به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، سال گذشته در چنین روزی وقتی به علت شیوع ویروس کرونا، مردم ناچار به برگزار نکردن بسیاری از تجمعات معمول بودند و سرتیتر خبرها درباره میزان انتشار ویروس بود، خبر شهادت یکی از دلاورمردان مدافع حرم به گوش رسید که سالها در مقابل تکفیریها جنگید؛ شهید مدافع حرم، ابوالفضل سرلک از یاران سردار شهید قاسم سلیمانی و از فرماندهان زبده نظامی قرارگاه حلب سوریه بود که سابقه حضور مستشاری در عراق را هم در کارنامه عملیاتی خود داشت.
او مدتی به خاطر حضور مداومش در میادین مقاومت، به همراه خانواده در سوریه سکونت داشت و سرانجام در روز ۲۲ اردیبهشت ماه ۱۳۹۹ و با زبان روزه توسط تله انفجاری تروریستهای تکفیری در شرق حلب به شهادت رسید. پیکر مطهر او در ۲۶ اردیبهشت ماه ۱۳۹۹ همزمان با سالروز شهادت حضرت علی (ع) در زادگاهش در امینآباد شهرری تشییع شد. از این شهید والامقام دو فرزند به یادگار مانده است.
زینب سرلک خواهر این شهید مدافع حرم خاطره فراق برادرش را در قالب دل نوشتهای نگاشته است که در ادامه می خوانید:
درست هفدهم ماه رمضان بود. مصادف با بیست و دوم اردیبهشت سال ۱۳۹۹. حالم از روز قبلش خوب نبود. تا سحر بیدار بودم، حتی بعد از نماز صبح خوابم نبرد. انگار کلافه بودم و هر کاری میکردم آرام نمیشدم. آن روز مادر هم زودتر از همیشه بیدار شد. میتوانستم حس کنم که او هم مثل من کلافه بود. خواستم سرم را با کتاب خواندن گرمکنم، اما حوصله آن را هم نداشتم. ساعت گوشیام را نگاه کردم. ۱۰:۲۱ شده بود.
صدای در اتاق آمد. علیاکبر بود. سلام کردم و پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «یک دقیقه بیا.» گفتم: «حال ندارم. نمیدونم چرا بیحوصلهام.» کمی نگاهش کردم. دیدم چشمانش یه جوری شده و صورتش سرخ است. گفت: «بیا مامان حالش خوب نیست.» گفتم: «مامان که الان پیشم بود. حالش خوب بود. چه شده؟» گفت: «بیا ابوالفضل مجروح شده.» با خنده گفتم: «الکی... کجاش مجروح شده؟» جواب داد: «پاهایش.»
فکر کردم تیر خورده است. با نگرانی گفتم: «علیاکبر بگو بیاورندش ایران. فدای سرش خوب میشه.»، اما علیاکبر گفت: «زینب! ابوالفضل رفته روی مین.» مات ماندم. حس کردم گوشهایم نمیشنود. مامان زد زیر گریه. علیاکبر هم گریه میکرد و سر مامان را میبوسید. نمیخواستم هیچ جوره باور کنم. گفتم: «خوب میگویی فقط پاهایش مجروح شده. بگو بیاورندش خودمان مواظبت میکنیم تا خوب شود.» علیاکبر به سمتم آمد و آرام گفت: «زینب! ابوالفضل شهید شده. ماشینش رفته روی مین.»
این دفعه حس کردم قلبم نزد. با بهت گفتم: «مین! شهید! ابوالفضل! شوخی نکن. باورم نمیشود.» اشک میریختم و حرف میزدم. گوشی را برداشتم که به زن داداش زنگ بزنم. به مادر میگفتم: «گریه نکن. حتماً اشتباه شده.» امید داشتم. امید داشتم زینب گوشی را بردارد و بگوید ابوالفضل حالش خوب است و سرکار است. به زن داداش گفتم: «علیاکبر میگوید داداش حالش خوب نیست. چی شده؟»، اما فقط شنیدم که میگفت: «زینب بدبخت شدیم. ابوالفضل رفت. شهید شد.» همه امیدم ناامید شد. نفهمیدم چطور قطع کردم.
رفتم داخل هال. خانه دور سرم چرخید. علیاکبر بغلم کرد و میگفت: «آرام باش.»، اما من آرام نبودم. گریه میکردم و جیغ میزدم. نمیدانم این چند روز چطور گذشت. نگران زینب بودم با دو تا بچه بدون ابوالفضل چطوری برگردد؟ بابا به دنبالشان رفت. وقتی به ایران رسیدند و آنها را دیدم، زینب و زهرا را بغل کردم. بغض داشت و حرف نمیزد.
گفتم: «پس امیرعلی کجاست؟» گفت: «بیرون است و داخل نمیآید.» دویدم سمت امیرعلی و بغلش کردم. تا میشد او را بوییدم. چقدر حس بدی بود. با کلی غم و درد باید میخندیدم و با او بازی میکردم. آن روزها انگار امیرعلی شده بود دلیل نفس کشیدنهایم و دلم میترکید وقتی بغض را در گلوی زهرا میدیدم. اما حالا از آن همه درد، یک سال گذشته است. یک سال دلتنگی... یک سال گریه...
منبع: تسنیم
انتهای پیام/ ۹۱۱