به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، پدربزرگ مهرداد در کودکی دخترشان (مادر مهرداد) با حکمتی که مخصوص مردم ساده و بیآلایش قدیم بود، فهمید در آینده دخترش اتفاقی خواهد افتاد که خیر است. همان وقتی که دختر بچه نام عروسکهایی که مادرش برای او درست کرده بود را گذاشت «الله اکبر» و «بسم الله الرحمن الرحیم». پدر گفته بود چنین نامگذاری آن هم از زبان یک کودک حتماً حکایتی خواهد داشت.
این ماجرا گذشت تا دختر بچه که خانم باجی صدایش میکردند بعد از اتمام کلاس ششم زن پسر داییاش میرعبدالله شد. ۱۳ ساله بود که عروسی کردند و از اسکو آمدند در دروازه غار تهران ساکن شدند. میرعبدالله میخواست با زندگی در تهران معاش بهتری برای خانواده به دست آورد. همان اطراف یک مغازه فروش چرخ خیاطی زد.
خانم باجی هم امورات خانه را میچرخاند و از بچههایش بهمن، میرعلی، مهرداد، رضا و مریم مراقبت میکرد. اما چندی نکشید شوهرش فوت کرد و او خودش شد نان آور و سرپرست خانواده. ایامی که مصادف شده بود با اوجگیری جریانات انقلاب.
میرعبدالله بچهها را با لقمه حلال بزرگ کرده بود و بعد از او این خانم باجی بود که حواسش به طهارت لقمهای که سر سفره میگذاشت بود. اوضاع زندگی از راه فروش اجناس مختلف در همان مغازه میگذشت و میرعلی روزها در کنار مادر کمک میکرد.
یک روز همسایهها خبر دادند بهمن پسر بزرگ خانم باجی بهصف مجاهدان انقلابی پیوسته. همسایهها هشدار دادند ممکن است او به خاطر قد بلند زودتر گلوله بخورد و خواستند حواس مادر جمع شود. اما نه تنها بهمن خانهنشین نشد بلکه حالا میرعلی هم به مبارزان پیوسته بود.
وقتی امام خمینی دستور داد سربازان پادگانها را خالی کنند، میرعلی تصمیم گرفت برود دنبال برادرش مهرداد که در مرز ایران و افغانستان سربازی میکرد. مادر همراه پسر سوار پیکان شدند و راه افتادند. وقتی رسیدند مهرداد حاضر نشد همراهشان به تهران بیاید. او گفت: اینجا کاری دارم که باید حتماً انجام دهم. مهرداد که خود از جوانان پیوسته به مکتب امام خمینی شده بود میفهمید مبارزه با ظلم باید در هر نقطهای اتفاق بیافتد و این فقط پایتخت نیست که باید از لوث وجود طاغوتیها پاک شود. میرعلی از او علت نیامدن را پرسید.
مهرداد گفت: «مافوقم بسیار آدم خبیثی است، تا جایی که هر کس در آن روستا عروسی میکند عروس، آن شب اختیارش با این مرد است. به همین علت من میمانم تا تکلیف این مرد را روشن کنم و بعد بیایم. از طرفی هم، چون در این روستا کلاً ۱۵ مرد هست که همه شان میروند تظاهرات، من و یک نفر دیگر اینجا باید هوای آنها را داشته باشیم.»
سپس مهرداد رو به مادر کرد و پرسید: «مادر این چند مرد هر شعاری که از تهران میرسد میدهند و سعی دارند انقلاب را به اینجا هم بکشانند، اگر یک روز به من دستور دهند آنها را بکش چکار کنم؟» مادر بدون معطلی گفت: «اگر دیدی هیچ کاری ازت بر نمیآید خودت را بکش.»
مهرداد تا این جمله را شنید بلند شد یک چرخ زد و بشکن زنان گفت: «همین را میخواستم از تو بشنوم!»
خانم باجی این حرف را زده بود، اما همه میدانستند جانش به جان بچهها، خصوصاً مهرداد بند است. مهرداد بچه خوش سر و زبانی بود و هرجا میرسید صلح و صفا برقرار میکرد. امکان نداشت بین دو نفر کدورتی باشد و مهرداد نتواند آنها را آشتی دهد.
او دو سالی میشد که وارد دانشگاه شده بود و کارگردانی تئاتر میکرد. بسیار اهل مطالعه بود و هر کتابی میخواند بقیه خانواده را هم ترغیب میکرد همان را بخوانند. برای همین وقتی یکی از دوستانش که به مجاهدین خلق پیوسته بود وقتی آمد در خانه تا مهرداد را هم به هم مسلکان خود بکشد، بحث طوری پیش رفت که آن جوان از مجاهدین جدا شد و گفت: هیچگاه کسی چنین مسلط با من بحث نکرده بود و قانع نشده بودم.
همین خصوصیات بود که خانم باجی را بیشتر از بقیه دلبسته مهرداد کرده بود. وقتی کوس جنگ تحمیلی به صدا در آمد مهرداد دانشگاه را رها کرد و گفت الآن وقت رفتن به جبهه است. مادر میدانست زورش به نرفتن پسرها نمیرسد.
مهرداد و میرعلی دائم در جنگ بودند تا اینکه آخرین دفعهای که مهرداد خواست برود فرا رسید. خانم باجی اینگونه روایت میکند از خاطره آخرین دیدار: «خواست بره جبهه آمد به من گفت: مامان راضی باش ازم من دارم میروم جبهه، ممکنه شهید بشم. گفتم: این حرفها را نزن. گفت: بالاخره ممکنه. گفتم: من راضی نیستم. نمیگم نرو، ولی کاری کن شهید نشی. برو صدامیان را بکش و پیروز شو، اما اگر شما کشته بشید دیگه کسی مثل شما نیست. من راضی نیستم شهید بشی. آخرش گفت: تو فقط راضی باش من با شهادت بمیرم حالا هر وقت شد. گفتم باشه. رفت و شهید شد.»
وقتی خبر شهادت پسر را برای مادر آوردند تا مدتها بیتاب بود و میدانست زندگی بدون مهرداد را نمیتواند تحمل کند. آنقدر گریه میکرد تا مهرداد به خوابش آمد و آرامش کرد. مهرداد در ۲۰ اردیبهشت سال ۶۱ در شلمچه به شهادت رسید. اما این پایان ماجرای خانواده اسکویی نبود. بعد از او میرعلی هم در ۲۹ آذر سال ۶۵ در منطقه مهران عملیات کربلای ۱، به شهادت رسید و هر دو برادر پیکرشان در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
حالا چند سالی میشود که خانم باجی دیگر دلتنگ بچههایش نیست و او هم در بهشت همنشین پسرها شده است.
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۹۱۱