به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «زن صالح» عنوان داستانی کوتاه به قلم اعظمالسادات اکبری است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید:
در میان جمعیتی که همچون دسته پرندگان مهاجر به سمتی هجوم میبردند و مثل موّاج دریا، موّاج بودند.
به این طرف و آن طرف میرفت. از هر سری فریادی واز هر دهانی کلامی بر میخاست؛ و صدا به صدایی نمیرسد. چندبار دست محکم چند زن را از حرکت نگه داشت و با صدایی که از حلقش بیرون میآمد، گفت: خانه صالح، صالح، صالح خرما فروش کجاست؟ ولی انگار کسی زبان او را نمیفهمید و طوری از کنارش میگذشتند که تصور میکرد شاید اصلاً او را نمیبیند و فشار انگشتامش بر بازو هایشان را احساس نمیکردند.
گویا اسرافیل در صور خود دمیده بود.
(مادرش خیلی سعی کرد مانعش شود، اما او گوش به حرفش نداد. واز هر طریقی که میتوانست از راه و بیراه خود را به اینجا رسانید.)
اندکی ایستاد. او برای ادامه راه به امید نیاز داشت. چند بار نفس عمیق کشید و قدرتی دوباره در پاهایش موج زد و با همتی بیشتر جمعیت را شکافت و با پاهایی مصمم به راه خود ادامه داد. (بالاخره خانه اش را پیدا خواهم کرد.)
آدرسی که از او داشت زیاد پیچ وخم نداشت، اما اوضاع بهم ریخته شهر تمرکزش را بهم ریخت. دِر اغلب خانهها تقریبا باز بود.
جلوتر که رفت. وانتی پارک شده که اسباب و اثاث منزل پُرش کرده بود، جلوه کرد، به سرعت خودش را به آنجا رسانید.
صاحب خانه با عجله وسایل منزل را جمع میکرد.
راضیه بدون سلام با صدایی بلند گفت: صالح خرما فروش را میشناسید؟
آدرسش همین جاست؟ درست آمُدم.
مرد جوابی نداد، گویی اصلا متّوجه حضورش نشده بود.
راضیه دوباره با صدایی رساتر حرفش را تکرار کرد. مرد در حالیکه فرش حصیری کوچکی را زیر بغل گرفته بود و با دو دست، دوسبد بزرگ را حمل میکرد با شنیدن صدای او ایستاد. ونگاهی که وحشت و خستگی ازآن فرو میریخت، متعجّبانه به راضیه خیره شد و گفت: تو، زن، بدون مرد اینجا چه میکنی؟. قدمی جلو برداشت و متعاقب آن راضیه قدمی عقب گذاشت و گفت: مگر نمیدونی که عراقیها حمله کردند. واز کنار راضیه به سرعت به جلو متمایل شد. ودر حالیکه به طرف وانت میرفت، گفت: عراقیها را که میشناسی؟!
در حالیکه چادر راضیه زمین را جارو میکرد به دنبالت مرد رفت و گفت: بلدی خانه صالح خرما فروش را میگُم؟.
مرد که سخت مشغول جابجایی وسایل روی بار وانت بود. گفت: تایک ساعت دیگه مو حرکت میکُنم، اگر با مو بیای میبرُمِت، پیش زن و بچه ام، راضیه که از حرفهای بی ربط مرد به خشم آمده بود، پایی به زمین کوبید و گفت: بِلدی یا نِه؟!
مرد از نهیب راضیه سر برگردانید و در حالیکه با آستین دشداشه اش عرق پیشانی اش را میسترد، گفت: عجب زن زبان نمهمی هستی، صالح مرد، زنش هم با برادرِش رفته به جای امن. مثل توکه بی عقل نیستند.
راضیه که انگار یکباره آسمان بر سرش هوار شده بود نقش زمین شد و با چشمانی که اشک و التماس توامان از آن فرو میریخت و صورت نمدار از عرقش را خیس میکرد، گفت: کجا رفتند، شما را به خدا، مرد از ان حالت راضیه متاثر شد به آرامی گفت: نمیدونم بهتره که تو هم اینجا نَباشی و با دست به روبرواشاره کرد و گفت: خانه ش همو جاست. دویست سیصد متر جلوتر، یک در ماشین روی بزرگ. رنگش قرمزه، ولی کسی اونجا نیست. خاطرت جمع!
راضیه که گمان میکرد جواز ورود به فردوس را به او دادند. به سرعت برخاست و با چادری که آغشته به خاک شده بود به روبرو دوید، مرد که از حرکت او متعجب شده بود با صدایی بلند گفت: کجا میری کسی او نجا نیست. عراقیها، اگه مو بُرم اینجا میمانی. راضیه بی توجه به حرفهای او فقط فضای روبرو را میشکافت و با چشمانی که از اشک و شوق برق میزد. چند قدم یکی میکرد و به جلو میدوید.
به روبروی خانه صالح که رسید، سینه اش میسوخت، قلبش تند میتپید، انگشتانش را مشت کرد و هر چه نیرو داشت در آن جمع نمود به ناگه صدایی گوشتخراش در فضا طنین انداخت و هر لجظه نزدیکتر میشد، مشتش را محکم به در کوبید و همزمان با ان صدای مهیبی هوا را شکافت ودر یک لحظه انفجارها یی پی در پی هوار زمین شد.
خانهها فرو میریختند و تکههایی از زمین کنده میشد وبه هوا میرفت. در حالیکه به پشت به در چسبیده بود نظاره گر ویرانی شهر شد. به شدت قبض آن فضای نامیمون ونامانوس بود که جیغی او را به خود آورد.
صدا خیلی نزدیک بود، گویا کسی داخل خانه صالح بود. جیغ ممتد وبلندتر شد؛ و غریوش با انفجارها ممزوج شده بود.
با مشت جند ضربه دیگر به در کوبید و با صدایی که از وحشت میلرزید گفت: کسی توی خانه هست؟، در را باز کنید. در را باز کنید. داد و فریاد او هیچ ثمری نداشت، و چند انفجار دیگر جنگندههای هوایی همچون خیش زمین را شخم میزدند. صدای مهیب دوباره به گوش رسید و هر لحظه تزدیکتر میشد. دستش را سایبان چشمانش کرد تا اشعههای پر فروغ و کور کننده خورشید ظهر مانع دیدش نشود؛ که در یک لحظه گویی همه دنیا زیر و روشد و او معلق درمیان زمین و آسمان، احساس سبکی کرد و بعد انگار از ستیغ کوه به زمین کوبیده شد؛ و دردی اعظیمی و دونده همه وجودش را فراگرفت و شهر در پس پردهای سیاه ناپدید شد.
*****
در حالیکه بدنش به شدت درد میگرفت، تکانی به خود داد. سکوتی وهم انگیز حکم فرما بود. فقط صدای جلز و ولز سوختن چوبهایی که در دام آتش افتاده بود شنیده میشد. با کمک از زمین به ارامی از جای بلند شد. برای یک لجظه دریک حالت گیجی و سر گشتگی قرا گرفت، اصلا نمیدانست که چه اتفاقی افباده و او اینجا چه میکند. به ناگه نالهای ضعیف و ملتمس به گوش رسید.
چند قدم کوتاه برداشت، دری بزرگ و قرمز که از یک طرف به دیواری نیمه ویران چسبیده بود، فضای روبروی چشمش را پر کرد.
کم کم حافظه به یاری اش آمد، ناله ضعیف و ضعیفتر میشد. آرام آرام خود را به صدا نزدیک کرد؛ و ازمیان شکاف بزرگ دیوار وارد خانه شد.
زنی به دیوار تکیه داده بود؛ و خون از سرش فرو میریخت، جلوتر رفت، بادی ملایم پیراهن سیاه زن را تکان داد، زن باردار بود. قدمها را تندتر کرد و خود را نزدیک زن رسانید، فورا دستش را روی شکم او گذاشت و تکانهای موجودی کوچک به فاصله حائلی نازک، مژده زنده بودن را داد.
زن نفس نفس میزد؛ و خون همچنان از سرش میریخت. راضیه بابستن شال زن به دور سرش خونریزی را کمتر کرد. صورت زن گلگون شده بود و چشمانش هر از گاهی که درد و تکانهای بچه زیاد میشد به هم میآمد.
راضیه در حالیکه با چادرش خون و عرق از صورت زن میزدود گفت: پا به ماهی، زن آرام و بریده گفت: ها، دو هفته مانده. شویت کجا رفته؟ - مُرده، و نالهای بلند سر داد و دستانش را روی شکمش قفل کرد. راضیه کمی شانههای او را مالید و کمرش را مالش داد؛ و دوباره پرسید شویت کجای، تنهایی؟ زن در حالیکه دندانهایش را بهم میسائید با صدایی که از هجوم گاه گاهی درد زنگ دار شده بود گفت: برادرم میآیه، رفته کمک بیاره.
راضیه به صورت زن خیره شد و با خود اندیشید، مطمئنا زن صالح همین است و نشاطی نرم در وجودش راه یافت.
برادرت کی میاد؟!
- رفته دنبال وانت، ناگه نا امیدی و یاس راضیه را احاطه کرد و گفت" پس قابله چی؟! - نمیدونُم.
- تکانهای بچه روبه فزونی بود، بطوریکه بدون لمس احساس میشد، او میدانست وقتی زایمان نزدیک میشود، دردها به فاصله کوتاه امان زائو را میبرد و تکانهای بچه که میل به آمدن دارد افزایش مییابد. اما چه کسی میخواهد بچه را به دنیا آورد. میخواست سئوالی دیگر بکند که توانی در زن ندید.
از خانه صالح فقط دیواری فروریخته بود، باید کاری کند. اما چطور او که مامایی نمیدانست. او هنوز تجربه شیرین، اما دردناک بچه دار شدن را نداشته، یعنی هنوز زندگی به او فرصت نداده، شوهرش که بر اثر حادثهای کور دربند افتاده و او هم به دنبال رضایت، ولی دم، ویلان و آواره، حالت دوگانهای داشت، خوشحال از پیدا کردن زن صالح و شکو فتن گل امید در وچودش و ترس و احساس عجز در برابر وضعیت این زن. صداهای وحشتناک و کر کننده و انفجارهای متعدد تمرکزش را به هم میریخت و ترسی داغ همه وجودش را فرا گرفت.
زن صالح حتما به سبب این انفجارها دچار زایمان زود رس خواهد شد. به زن که همچنان دربند دردی طاقت فرسا و گاه گاهی بود رو کرد و گفت: بچه اولت و در دل آرزو کرد که بگوید، نه، ولی زن در حالیکه پلکها را از درد چین میداد و لبهایش را با تمام توان میگزید گفت:ها (ای کاش این طور نبود حداقل میتوانست به روند وضع حمل کمک کند)، اما ناگهان به یاد آن مرد و وانتش افتاد. باید از او کمک بگیرد. دونفر بهتر ازیک نفر است. در حالیکه بدنش به شدت درد میگرفت به راه افتاد. رنگ آبی وانت نظرش را جلب کرد، لبهایش از شادی شگفت، با خود گفت:آن مرد حتما دلش نیامده آنها را تنها رها بگذارد. صدای انفجارها گهگاهی او را متوقف میکرد. وبه گوشهای میخزاند. بالاخره به نزدیکی وانت رسید؛ که لبالب از اثاث و دودرش باز (مرد باید داخل باشد. باید عجله کرد هر لحظه امکان دارد که بچه به دنیا بیاید، شاید در پناهگاه قابلهای دکتری پیدا شود، آخر او که این کاره نیست)
به درخانه که رسید ناگهان سرجا خشکش زد، برج امیدش همچون خانههای شهر در یک لحظه فرو ریخت، اشک به چشمانش موج زد و غمی سوزنده، قلبش را سوراخ میکرد، مرد همسایه به صورت تقش زمین شده بود و خون از زیر
بدنش جاری بود. با قدمهایی که دیگر میلرزیدند جلورفت، چشمان مرد باز بود. صورت تیره اش خونین شده بود. عقب عقب بیرون رفت، حالا او بود و یک زن باردار و بچهای که در آمدن شتاب داشت، و مردی که به دنبال کمک رفته و تا حال نیامده، واژدهایی مست در شهر ولو بود و هر لحظه ان را ویرانتر میکرد، دردی در تمام بدنش دوید، بطوریکه قدرت حرکت را از او گرفت و راهی را که تقریبا به راحتی آمده بود برگشت ناپذیر مینمود.
روی زمین نشست، امید او قطع شده بود، اما صدای انفجارها اذامه داشت به نظرش آمد که همه دنیا در حال ویران شدن است. به سیاهی شبی که یوسف، همسرش تصادف کرده بود، لعنت فرستاد. وبه مهاجمان که روزش را شب کردند جیغهای زن از میان هیاهوی نا جوانمردشهر به گوشش میرسید. دیگر جز خدا کسی برایش نمانده بود. با کمک دیوار از جای برخاست و همچون پیر زنی فرتوت خمیده و با احتیاط به جلو قدم برداشت.
*****
به هر زحمتی که بود زن را داخل اتاقی از خانه برد. این را میدانست که زن قبل از زایمان باید چیزی مقوی بخوردتا قدرت و انرژی داشته باشد. به سرعت به آشپزخانه رفت آنجا تقریبا بهم ریخته بود، پنجرهای شکسته که خرده هایش کف آشپزخانه را پر کرده بود و هر چه که به دیوار نصب بود فرو ریخته بود به سمت یخچال متمایل شد. در یخچال را باز کرد که هرم گرما به صورتش هجوم آورد، بوی بدمانگی مشامش را آزرد چرخشی در آشپزخانه زد که لیفی خرما به چشمش خورد. تبسمی بر لبش نشست. آن طرفتر کوزهای بزرگ که طراوت آب از دیواره اش تراوش میکرد خوشحال ترش کرد. خودش هم گرسنه بود و تشنه.
****
زن آرامتر شده بود. راضیه اورا به پهلو خوابانید. صدای انفجارها قطع شده بود. نور امید در دل راضیه میدرخشید (شاید برادر، زن صالح شتاب کند، شاید بچه تا دوهفته دیگر صبر کند)
زن صالح بخواب رفته بود، چنان آرام و معصومانه که راضیه به وحشت چند دقیقه قبل شک کرد. اما وقتی که چشمش به دیوار نیمه ویران که از پنجره دیده میشد افتاد آهی کشید.
باید افکارش را متمرکز کند تا وقتی که زن صالح از خواب بیدار شد خودش را آماده گفتن آن چیزهایی کند که بخاطرش اینقدر مرارت کشیده. کم کم کورسویی از امید دردلش پدید آمد. سعی میکرد به روزهای خوشی که در آینده منتظرش بود بیاندیشد، آزادی یوسف و ازدواجش با او و خوشبختی، تنها چیزی که آرامش را در ان لحظه کامل میکرد، آمدن برادر زن صالح بود که سخت به کمکش نیاز داشت. هراز گاهی صدایی به گوشش میرسید، اما زن صالح خستهتر ازآن بود که بیدار شود و او که نمیخواست به هیچ عنوان افکارش را متشنج کند سعی میکرد صداها را اصلا نشنود.
بدنش درد میگرفت. اما اصلا رنجیده نبود. اگر قدری بخوابد با تجدید قوایش قدرت انجام کارهایی که سختیش هیچ معلوم نبود را پیدا خواهد کرد. چادرش را مچاله کرد به محض انکه میخواست بخوابد صدای مهیبی خانه را لرزاند. قلبش به شدت به طپش افتاد. زن صالح که از خواب پریده بود بطور ممتد جیغ میزد. دست و پایش به لرزه افتاد برای لحظهای گیج شده بود. اتفاقات متناقض آرامش قبل از طوفان، طوفان بعداز آرامش، انگار در خلاء قرار گرفته بود و جند انفجار دیگر، صداها آنقدر نزدیک بود که گمان کرد حیاط خانه منفجر شد به سرعت خود را به زن صالح رسانید و در حالیکه از پنجره بیرون را نگاه میکرد. دستانش را زیر بغل زن قلاب کرد و او را به طرف چارچوب اتاق عقبی میکشاند. زن در حال جیغ زدن مدام میگفت؟ بَچه م، بَچه م.
به سختی زن را به اتاق عقبی برد و خودش به دنیال جایی که به زیر زمینی، پناهگای ختم شود به هر سو میدوید.
اما مفری نیافت، جیغِ خیلی بلند زن صالح وحشتش را بیشترمی کرد سریع با اتاق عقبی رفت زن که دستش را روی شکمش گذاشته بود به محض دیدن راضیه ودر حالیکه به پهنای صورت اشک میریخت، گفت: تکون نمیخورهَ بَچه م
مردَ ن راضیه نزدیک شد و زن را محکم به خود چسبانید وگفت: نه زنده شاید شوکه شده زنده ن...، اگه کمی آروم بشی حتما تکون میخوره، زن درمیان اشک و آه، لبخندی زد و گفت:ها مطمئنی، بپه م زنده ن. وراضیه لبختدی متقابل زد و گفت:ها مطمُئنم.
وغمی قریب ته دلش را چنگ زد و با خود گفت: اگر عمرش به دنیا باشد و با خود اندیشید چه دنیای بی رحمی و چه طفل نادانی، طفلک عجول.
*****
دردهای پیاپی سراغ زن امده بود. باید کاری میکرد. باید به دنبال ملزومات وضع حمل برود. ناگهان ته دلش خالی شد (من که این کاره نسیتم، سپس به خود نهیبی زد و گفت: کاری ندارد، خبلیها بدون کمک قابله بچه شان را به دنیا آوردند، وقت دوشیدن رمه یا کار در نخلستان و. سختی ندارد؛ و امیدی کم رنگ به دلش رنگ زد؛ و قدرتی در پاهایش پدید آمد.
دستی به شانه زن صالح زد و گفت: الان بر میگردُم
وقتی که به مطبخ رسید کوزه آب را شکسته دید و رنگ سیاه یاس کم رنگی امید را پوشانید، (شاید من نتوانم کاری کنم، شاید زن صالح سخت زا باشد. چندین زن در محله و اقوام سر زا رفتند، حالا آب از کجا پیدا کنم!)
سرگردان به هر طرف میرفت و با خود حرف میزد. یوسف، یوسف، به خودت و من بد کردی، به تو گفتم شب به جاده نزن، گوش نکردی، یوسف یوسف، به خودگویی خودش مشغول بود که ناگهان روی شکاف بزرگ دیوار حیاط منزل چیزی دید که پاهایش را به زمین قفل کرد. چشمانش گشاد شده بود. لبانش میلرزید. خواست جیغ بکشد که فورا جلوی دهانش را گرفت، مردی با چشمان باز، صورتی غرق خون با بدنی سوراخ سوراخ و دستانی که به طرفین باز شده بود به پشت روی پایه شکاف دیوار افتاده بود. امروز دومین جنازهای بود که میدید با انکه صورت مرد خونین بود، اما ترکیبش بهم نخورده بود و سخت شباهت داشت به زن صالح و این یعنی همه امیدها بر باد.
به کوچه رسید بود، خانهها ویرانتر ازقبل شده بود و پیرامون نا آشناتر از چند ساعت گذشته، انگار به شهر ارواح پا گذاشته بود خانهها فروریخنه و دیوارها سوراخ و خیابانها شخم زده. ودود و گردو غبار همچون غول سیاه بر فراز آنها. نمیدانست برادر زن صالح چطور کشته شد. ترکشهای بمبها اورا از پای در آوردند یا مهاجمان وارد شهر شدند، قدرت فکر کردن از او سلب شده بود.
فقط دوان دوان به هر طرف میرفت و به هر محدودهای که قبلا خانهای بود. سرک میکشید، شاید کوزهای، دبه ای، چیزی پیدا کند. اما هر چه بیشتر میگشت کمتر مییافت، ناگهان فکری به ذهنش هجوم آورد (اگر تنها باشد میتواند بدود یا از مانعی بپرد، اگر زن صالح تنها بماند و بمیرد دیگر هیچ، ولی دمی باقی نخواهد ماند و یوسف.)
کسی که مرا اینجا ندیده، آن مرد وانتی هم مرده، کسی از من انتظار ندارد. اگر من نمیآمدم او بازهم تنها میماند، که ناگه و جدانش نهیبی زد. مگر تو انسان نیستی؟! و برای رام کردن وجدانش گفت: کاری از دستم بر نمیآید! ودر مسیری پا گذارد که از آن امده بود.
جنازهها حتی یک لحظه از جلوی چشمانش دور نمیشدند ناگهان چیزی فکرش را آزرد. اگر دربین راه اسیر یاکشته شود چه؟ چه پاسخی میتواند به خدا بدهد. متجاوز عراقی نه رحم دارد نه حیا و او.. پاهیش سنگین قدم بر میداشت.
زیاد دور نشده بود (اگر قسمت زن صالح تنهایی و مرگ است پس چرا او دراین وضعیت خودش را به اینجا رسانید، شاید خداوند او را مامور کرده.) دیگر نمیتوانست قدمی بردارد، نگاهی به پشت سرش انداخت که چیزی جز ویرانی دیده نمیشد. (اگر زن صالح را تنها بگذارد چه فرقی بین او و مهاجمان است) نفسش سنگین شده بود نه، نمیتوانست تا اخر عمر وجدان ناآرام را یدک بکشد و مسیرش را عوض کرد و به دنبال همان کوزه و دبه آب رفت.
*****
زن همچنان درد میکشید و صدای انفجارها احوالش را بهم میریختن، راضیه مقداری از نصفه کوزه آب را که پیدا کرده بود، قدری را برای خوردن کنار گذاشت و بقیه را گرم کرد وسط حیاط با کبریت و نفت و چند تکه ازچوبهای نیمه سوخته آتشی روشن کرد و چند ملحفه که از لابلای رختخوابها بیرون کشیده بود به اتاق عقبی رفت، دست و پاهایش میلرزید، هر آن امکان داشت دیوارها فرو بریزند، اما تا نریخته باید کاری کند. به زن نزدیک شد. پوست چین دار از درد صورت زن را نوازش کرد وگفت: عزیزُم خودت باید سعی کنی، خیلی به مغزش فشار آورد که در میان پچ پچهای زنانه چیزهایی که بطور گذار از وضع حمل یک زن شنیده بود را به یاد آورد.
زن از درد و وحشت جیغ میکشید و بچه چنان عجول بود که به او حتی فرصت سازماندهی افکارش را نمیداد. ناگهان از لایههای زیرین قلبش یاد کسی افتاد که در سختترین شرایط همیشه همراهش بوده و ارام بخش و جودش میشد و در نهایت عجز و نا امیدی، او را صدا زد. خدایا خدایا کمکم کن.
*****
ونگ ونگ نوزاد صدای مشمئز کننده پیرامون را تحت شعاع قرار داده بود. نور امید با اشعه خورشید در هم شده بود و زندگی که میرفت به پایان برسد دوباره جان گرفت. نوزاد را به مادرش سپرد. انگار باری سنگین به سنگینی کوه از دوشش برداشته شده. چشمانش از شوق میدرخشید و چیزی نامشخص ته قلبش را قلقک میداد، یعنی او نوزاد را به دنیا آورد. نه، امکان نداشت، بدون کمک خدواند غیر ممکن بود.
وقتی که نوزاد به مادرش چسبید و با مکیدن آرام گرفت، آرامشی عمیق وجودش را پر کرد و هنگامیکه زن با چشمانی نیمه باز و بالبی که هراز گاهی از پس دردهای زایمان چین میخورد از او تشکر کرد، درآن گرما احساس خنکی کرد. امیدی او را فراگرفته بود از اینکه قدرتی بزرگ و مهربان محافظ آنها ست حس خوبی به او میداد. صداهای گوشخراش انفجارها کمتر شده بود و سلولهای خاکستری مغزش را به فعالیت وادار میکرد که ناگهان یاد برادر زن صالح افتاد به حیاط رفت و در باغچه قبری کند. به سمت جناز رفت تا که میخواست دستانش را زیر بغل او قلاب کند صدای ونگ ونگ نوزاد دوباره بلند شد و همه تمرکزش مثل پنبه حلاجی به اطراف پراکنده شد. شاید زن شیری ندارد. شاید از درد توان نگه داری بچه را ندارد باید اول به او برسم و قدری آب و خرما به او بدهم که تازه یادش آمد خودتش چقدر گرسنه است.
نوزاد دمر روی مادر افتاده بود. وزن از فرط خستگی و شاید گرسنگی از حال رفته بود به او نزدیک شد. زن چنان عمیق آرمیده بود که گویی اصلا در این دنیا نبود. حیفش آمد بیدارش کند. نوزاد را برداشت تا ارامش کند. خاموشی زن غیر طبیعی مینمود سرش را جلوتر برد تا صدای نفسهایش را بشنود. فورا دستش را روی قلب زن گذاشت از کار افتاده بود! نه تپشی نه نفسی. نوزاد را روی زمین گذارد؛ و با دودست چند بار تلمبه وار به سینه او فشار اورد شاید نفسش گرفته، اما زن برای همیشه به ارامش رسیده بود.
به ناگه اشک چشمانش را خیس کرد و قلبش درد گرفت چقدر دنیا بی اعتبار است. هنوز ساعتی از شور و نشاطش نگذشته یود، که ناگهان حسی وجودش رخنه کرد و از آن خجالت کشید. حسی مثل وجدان ناراحت، او که چند ساعت قبل میخواست زن را تنها بگذارد تا بمیرد حالا او مرده!
نوزاد را برداشت و محکم به خود چسبانید او حتی اسم زن را نمیدانست که روی فرزندش بگذارد. گریه اش که به هق هق بدل شده بود با صدای ونگ ونگ نوزاد ممزوج شد. فضای اتاق داشت خفه اش میکرد. به سرعت به حیاط رفت و چشم به آسمان دوخت خورشید همچون گلولهای از آتش سرخ در میان ابرهای باختر فرو میرفت. قدرت تصمیم گیری نداشت. در حال خود بود که صدای چند شلیک او را به خود آورد.
صداها ادامه دار بدو نزدیک نبود، اما اگر تعلل میکرد خطر نزدیک میشد.
فورا به داخل رفت و چند وسیله برای نوزاد برداشت میخواست برود که جسم بی جان زن او را میخکوب کرد نمیتوانست او را با بی حیایِ مهاجمان تنها بگذارد، باید او را پنهان کند که ناگه یاد قبری که کنده بود افتاد.
****
آخرین نرمههای خاک را روی جناز ریخت و با اشکهایش که دیگر کنترلی بر آنها نداشت خاک نمدار را خیس کرد و رفت.
انتهای پیام/121