراسم ختم شهید «حسن رضا میرزایی» بهترین دوستش شرکت کرده بود و شاید همانجا تصمیم نهایی خود را گرفت. وقتی به خانه برگشت مثل همیشه مشغول تعمیر دوچرخه دوستان شد، اما از فکر حسن رضا بیرون نمیآمد. خیلی احساس خستگی میکرد. حتی احساس میکرد نفس کشیدن هم برایش مشکل شده است. به داخل خانه رفت و شروع کرد به درد دل کردن با خواهر زاده اش که هم سن او بود و سنگ صبور دردهایش. به او گفت که تصمیم دارد با «قدرت الله غربا» و «عبد الرضا کردبچه» به جبهه برود و قبل از آن باید چند تا عکس بیندازد، آخر شاید قسمت بود و به شهادت میرسید؛ باید عکسی میگرفت تا روی اعلامیه شهادتش بزنند. برخاست تا به عکاسی برود ولی خواهرش که از قضیه جبهه مطلع شده بود، مانع از رفتن او شد. اما آیا میتوان خون سرخی را که در تمامی رگ و طینش به جوش آمده بود، لختی آرام کرد؟ به خواهرش میگفت: «آبجی این مخالفتهای شما فایدهای ندارد. من مراسم هفت حسن رضا بودم، اما چهلمش نیستم.»
بالاخره عازم جبهه شد. همه خانواده میدانستند که این رفتن برگشتی ندارد تا آنجا که فقط منتظر خبر شهادتش بودند. خیلی هم طول نکشید. درست روز اربعین امام حسین «ع» بود که رضا از بند تن رها شده و در ملکوت اعلا به دوستش حسن رضا و بقیه شهدا پیوست؛ و چقدر زیبا به جملهای که لای کتاب درسی اش گذاشته بود عمل کرد:
«ما مثل حسین (ع) میجنگیم و مثل حسین (ع) به شهادت میرسیم.»
شاید شهادت او؛ آنهم در اربعین، تعبیر خواب مادر بود که گوسفندی را در راه اباالفضل (ع) قربانی میکردند؛ و چه قربانی ارزشمندی؛ پسری که از کودکی نشان شده بود و از رشته تحصیلی اش ادبیات، فقط حماسه آموخته بود و عشق و ایثار.
آری به یاد نوحهای که همیشه ورد زبان رضا بود «شیون نکن مادر، از مرگ خونبارم...» و به یاد مُهری که تنها یادگار او از دوران کوتاه زندگی پر ارزشش بود. مهری که سفارش کرده بود به دست مادرش برسانند تا با آن نماز بخواند؛ و به یاد چاه آبی که برای سهولت در امر آبرسانی به رزمندگان در جبهه کنده بود و هم اکنون نیز برای کشاورزان مایه خیر و برکت است.
شاید سالها از شهادت رضا پازوکی بگذرد، اما ایشان هنوز هم در اعماق وجود خانواده و اهل محل زنده هستند و چه دست توسل و شفاعتهایی که به دامان ایشان زده شد و او با همان مهربانی همیشگی به خواست خدا حاجات ملتمسین به دعا را داد.
رضا جان! حقیقتاً مثل حسین (ع) جنگیدی و مثل ایشان به شهادت رسیدی. پس از همان امام رئوفت برای ما خواهر و برادرهایت شفاعت و عاقبت به خیری طلب کن؛ و از ایشان بخواه به حق نفسهای پر برکت فرزند عزیزش حضرت صاحب الزمان علیه السلام، همه جوانها را به راه راست هدایت فرماید.
انتهای پیام/