به گزارش دفاع پرس، تنها با مطالعه گفت و شنودهایی از این دست است که در مییابیم که بسیاری از هر آنچه درباره نمادهای خود میگوئیم، تنها تبلیغاتی کلیشهای هستند و هنوز انبانی از ناگفتهها درباره ایشان وجود دارد! شاید تنها مروری اجمالی بر گفت و شنود ما با آقای حسن مطهری برادر کوچک شهید آیت الله مرتضی مطهری، شاهدی گویا بر این امر باشد.
*نخستین خاطرهای که از برادر بزرگوارتان دارید به چه دورهای بازمیگردد؟
اولین خاطرهام مربوط به خاطرهای است که مرحوم مادرمان تعریف میکردند و میگفتند: از همان بچگی علاقه به مطالعه، قرآن و علم در ایشان پیدا بود. همیشه میرفت و کتابهای مرحوم پدر را برمیداشت و زیر و رو میکرد! مادرمان میگفتند: در هفت سالگی یک شب ساعت، دو و سه نصف شب بلند میشود به مکتب خانه میرود و میبیند در بسته است! همان جا مینشیند تا در باز شود و خوابش میبرد! خیلی به تحصیل علم و مطالعه علاقه داشتند.
*مقدمات را نزد چه کسی فرا گرفتند؟
تا شانزده سالگی نزد پدرم درس خواندند و بعد او را به مشهد بردند. آن موقع برادربزرگم آنجا بود. ایشان هفت هشت سالی در مشهد درس میخواند و سپس به قم میرود. سالی یک بار هم به فریمان میآمدند و به ما سر میزدند. به فریمان هم که میآمدند برنامهشان منظم بود. یکی دو روز اول به دیدار اقوام میگذشت و بعد باز مشغول مطالعه میشدند. یادم هست نوجوانها را جمع میکردند و میگفتند: هر کس نمازش را درست بخواند، به او جایزه میدهم. فوقالعاده با بچهها مهربان و صبور بودند. بچهها هم خیلی ایشان را دوست داشتند. گاهی هم بچهها را جمع و آنها را دو گروه میکردند تا وسطی بازی کنند. خودشان هم داور میشدند. به اسبسواری هم خیلی علاقه داشتند.
*از رابطه ایشان با پدر و مادر بگویید؟
احترام فوقالعادهای برای هر دو قایل بودند. با اینکه اساساً اهل دست بوسی نبودند، تا دست پدر و مادر را نمیبوسیدند، رها نمیکردند. البته برادر بزرگ ما؛ به گردن همهمان حق پدری دارند. هزینه تحصیل شهید را هم ایشان تقبل کردند. شهید برای ایشان نیز احترامی در حد و شأن یک پدر قایل بودند. ایشان به همه احترام میگذاشتند و حتی جلوی پای یک بچه ده دوازده ساله هم بلند میشدند.
*از رابطه امام و پدر بزرگوارتان چه خاطراتی دارید؟ چون همان گونه که شواهد نشان میدهد، این دو با یکدیگر رابطه صمیمی داشتند؟
مرحوم پدرمان بهواسطه آشنایی شهید با امام، با ایشان آشنا بودند. در سال 27، شهید به فریمان آمدند و گفتند: حاج آقا روحالله در مشهد هستند و خوب است ایشان را به فریمان دعوت کنیم. پدرمان گفتند: خیلی خوب است. آقا مرتضی به مشهد رفتند و روز بعد با هفت هشت نفر برگشتند. تابستان بود. یادم هست روی پشتبام فرش پهن کردند و همان جا از مهمانان پذیرایی کردند. روز دوم برادر بزرگمان به امام پیشنهاد کردند بروند سد فریمان را ببینند. آن روزها وسیله زیاد نبود. رفتم و اسبی را که برای مسابقه داشتیم، برای امام آوردم. امام بسیار راحت سوار آن شدند و با اینکه اسب چندان رامی نبود و شهید از این بابت که ممکن است امام را ناراحت کند، نگران بودند، اما امام خیلی راحت اسب را مهار کردند. آن روز سرِ بند رفتیم و همان جا ناهاری تهیه کردیم. روز بسیار دلپذیری بود.
*امام چه مدت در فریمان بودند؟
دو سه شب. من هم که بچه کوچک خانه بودم، وظیفه پذیرایی به عهدهام بود. خانه خواهر ما کمی از خانه ما دور بود. روز اول مرحوم مادرمان بیدارم کردند و گفتند: برو از خواهرت شیر بگیر. روز دوم تنبلی کردم و گفتم: نمیروم! آقا مرتضی آمدند نوازشم کردند تا راضی شدم از خواب بیدار شوم و بروم. امام نماز صبح را که میخواندند در باغی نزدیک خانه ما قدم میزدند. در خواب و بیداری ایشان را نشناختم و سلام هم نکردم. پرسیدند: «کجا میروی؟» با عصبانیت گفتم: «دنبال شیر!»
آن روزها فریمان لولهکشی بود، اما در لولهها آب نبود، برای همین باید با آفتابه و ظرف از جایی که نزدیک هم نبود آب میآوردیم. آقا مرتضی گفتند: برو آفتابه را آب کن و بگذار کنار دستشویی. میخواستم بروم که به امام برخوردم و ایشان گفتند: شما پسر خوبی هستی، ولی آفتابه را بده خودم آب بیاورم! خلاصه نگذاشتند من بروم.
*چه کسانی را در فریمان دیدید؟
مرحوم علامه طباطبایی که علاقه زیادی به شهید داشتند. مرحوم محمدتقی شریعتی و پسرشان دکتر شریعتی. آیتالله خامنهای که چندین بار آمدند. یک بار شهید به فریمان آمدند. من قلعه نو بودم و شنیدم ایشان آمدهاند به خانه آمدم و دیدم دندانشان سخت درد گرفته است. یک سلمانی داشتیم به اسم نویدی که دندان هم میکشید. درد بهقدری شدید بود که آقا مرتضی گفتند: برو او را بیاور. آمد و دندان را کشید و خونریزی شدیدی کرد. مادرمان با روشهای طب سنتی جلوی خونریزی را گرفتند، ولی دو روز بعد که با شهید به قلعه نو رفتیم، دو باره خونریزی شروع شد و بند نیامد! از فریمان تا مشهد با ماشین، هفت ساعت راه بود. یک ماشین دربست کرایه کردیم و به مشهد رفتیم و از راننده سراغ یک دندانپزشک خوب را گرفتیم. اسم دکتر سندوزی بود. با هزار زحمت، آقا مرتضی را از پلهها بالا بردم و پیش دکتر رفتیم. او اول قبول نکرد، ولی بعد به هر زحمتی بود جلوی خونریزی را گرفت. سپس نسخه هم داد و گفت تا 24 ساعت نه حق صحبت دارند، نه چیزی میتوانند بخورند. بعد صحبت افتاد که ایشان کجا و چه کسی هستند؟ دکتر وقتی فهمید ایشان آقای مرتضی مطهری هستند، سخت حیرت کرد و گفت: کتاب داستان راستان ایشان را خوانده و سخت مشتاق دیدار ایشان بوده است! بعد هم تلفنش را داد و گفت حتی اگر ساعت سه نصف شب هم دندانشان خونریزی کرد، حتماً خبرشان کنیم.
به منزل پدرخانم آقا مرتضی رفتیم و در آنجا لباسهای ایشان را که پر از خون بود شستند. آقای خامنهای خبردار شدند و به دیدن ایشان آمدند. بعد به قلعه نو برگشتیم. در قلعه نو آسیا نداشتیم و مردم باید برای آرد کردن گندمهایشان به فریمان میرفتند. یک موتور برق خریدیم و خودمان آسیا آوردیم که با موتور برق کار میکرد. شبها برق روشن میکردیم. شهید پرسیدند: «مگر برق تا اینجا آمده است؟» جواب دادم: «خیر، خودمان برق آوردیم.» پرسیدند: «شب تا کی برق دارید؟» پاسخ دادم: «تا هر وقت شما بخواهید. آسیای خودمان است. هر وقت شما لامپ را خاموش کردید، ما هم میرویم موتور را خاموش میکنیم.» صبح که رفتم صبحانه ببرم، دیدم اتاق پر از کاغذ است. معلوم میشد تا صبح مشغول نوشتن بودند. گفتند: «سینی را بگذار و برو.» یک ساعت بعد که برگشتم دیدم صبحانه دست نخورده است. گفتم: «داداش شما سالی یک بار به فریمان میآیید، در این مدت هم دائماً در حال مطالعه و نوشتن هستید. یک ساعت هم فرصت نیست با هم حرف بزنیم؟» گفتند: «شما گفتی آسیای خودمان است. آسیا را گذاشتهای که هم خودت نفع ببری، هم مردم. آسیای من هم نوشتن کتاب است. مینویسم که هم مردم استفاده کنند، هم خودم از این راه زندگی کنم.» گفتم: «آسیای شما کجا، آسیای ما کجا!»
*علت رفتن ایشان به تهران چه بود؟ میگویند به خاطر فشار مالی بود.
درست خبر ندارم. یادم هست خرج تحصیل ایشان به عهده برادر بزرگمان بود. البته ایشان هم در مضیقه بود و به همین دلیل مدتی که در مشهد تحصیل کرد، به فریمان برگشت. آقا مرتضی ازدواج که کردند، وضعیت دشوارتر هم شد. حتماً تحمل وضعیت خیلی سخت بود که به تهران رفتند. خانه اولشان خیلی کوچک بود و یک اتاق پایین داشت، یکی بالا. سال 42 بود که به خیابان دولت رفتند.
*ظاهراً یک سفر حج هم با ایشان رفتید. داستان از چه قرار بود؟
بله، سال 45 شهید به فریمان آمدند و گفتند: مالت را پاک کن که باید به حج بروی. گفتم: در توانم نیست. گفتند: شما این کار را بکن، باقیش درست میشود. مدتی بعد زنگ زدند که به مشهد دفتر شربت اوغلی برو و ثبتنام کن. یادم هست پنج تومان از ما گرفتند. به تهران رفتم و ما را با آقای خسروشاهی همراه کردند که به مدینه رفتیم و یک روزی آنجا بودیم. در آن سفر با آقایان میناچی، همایون و دکتر شریعتی همخانه بودیم.
*از ارتباط شهید مطهری با علمای مشهد که غالباً با فلسفه میانهای ندارند بگویید؟
بقیه را نمیدانم، ولی آیتالله میلانی خیلی به ایشان علاقه داشتند. یادم هست برای ختم پدرمان آمدند و به اتفاق شهید سر مزار رفتند.
*رابطه ایشان با دکتر شریعتی چگونه بود؟
دکتر شریعتی را که خود ایشان به حسینیه ارشاد آوردند. به برادر بزرگمان گفته بودند بین من و شریعتی را میناچی به هم زد. میتوانم شریعتی را قانع کنم، ولی کمرم را میناچی شکست و ناچار شدم استعفا بدهم. میانهشان با دکتر شریعتی خوب بود و اختلاف زیادی با هم نداشتند.
*خبر شهادت ایشان را چگونه شنیدید؟
فریمان بودم و برادرزادهام، محمدرضا که در مشهد بود ساعت دو به فریمان آمد و در زد. دیدم خیلی ناراحت است. پرسیدم: «چه شده است؟» جواب داد: «عمو را شهید کردهاند.» مردم فریمان خبردار شدند و جلوی خانه ما آمدند. صبح هم چند اتوبوس و مینیبوس گرفتیم و به تهران و قم رفتیم. در قم تشییع مفصلی بود و امام آن سخنرانی تاریخی را کردند که بکشید ما را، زندهتر میشویم.
منبع:مشرق