به گزارش خبرنگار دفاعپرس از رشت، مردم مسلمان ایران، در همه حال نظارهگر ظلم حکومتهای متعددی بودهاند که در نهایت، این حکومتهای ظالم پایدار نمانده و قدرت لایزال الهی از آستین ملت به رهبری امام خمینی (ره) بیرون زد تا پس از سالها مبارزات سخت، آنها طعم استقلال و آزادی را بچشند.
پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران در ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷، گروهکهای منافق تمام تلاش خود را برای نابودی اسلام و انقلاب گستردهتر کردند؛ لذا اینبار هم دلیرمردان و شیرزنان ایرانی با هوشیاری خود، نقشههای دشمنان را نقش بر آب کردند؛ اما دوباره توطئه دیگری از سوی مستکبران شکل گرفت و در شهریور سال ۱۳۵۹ رژیم بعثی عراق حمله خود علیه ایران را آغاز و جنگ هشتسالهای را بر این ملت تحمیل کرد.
اگرچه دشمن بعثی توانست در ابتدای جنگ تحمیلی، مقدار زیادی از خاک کشورمان را در جنوب و غرب به اشغال دربیاورد؛ اما بعد از عزل «بنیصدر» از صحنه سیاست، خونی تازه در جبههها دمیده شد و ملت ایران با توکل به خدا، به رهبری امام خمینی (ره)، هشت سال، دلاورانه از خاک وطن در برابر ارتشی که از سوی ابرقدرتها پشتیبانی مالی و تسلیحاتی میشد، دفاع کرد.
هشتسال دفاع مقدس مظهر اتحاد و همبستگی ملت ایران بود، بهطوری که همه مردم فارغ از هرگونه اختلافات سیاسی، مذهبی، قومی و... با هم متحد شده و برای شکست دشمن به میدان آمدند؛ در این میان، افرادی که توانایی جنگیدن داشتند، به جبههها رفتند و برخی افراد نیز که در میان آنها اغلب زنان دیده میشدند، پشت جبههها به پشتیبانی از رزمندگان پرداختند.
البته در این میان زنانی هم بودند که به جبهههای نبرد حق علیه باطل پای نهادند و در راه مبارزه با دشمن بعثی گام برداشتند که در این راستا میتوان به زنان امدادگر اشاره کرد؛ زنانی که در بیمارستانها و مراکز درمانی واقع در مناطق جنگی، در سختترین شرایط به درمان رزمندگان مجروح میپرداختند.
«زهرا جعفری فلاحپور» خواهر شهیدان «محمود و حجت فلاحپور»، یکی از این زنان امدادگر است که از استان گیلان، داوطلبانه به جبهه رفت و در آبادان، در بیمارستانهای «طالقانی» وشرکت نفت و نیز سالن ورزشی که بهصورت بیمارستان امدادی درآمده بود، به فعالیتهای امدادی پرداخت.
وی در خاطرات خود، از اولین گروهی که از استان گیلان به جبهههای نبرد حق علیه باطل روانه شدند، سخن گفته و نحوه اعزام خود به جبههها و همچنین خاطراتی از دوران حضور خود در مناطق جنگی را روایت کرده است. آنچه در ادامه میخوانید، ماحصل گفتوگو با این بانوی امدادگر دوران دفاع مقدس در نشریه «روایت هشت» است.
لطفاً خودتان را معرفی کنید؟
من «زهرا جعفری فلاحپور» متولد بهمن سال ۱۳۳۸، با مدرک تحصیلی دیپلم، کارمند مرکز بهداشت شهرستان «رشت» هستم. سال ۱۳۶۲ ازدواج کردم و حاصل ازدواجم دو دختر به نامهای «آیه» و «الهام» است.
چگونه از وقوع جنگ با خبر شدید و اولین تصمیمتان برای حضور در جبهه، چگونه شکل گرفت؟
خانواده من از ابتدا برای پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت داشتند؛ برادرم (شهید) «محمود فلاحپور» قبل از پیروزی انقلاب اسلامی علیه رژیم ستمشاهی فعالیت سیاسی داشت؛ بههمین علت مدتی زندانی شده بود. برادرم «صادق فلاحپور» نیز که اکنون جانباز ۳۵ درصد است، در جریان پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتهای فراوانی داشته است. قبل از پیروزی انقلاب ما در همه راهپیماییها فعالیت و شرکت داشتیم.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به فرمایش امام خمینی (ره) برادرم «صادق» جهت فراگیری آموزشهای نظامی بهصورت داوطلبانه به همراه شهید «مصطفی چمران»، شهید «یوسف کلاهدوز» و «هادی غفاری» عازم لبنان شد تا دوره چریکی را آموزش ببیند. وی در لبنان بههمراه دوستان خود؛ شهید «احمد شوش»، «مصطفی آشنا»، شهید «نوبخت» و «حسن شهرابی»، عهد بسته بودند که وقتی به ایران بازمیگردند، وقتی در هر نقطهای از ایران درگیری و شلوغی ایجاد شد، همه برای کمک بشتابند.
سال ۵۸ وقتی برادرم و دوستانش بعد از گذراندن دوره آموزش هشتماهه به ایران بازگشتند، امام خمینی (ره) فرمان تشکیل ارتش ۲۰ میلیونی را صادر کرده بودند که بسیج در استانها در حال شکلگیری بود و ما نیز در گیلان در حال فراگیری آموزش نظامی بودیم. در این هنگام، شهید «احمد شوش» به ما اطلاع داد که جنگ شروع شده و هماکنون باید برای دفاع از خاک خویش وارد نبرد شویم؛ بنابراین اولین گروهی که از گیلان جهت مبارزه با دشمن به جبهه رفتند، بچههای محله «۷۲ تن» رودسر بودند.
در آن زمان، دولت نوپا بود و بسیج و سپاه هم کامل تشکیل نشده بود؛ بنابراین هر کدام از بچهها داوطلبانه و با مخارج خود به سمت خرمشهر حرکت کردند که در این گروه سه تن از برادرانم، پسر دایی، پسر عمه و بقیه که هر کدام به نحوی فامیل و آشنا بودند، حضور داشتند و در روز چهارم جنگ خرمشهر وارد آنجا شدند، اینگونه شد که من از وقوع جنگ با خبر شدم. گروه «۷۲ تن» نزدیک به ۴۰ روز در خرمشهر جنگیدند؛ هربار که بر میگشتند، پول و تجهیزات برداشته و دوباره عازم جبهه میشدند.
بهمن سال ۱۳۵۹ من هم تصمیم گرفتم که برای مبارزه با دشمن بعثی، عازم جبهه شوم؛ پیش از آن با گروهکهای منافقین مدام در حال مبارزه بودیم. من هم دوره امدادگری را در «جهاد سازندگی» گذرانده بودم. از آنجایی که بچههای «۷۲ تن» یعنی سه برادرم و پسردایی و پسر عمه، همه در جبهه حضور داشتند، بنابراین عزم خود را جزم کردم تا برای دفاع از کشور وارد صحنه شوم.
چرا محله شما به «۷۲ تن» معروف بود؟
در کوچه ما چهار دایی و مادرم ساکن بودند و از آن جایی که سیدهای خوبی بودند، کوچه ما به کوچه «۷۲ تن» معروف شده بود. وقتی تصمیم گرفتم عازم میدان نبرد شوم، با دوستانم صحبت کردم که تنها هفت نفر از آنها توانستند رضایت پدر و مادر خود را جلب کرده و به همراه من که توانسته بودم از والدینم رضایت بگیرم، عازم جبهه شوند.
آیا به خطرهایی که ممکن است برای یک زن در جبهه اتفاق بیفتد، فکر میکردید؟
وقتی تصمیم گرفتیم عازم جبهه شویم، همه خطرات را در نظر گرفته بودیم، حتی به هفت نفر دیگر نیز گفته بودم که همیشه نارنجک بههمراه داشته باشیم تا در هنگام اسارت برای دفاع از خود بتوانیم از آن استفاده کنیم. در شب آخر به مادران هفت نفر تأکید نمودم که در جبهه ممکن است هر اتفاقی برای ما بیفتد؛ از شهادت، اسارت و مجروحیت گرفته تا گرسنگی و تشنگی. مادران ما پذیرفتند و گفتند که پسران ما برای دفاع از خاک کشور وارد نبرد حق علیه باطل شدهاند و رضایت میدهیم که شما دختران نیز همپای آنان برای احیای اسلام و انقلاب بجنگید.
نحوه اعزامتان را شرح دهید؟
وقتی تصمیم گرفتم عازم جبهه شوم، با برادرم صحبت کردم، برادرم گفت: «باید از طریق ارگانی همانند هلال احمر بیایید». ما در «جهاد سازندگی» دوره آموزشی بهیاری و پرستاری را گذرانده بودیم، وقتی قطعی شد که ما هشت نفر عازم آبادان شویم، ابتدا از «رودسر» به سمت «قم» حرکت کردیم تا بتوانیم توسط حاج آقا «محفوظی» که زمانی امام جمعه «رودسر» بود، تأییدیه بگیریم. بعد از سه روز اقامت در «قم» و سفارشات حاج آقا «محفوظی»، تأییدیه ما از جانب حاج آقا «سعیدی» فرمانده سپاه قم صادر شد. ما هشت نفر با اتوبوس از «قم» عازم «اهواز» شدیم؛ وقتی رسیدیم به «اهواز»، فرمانده سپاه «اهواز» از ما خواست که در آنجا بمانیم، اما من گفتم که برادرانم و بچههای «۷۲ تن» همه در آبادانند.
در «اهواز» ما را به ۲ اکیپ چهار نفره تقسیم کردند که ۲ پزشکیار به نامهای شهید «علیاصغر اشرفزاده» و «رحیم دوادگران» (جانباز ۷۰ درصد) همراه ما بودند؛ این ۲ نفر دانشجوی رشته پزشکی بودند که با وقوع انقلاب فرهنگی، بهعنوان امدادگر وارد میدان جنگ شده بودند.
از «اهواز» تا «ماهشهر» را با اتوبوس و از «ماهشهر» تا «آبادان» را با لنج ماهیگیری و از راه آبی رفتیم، چون راههای زمینی و هوایی بسته بود و ما ۲ روز و فقط شبها خیلی آرام حرکت میکردیم و بدین ترتیب به «آبادان» رسیدیم.
آبادان را چگونه دیدید؟
وقتی به آبادان رسیدیم، این شهر در محاصره بود؛ از طرف فرمانده سپاه به رئیس بیمارستان «طالقانی» معرفی شدیم و در نامه ما قید شده بود که میتوانند از لحاظ امنیتی از ما استفاده کنند. هنگامی که وارد بیمارستان شدیم، اوضاع غیر طبیعی بود و بسیجیها مدام خون اهدا میکردند و از طرفی نیز تمامی درهای ورودی و خروجی بیمارستان را بستند. ما چند ساعتی در دفتر ریاست بیمارستان نشستیم، بعد از چهار یا پنج ساعت، دکتر «عباسی» ریاست بیمارستان به ما گفت که یکی از فرماندهان لشکر سپاه در حال به شهادت رسیدن توسط منافقین بود که با هوشیاری رزمندگان نجات یافت.
در آبادان از شما چه کارهایی میخواستند و شما چه کمکهایی میکردید؟
در بیماستان آبادان جهت تأمین امنیت از ما استفاده میکردند؛ در شب اول ورود به بیمارستان، مسئول جهاد نیشابور زخمی شده بود که من از لحاظ امنیت او، تا صبح بیدار ماندم و مراقب کسانی بودم که به او سر میزدند. در واقع مهمترین کار ما حفاظت از مجروحین بستریشده در بیمارستان بود؛ اما درکنار انجام این کار در نظافت بیمارستان، تهیه غذا و خوراندن آن به مجروحین و پرستاری از آنان نیز تلاش میکردیم.
زنان امدادگر در دفاع مقدس
آیا پیش آمد بود که عراقیها را از نزدیکی ببینید؟
چند نفر عراقی مجروح را در بیمارستان دیده بودم و یکبار هم که با اعضای گروه و با حمایت برادرم به خط مقدم رفته بودیم، از دور عراقیها را دیده بودم.
چندبار به جبهه رفتید و چندوقت آنجا بودید؟
از بهمن سال ۱۳۵۹ عازم «آبادان» شدم و تا فروردین سال ۱۳۶۱ در آنجا فعالیت داشتم؛ البته در این فاصله گاهی میآمدیم به خانواده سر میزدیم و وسایلهای مورد نیاز را برداشته و دوباره میرفتیم.
زنان گیلانی در آبادان چه نقشی داشتند؟
زنان در همه مواقع و جایگاههای جنگ تحمیلی نقش اساسی داشتند؛ زنان گیلانی نیز در بیمارستان «آبادان» فعالیتهای گستردهای انجام میدادند.
آیا خارج از بیمارستان «طالقانی» نیز فعالیت داشتید؟
بله، علاوهبر بیمارستان «طالقانی»، مدتی در بیمارستان شرکت نفت و سالن ورزشی که بهصورت بیمارستان امدادی درآمده بود نیز فعالیت داشتم.
چه عواملی باعث شجاعت شما شده بود؟
برادرانم نترس و شجاع بودند و با اعتقاد بههدف والای خود، عاشقانه و خالصانه مبارزه میکردند که این در روحیه ما تأثیر گذاشته بود.
آیا اثرات خیانتهای بعضی افراد بهویژه «بنیصدر» را در جبههها احساس میکردید؟
اگر «بنیصدر» به رزمندگان سلاح میداد، بچهها در عملیات جنگی خیلی بیشتر پیشرفت میکردند؛ بنابراین بعد از عزل «بنیصدر» سلاحها در اختیار رزمندگان قرار گرفت و آنها توانستند پیشرفت کنند. خیانتهای «بنیصدر» در افزایش تعداد شهدا نیز تأثیر فراوانی داشت؛ اگر «بنیصدر» خیانت نمیکرد، جنگ طولانی نمیشد و اینقدر شهید نمیدادیم. در آن ایام رزمندگان به اندازهای سلاح داشتند که فقط میتوانستند مقداری دفاع کنند.
از حضور در جنگ پشیمان نیستید؟
در جنگی که به ما تحمیل شده بود، باید از خود دفاع میکردیم و این مبارزه نهتنها پشیمانی ندارد؛ بلکه باعث افتخار است؛ البته ما هنوز جنگ داریم و تا «بیتالمقدس» آزاد نشود، مسلمانان نمیتوانند آرام بنشینند.
مصاحبه از «سمیه اقدامی»
انتهای پیام/