به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، کتاب آیینه ۵ با عنوان «چشمان روشن او» روایت زندگی شهید «محمد منتظرقائم» از زبان همسرشهید «مدرس ثانوی» است که به ابعاد مختلف زندگی خارج از بحث جبهه در محیط خانوادگی و اجتماعی میپردازد.
این کتاب توسط «صدرالدین حسینی مشهدی» به زیور طبع آراسته شده است که با حمایت اداره توزیع برق استان یزد توسط انتشارات خط شکنان وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس یزد چاپ شد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«مرداد ۵۵ بود. آن روز توی خانۀ پدری مشغول کاری بودم که صدای در آمد. بازکردن در، کار پسرها بود. این بار مادرم صدا زد: «صدیقه، دَرا باز کن.» با خودم گفتم لابد آشناست. با بلوزشلوار و بدون چادر پشت در رفتم و گوشۀ در را باز کردم. خانمی که آن طرف بود، سلاموعلیکی کرد و گفت: «زحمتی یَه تا لیوان آب بِدِد.»
با تعجب رفتم توی آشپزخانه و لیوانی پر آب کردم، توی بشقاب گذاشتم و برایش آوردم. همان جا آب را خورد و تشکر کرد. بعد هم نگاهی به من انداخت و رفت! رفتارش برایم عجیب بود. چه معنی داشت کسی بیاید دم خانه و این مدلی آب طلب کند؟! با خودم گفتم لابد بندهخدا از کوچه که رد میشده، تشنهاش شده، در زده و آب خواسته. هرچه بود، زود فراموشش کردم و رفتم سراغ کارم.
صبح جمعه وقتی داشتم توی حوض کوچک حیاط ظرفهای صبحانه را میشستم، حرفهای آقا توجهم را جلب کرد. بلندبلند به مامان میگفت: «تکنسین برقه، توی شرکت پشمِ شیشه کار مُکُنه. پُسر مذهبی و خوبیه. چند سال زندونی سیاسی بوده. اعلامیههای آقا را پخش مِکِرده. قدبلند و خوشگله. مدتی هَه پدرش را مِشناسم. از هممسجدیهای ماهه. تأییدش مُکُنَم. خلاصه دوماد از این بهتر گیرت نَمیاد!»
شَستم خبردار شد که آبخواستن آن خانم بهانه بوده. چند روز قبل از آن، شیخ علیاکبر منتظرقائم با پدرم توی مسجد امیرچخماق صحبت خواستگاری کرده بودند. قرار شده بود همسرشان بهبهانهای بیاید دم خانۀ ما و من را ببیند. اگر پسندید، برای پسر بزرگشان بیایند خواستگاری.
از روی کنجکاوی، ظرفها را آرامتر شستم تا صحبت آقا و مامان را بهتر بشنوم و ببینم این پسری که میگویند، چهجور آدمی است. اخلاقش برایم مهم بود. ناگهان بازی بچهها حواسم را پرت کرد و صدایم درآمد که: «اِقَّه سروصدا نکنِد!» اما زود ساکت شدم. امیدوار بودم دستم رو نشده باشد. آقا که حرفشان تمام شد، مادرم گفت: «خب پس باید برِم تهرون، خودش و محل کارشا ببینم.» بعد هم با خوشحالی به بچهها گفت: «دیه مِخِم صدیقه را عاروسش کنِم.»
از خجالت آب شدم. خودم را به نشنیدن زدم و ظرفها را گربهشور کردم. دل توی دلم نبود. خیلی میخواستم ببینمش. به برادرم گفتم: «تو هم باشون برو ببین خوشگله یا نه.»
همیشه در خیالاتم دوست داشتم شوهرم را قبل از ازدواج خوب سِیر کنم. اول ببینم؛ بعد بپسندم. حتی اگر شده، یواشکی از پشت دری پنجرهای جایی ببینمش؛ بعد تصمیم بگیرم. اما جرئت نمیکردم اینها را به پدر و مادرم بگویم. آن زمان حرف اول و آخر را پدر و مادرها میزدند. اگر کسی به دلشان بود، طول نمیدادند، زود ازدواج سر میگرفت. دخترها هم باید میگفتند چشم!
مادرم تعریف کرده بود: «وقتی با پدرتون عقد کِردیم، تا یَه سال نباید همدیه را میدیدِم! این رسمُون بود.» برای همین، فکرش را هم نمیکردم بشود شوهرم را قبل از نامزدی و عقد ببینم.
پدرم برای ازدواج، اعتقادش به استخاره بود. پیش از این، هفتهشت بار، از دبیر و مهندس گرفته تا تاجر، برای خواستگاری آمده بودند؛ اما چون جواب استخاره بد آمده بود، عذرشان را خواسته بود. حتی از آمدنشان هم چیزی به من نگفته بود. بعداً اینها را فهمیدم. آخر، آن موقع دانشآموز بودم و این رفتوآمدها مخل درس و مشقم میشد.
اما این بار استخارۀ آقا خوب آمده بود، خیلی خوب! برای همین صدایش را بلند کرده بود و آن روز توی حیاط داشت آن حرفها را به در میگفت که دیوار بشنود!
بعد از ماجرای آبخواستن مادر محمد، شیخ علیاکبر توی مسجد به آقا گفته بود: «خانمِ ما دخترتون را دیده و پسندیده. مِخِم یَه هفته دیه بیِم برای نامزدی.» چون خانوادهها همدیگر را میشناختند، همهچیز خیلی زود پیش رفت. قرار جلسۀ نامزدی را گذاشتند. مادرم خواهرها را خبر کرد و گفت: «اِگَر مِخِد برای عروسی لباس بیدوزِد، زودی دستبهکار شِد!»
دو روز بعد، پدر و مادرم رفتند تهران تا هم محمد و هم محل کارش را ببینند. وقتی برگشتند، مامان دلش قرص شده بود. میگفت: «اینا آدمای خیلی خوبیان. هم خودش، هم داداشش. مؤمن و مقید و همهچی تمومن. دوماد هم واقعاً خوشگله.»
محمد به دلشان نشسته بود. از همان تهران، تاج و گل عروس و کفش و چادر هم خریده بودند! انگار واقعاً همهچیز تمام شده بود. اما من هنوز نه محمد را دیده بودم، نه باهاش حرف زده بودم، نه اصلاً میشناختمش.
روزی که قرار بود بیایند برای نامزدی، خدمتکار خبر کردیم صبح تا عصر همهجا را جارو زد و شست. اتاق بزرگی داشتیم که سالن خیاطی مامان بود. قرار شد توی همان اتاق از مهمانها پذیرایی کنیم. میزهایش را جمع کردیم و کَفَش قالی انداختیم. دورتادورش را هم پتو پهن کردیم و پشتی و متکای ترمه گذاشتیم.
حوالی شش و هفت عصر بود که آمدند. برادرم در را باز کرد. سه تا خانم بودند با یک دیس شیرینی یزدی و یک دستهگل بزرگ. مامان به استقبال رفت و بردشان بالا، توی همان اتاق بزرگ. به من گفته بود: «مهمونا که اومدن، بِرو حاضر شو. تا صدات هم نکردن، جلو نیا.»
در عرض همین چند روز برایم لباس و دامن نامزدی دوخته بود. رنگش سبز تیره بود و گلهای پستهای ریز داشت. چادر گلداری هم گذاشته بود که سبز کمرنگ بود. اینها را که میپوشیدم، حسابی به تنم مینشست. النگو و گردنبند هم که میانداختم، دیگر ظاهرم همهچیزتمام بود.
حاضر شدم، چادر سرم کردم و نشستم تا صدایم کنند. مامان گفته بود: «وقتی صدات زدن، یَه تا سینی چایی بریز بیار. تعارف که کِردی، زودی بِرو. اصلاً نَمیشینیا.»
توی آشپزخانه همهچیز آماده بود. سه تا استکان و نعلبکی دورطلایی و یک قنددان گلمرغی پر از نبات، توی یک سینی کنگرهدار ورشو. مهمانی مهمی که داشتیم، از اینها استفاده میکردیم.
بالاخره صدایم زدند. خودم را جمعوجور کردم. توی ذهنم بود که نباید زود بروم. چند دقیقهای طول دادم. آن زمان رسم بود توی این مراسم، چای پررنگ میدادند با نبات. میگفتند: «چایی باسی پُرمایه باشه.» چای را پرمایه ریختم. مواظب بودم مقداری سر استکانها خالی باشد. همهچیز را با خودم مرور کردم. سینی را برداشتم و از آشپزخانه آمدم توی حیاط.
دستم حسابی میلرزید. خیلی مراقب بودم چای توی سینی نریزد. اگر میریخت، شاید با خودشان میگفتند: «این دختر یَه تا چایی نَمیتونه بیاره!»
یکییکی پلهها را بالا رفتم و وارد اتاق شدم. مهمانها بلند شدند. خواهر محمد که وسط نشسته بود، مادر و زنعمویش را معرفی کرد. سینی را گذاشتم روی میز کنار اتاق و سلام و احوالپرسی کردم. بعد روبوسی کردیم و آنها کنار هم نشستند، من هم کنار مامان.
بهقدری دلهره داشتم که میخواستم سینی را بگذارم و فرار کنم. چای را که برداشتند، ازخداخواسته برگشتم توی آشپرخانه. نفس راحتی کشیدم و نشستم به خیالپردازی آیندۀ زندگیام. اما چیزی از نگرانیام کم نمیکرد. هنوز نمیدانستم قرار است با چهکسی ازدواج کنم. با خودم میگفتم خدا کند سختگیر یا خشکهمتعصب نباشد. معلمی را دوست داشتم و نمیخواستم شوهرم مانع بشود. میخواستم همهجوره خوشبختم کند، همیشه کنارم باشد و هیچوقت ترکم نکند، هیچوقت!
در خیالاتم سیر میکردم که مامان آمد توی آشپرخانه و آرام گفت: «بیا، مُخوان انگشتر دستت کنن.»
لرزش افتاد به دستم. گفتم: «اِگَر پذیرایی لازمه، بگِد خدمتکار بیاره. من اصلاً نَمیتونم.» مامان قبول کرد و رفتیم پیش مهمانها.
تا نشستم کنارشان، خواهر محمد کِل کشید. رنگم عوض شد و از خجالت آب شدم. خدمتکار شیرینی تعارف کرد. دوباره خواهرش کِل کشید و یک انگشتر طلای بزرگ با نگین فیروزه دستم کرد. چادری را هم که برای مراسم عقدم آورده بودند، دادند به مامان. چند دقیقهای که گذشت، عذرخواهی کردم، بلند شدم و آمدم بیرون. با همین چند دقیقه همنشینی، دلهرهام کمتر شده بود. خانمها حرفهایشان را زدند و رفتند. قرار شد شب آقایان بیایند برای تعیین مهریه.
وقتی رفتند، خدمتکار حیاط را آب و جارو زد، تختهای چوبی را مرتب کرد و رویش قالی انداخت، دورتادورش را هم پشتی ترمه گذاشت برای مراسم شب. دوباره آقا رفت پی میوه و شیرینی. خریدها را که آورد، گفت: «من درَم مِرَم مسجد. مهمونا بعد از نماز میان.»
شب شد. چراغهای حیاط را روشن کردیم و منتظر نشستیم. توی آشپزخانه بودم که در زدند و برادرم در را باز کرد. از همهمۀ سلاموعلیک میشد تعدادشان را فهمید. این بار محمد هم آمده بود. دوست داشتم ببینمش؛ اما از آشپزخانه به جایی که نشسته بود، دید نداشتم. قید دیدنش را زدم و خودم را مشغول کار کردم.
من و مامان توی آشپزخانه بودیم. آقا میآمد برای مهریه مشورت میگرفت. هر از گاهی هم مامان میرفت پشت پنجره تا حرفشان را بشنود. آخر به توافق رسیدند. مهریه شد سه دانگ زمین و یک دانگ خانه. چون فردای آن روز قمردرعقرب شروع میشد، مراسم را گذاشتند یک هفتۀ بعد، عقد و عروسی با هم. قرار شد زنانه در خانۀ ما باشد و مردانه در خانۀ همسایه.
حیاط و کوچه را ریسه کشیدیم، میز و صندلی کرایه کردیم و چیدیم توی حیاط. خواهرها هم با بچههایشان آمدند کمکمان. لابهلای کارها، مامان حرفهایی را که از آقا دربارۀ محمد شنیده بود، پیش کشید. خواهرها با خوشحالی دورم را گرفتند: «خواهر! مبارکِت باشه.»
آن چند روز سر محمد حسابی شلوغ بود. یک پایش تهران بود، یک پایش یزد. با این حال، یکیدو بار آمد برای دیدن آقا. مدام فکرم درگیر دیدنش بود، آخر
هنوز درست ندیده بودمش! یاد حرف مامان میافتادم که از عقد خودش برایم تعریف کرده بود: «یَه سالی که با پدرتون عقد بودِم، یَه وقتهایی مِرفتم کلاس درس پدرُم. پشت ستون قایم مِشدم تا بیبینمش. آخه آقاتون میاومد پای درس پدر من.» محمد هم که میآمد، من جایی قایم میشدم تا ببینمش. دختر به مادر میرود دیگر!
توی همان اتاق نامزدی، نیم ساعتی با آقا صحبت میکرد و میرفت. اولین باری که شد از دور ببینمش، توی همین اتاق بود. فتحالفتوحی بود برای من! پشت در قایم شدم. فاصلهام زیاد بود؛ اما موقع خداحافظیاش از آقا، خوب نگاهش کردم. صورتش مشخص نبود؛ اما قدوقوارهاش خوب معلوم بود: لاغر و قدبلند، همان طور که گفته بودند. قند بود که توی دلم آب میشد!
همان هفته خرید عروسی هم رفتیم، من و مامان با مادر و خواهر محمد. انگشتر، آینهشمعدان، کفش، حلقه و یک سری چیزهای دیگر خریدیم. محمد تهران بود. گفته بود برایش کتوشلوار خاکستری بخریم با پیراهن سفید. همانها را خریدیم. لباس عقد و عروسی من را مامان برایم دوخت، از همان پارچههایی که خانوادۀ محمد آورده بودند. لباس عقد سبز بود و پولک داشت؛ اما لباس عروسی سفید بود، توردار و بلند.
صبحِ مراسم پسرها داشتند میز و صندلیهای حیاط را میچیدند و من نشسته بودم پشت یکی از همانها. آقا پیش آمد. چیزی جلویم روی میز گذاشت و گفت: «این عکسشه!» خجالت کشیدم آن را برگردانم و نگاهش کنم. وقتی رفت، برادرم با شیطنت عکس را برگرداند: «نَمُخوای بیبینیش؟» خیرهخیره نگاهش کردم. صورتی مردانه و استخوانی داشت، بدون ریش، با چشمهای روشن. خیلی خوشگل بود. دوباره خوب نگاهش کردم. نفس راحتی کشیدم و عکس را برداشتم برای خودم. گذاشتم توی جیبم و تا دم عقد همهجا با خودم میبردمش.
مراسم ساعت هشت شب بود. آقا و شیخ علیاکبر برای نماز مغرب رفتند مسجد. من هم که باوضو بودم، نمازم را توی همان اتاق عقد خواندم، سر سجادۀ مخملی که قرار بود رویش عقد کنیم. بعد از نماز، چادرم را روی صورتم کشیدم و برای خودم دعا کردم. از کِلکشیدن مهمانها فهمیدم محمد آمده. پیش پایش بلند شدم. بهخاطر چادری که روی صورتم بود، نشد درست ببینمش. انگار سریالِ ندیدنهایش تمامی نداشت.
خانه حسابی شلوغ شده بود. حیاط و اتاقها پر بود از جمعیت. مهمانها دست میزدند و شعر میخواندند. مامان هم شعرهای عربی میخواند. هرکسی هم بلد بود، با چیزی صدای دمبک درمیآورد و همراهی میکرد. محمد چند دقیقهای ماند و رفت. با رفتنش، قرآن را باز کردم و سورۀ یوسف را خواندم؛ بعد هم دو رکعت نماز بهنیت خوشبختی خودمان و بقیۀ جوانها.
چیزی نگذشت که آقا و شیخ علیاکبر دوباره داماد را آوردند. این بار میتوانستم خوبِ خوب سیاحتش کنم، بیمانع! حسابی خوشتیپ شده بود. کتوشلواری که برایش خریده بودیم، خوب به تنش نشسته بود. خیلی بهش میآمد. کنارم سر سفرۀ عقد نشست و من هم روی همان سجادۀ مخملی که مامان دوخته بود. جلویمان هم قرآن و آینهشمعدان بود. روی سرمان قند میساییدند.
آقای سیدمحمد مدرسی آمد برای جاریکردن عقد. خواهرم گفته بود: «حواست باشه بله را دفعه سوم بیگی. هول نَشیا!» طبق رسوم، انگشتری زیرلفظی دادند تا بالاخره بله را گفتم. خانمها کِل کشیدند و تبریک گفتند.
مردها که رفتند، چادرم را عقبتر کشیدم تا محمد را در آینه ببینم. نگاهش در آینه بود و لبخند میزد، عین عکسش. همان صورت مردانه و استخوانی، بدون ریش، با چشمهای روشن.
زیرچشمی غرق تماشایش شدم. دلهرۀ دیدنش را داشتم که خواهرم بیهوا چادرم را کشید. چشمم را بستم و محکم فشار دادم. وقتی باز کردم، نگاهم به آینه افتاد. این بار راحت یک دل سیر نگاهش کردم، بیدلهره؛ اما بازهم در آینه! چشمان روشنش حسابی جلبتوجه میکرد. محمد چند دقیقهای نشست و رفت.
همه شادی میکردند. از روی سجاده بلند شدم و روی مبل جلوی جمعیت نشستم. خانمها حجاب کردند و دوباره پدرم و شیخ علیاکبر با محمد آمدند. آقا دستش را گرفت و گذاشت توی دستم و برایمان آرزوی خوشبختی کرد: «ایشالّا خوشبخت باشِد. پای هم پیر شِد.» همه کِل کشیدند. حس عجیبی بود. محمد نگاهم کرد. این بار بیواسطه، بیآینه. آنقدر خجالت کشیدم که نگو.
خواهرم گفته بود: «وقتی دستتون را مِذارن تو دست هم، آروم بزن به پای شوهرت، خوشبختی میاره.» آرام به پای چپش زدم به امید خوشبختی. با مادر و خواهرش روبوسی کردیم و آنها برایمان دعا کردند. بعد مهمانها یکییکی رونما دادند. آخر هم شعر خواندند که داماد باید عروس را ببوسد! محمد هم بیوقفه به حرفشان گوش داد. از اینهمه سربهراهی و گوشبهحرف بودنش، همه خندیدند.»
انتهای پیام/