به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، خاطرات شفاهی فرماندهان دفاع مقدس و کسانی که به نحوی در پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی در جنگ تحمیلی کوشیدهاند، نهتنها برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران حائز اهمیت است، بلکه این خاطرات برگهای از اسناد شفاهی کتاب تاریخ معاصر ایران است. با وجود این، همچنان برگههای زیادی از کتاب قطور دفاع مقدس در حال از بین رفتن است و بخشی دیگر، امروز در دسترس نیست؛ خاطراتی ارزشمند که شاید به خاطر کمتوجهی در تاریخ ثبت نشدهاند.
سردار «محمدمهدی فرهنگدوست» از فرماندهان دوران هشت سال دفاع مقدس است که به قول «مهدی نیرنگ» از قدیمیهای جبهه و جنگ، حضور فعال و مستمری را در خطوط مقدم جبهه تجربه کرده و بارها شیرینی جراحت سنگین نبرد در راه حق را چشیده است.
وی در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در یزد، وقایع تلخ و شیرین رزمندگان و ایثارگرانی را روایت کرده است که برخی از آنها امروز در میان ما حضور ندارند و یا در صحنه تاریخ دفاع مقدس کمتر از آنها یادی شده است.
سردار «محمدمهدی فرهنگدوست» در بخش اول این گفتوگو خاطرات اولین اعزام خود به جبهه را روایت کرد و در بخش دوم گفتوگو نیز به تشریح فعالیتهای خود در دوران نهضت انقلاب اسلامی پرداخت. سردار فرهنگدوست همچنین در بخش بخش سوم این گفتوگو به تشریح خاطرات خود از عملیات «بیتالمقدس» پرداخته است . آنچه در ادامه میخوانید، بخش چهارم خاطرات وی است که به روایت شیرینی آزادسازی خرمشهر میپردازد.
دفاعپرس: آیا فکر میکردید که خرمشهر آزاد شود؟
آنموقع ما راديو داشتیم. عراق تبلیغات وسیعی میکرد. از بس عراق تبلیغات میکرد، بعضی مواقع به شک میافتاديم. قبل از آزادسازی خرمشهر، با خود میگفتم: «اينجور که عراق دارد تبلیغ میکند، آيا میشود خرمشهر را آزاد کرد؟!»، بعد از آزادسازی مناطق هم، با خود میگفتم: «نکند عراق راست بگويد؟ نکند ما اينجا در میان بیابان مانده باشیم و عراق الآن در خرمشهر و اهواز باشد؟».
در کنار جنگ روانی دشمن، برنامههای راديوی ايران، مثل سرود «خجسته باد اين پیروزی» آقای «گلريز»، خیلی نشاطآور بود و انصافاً به ما روحیه میداد. يادم است که يک روز يکی از بچهها داشت از سنگر بیرون میرفت که ناگهان اين سرود در راديو پخش شد. و او گفت: «من بنشینم تا اين سرود را گوش کنم، بعد بروم!».
دفاعپرس: احساس خود از روزی که خرمشهر آزاد شد، چگونه است؟
احساس میکنم شیرینترین روز دفاع مقدس، روز فتح خرمشهر بود؛ اصلاً هیچروزی اینقدر برای من شیرین نبود. واقعاً خرمشهر که آزاد شد، احساس همه بر این بود که عراقیها دیگر به آخر خط رسیدند.
دفاعپرس: هنگام فتح خرمشهر، چگونه وارد این شهر شدید؟
جايی که ما مستقر بوديم، شهر خرمشهر پیدا بود. بعد از فتح خرمشهر، مأموريت ما هم تمام شد و گفتند که «شما ديگر میتوانید برويد». ما همینجور منتظر بوديم که کسی بیايد تا تانکها را ببريم!، گفتند: «نه، همینجا، تانکها را از شما تحويل میگیرند!»، همان روز گروهی نیروی بسیجی اهل استان کرمان آمدند و گفتند: «ما آمدهايم به جای شما!».
من در تانک نشسته بودم، يکی از آن برادران کرمانی که آمده بودند تا تانکها را از ما تحويل بگیرند، گفت: «اين چیست؟» گفتم: «اين فرمانش است ديگه!«، مدام سؤال میپرسید. بعد گفتم: «شما چرا اين سؤالها را میپرسی؟ شما مگر آموزش نديدهای؟!»، گفت: «نه، ما آموزش نديديم.»، گفتم: «پس چطور آمديد تانک را تحويل بگیريد؟!»، گفت: «شما به ما آموزش میدهید!»، گفتم: «در خط؟!».
من و آقای «صادقیان» و يکی ديگر از برادران، در خط مانديم و آنها را آموزش داديم. اول آموزش رانندگی و بعد چگونگی شلیک را به آنها ياد داديم. ما همه اين آموزشها را يکماه گذرانده بوديم که ظرف چند روز به آنها انتقال داديم؛ اصلاً هم کوتاهی نمیکرديم. جالب اين بود که روز چهارم یا پنجم، برادر «صادقیان» به آنها گفت: «بايستی برويد بالای دژ و شلیک کنید!»؛ يعنی میدان تیر را در خط اول به طرف عراق گذاشت!
يقین داشتیم که آنها به اندازهای آموزش ديدهاند که هیچ مشکلی ندارند و کاملاً آمادهاند!... يک برادر کرمانی سوار تانک شد و بالای دژ رفت؛ ولی نتوانست تانک را کنترل کند. تانک از بالای دژ به طرف عراق سرازير شد. عراقیها هم شروع به شلیک کردند تا تانک را بزنند. خیلی برايم جالب بود، هیچکس جرأت رفتن به سمت تانک را نداشت؛ ولی برادر «صادقیان» رفت و تانک را آورد. دوباره به آن رزمنده گفت: «بايد بروی بالای دژ و شلیک کنی!».
ما هنوز در آنجا بوديم که آنها تانک را میبردند بالای سکو و شلیک میکردند و همانکاری که ما قبلاً انجام داديم، اجرا میکردند. بعد از آنکه آنها را آموزش داديم، به ما گفتند: «شما برويد!»، سوار ماشین شديم و اول گفتیم: «برويم خرمشهر را که آزاد شده ببینیم».
دفاعپرس: خرمشهر را بعد از آزادی چگونه دیدید؟
واقعاً وقتی وارد خرمشهر شدم، مثل شهر ارواح بود. همه ساختمانها خراب شده بود. هیچ ساختمانی نبود که سالم مانده باشد. دشمن خیلی از جاها را با خاک یکسان کرده بود؛ مثلاً برای اینکه اطراف ساختمانی که مستقر بود، دید داشته باشد، خانههای جلوی آن را صاف کرده بود. دشمن با تیرآهن و ماشینهایی که آنجا آتش زده بود، موانعی درست کرده بود که برای ضد هِلی بُرد باشد و داخل آن هم میدان مین بود.
آمدیم مسجد خرمشهر و نماز خواندیم. سرهنگ «مرادی»، برادر «غلامرضا صادقیان» و برادر «طامهری»، با هم بودیم. ما با یک ماشین «لاندیور» که رانندهاش آقای «طامهری» بود، آمده بودیم. بعد آمدیم «پادگان حمید» که تازه آزاد شده بود را دیدیم. بعد به «هویزه» رفتیم. در «هویزه»، فقط مسجد «هویزه» سالم بود و کنار آن هم یک ساختمان بلند بود که عراق برای دیدهبانی از آن استفاده میکرد.
به ایستگاه «حسینیه» که رسیدیم، وارد یک سنگر عراقی شدم و یک کتاب دعا پیدا کردم؛ کتاب دعا برای ایرانیها بود که دست نیروهای دشمن افتاده بود. این کتاب را تا مدتی داشتم. عکس امام خمینی (ره) هم روی آن بود. در این عکس فقط صورت امام (ره) را کمی نقاشی کرده بودند؛ ولی معلوم بود که عراقیهایی که آنجا هستند، شیعه هم بین آنها وجود دارد.
حدوداً چهار یا پنج روز بعد از خاتمه عملیات بیتالمقدس، به «سوسنگرد» آمدیم و آنجا در خانهای بودیم. آنموقع رزمندگان یزدی داشتند کمکم «سوسنگرد» را تخلیه میکردند؛ چون «هویزه» آزاد شده بود و خط ایران به پشت هور رفته بود. هور هم، چون آب بود، دیگر اطمینان داشتیم که عراقیها از این طرف نمیآیند. آنها هم این فکر را میکردند؛ ولی ما بعداً از همان هور برای عملیات «خیبر» و «بدر» استفاده کردیم.
چون دیگر عملیاتی نبود و ضرورتی نداشت که رزمندگان یزدی آنجا بمانند، همه به پایانی آمدند؛ ولی بعد از عملیات بیتالمقدس به من پایانی ندادند. مرخصی گرفتم و به یزد آمدم؛ چون در ابتدایی که به جبهه جنوب اعزام شدم و آموزش زرهی دیدم، به من گفتند: «شما باید تعهد ششماهه بدهید»، چند روزی بیشتر یزد نبودم و دوباره به اهواز برگشتم.
در اهواز بهخاطر اینکه از عملیات «طریقالقدس»، «فتحالمبین» و «بیتالمقدس» غنائم (تانک) زیادی به دست رزمندگان افتاده بود، لشکری به نام لشکر ۳۰ زرهی تشکیل شد. به من هم، چون جزو نیروهایی بودم که آموزش زرهی را گذرانده بودم، گفتند که باید از یزدیها جدا شده و به لشکر ۳۰ زرهی بروی. اینگونه شد که به مقری بهنام پادگان «شهید مظفر» رفتم.
سوله بزرگی بود که حوالی پلیس راه اهواز به طرف اندیمشک قرار داشت. لشکر ۳۰ زرهی آنموقع سه تیپ داشت. فکر میکنم فرمانده آن برادر «فتحالله جعفری» و مسئول نیروی انسانی آن هم برادری به نام «پسران» (اهل اصفهان) بود که به ما گفت: «شما باید در این لشکر بمانید». بین ما کمی اختلاف به وجود آمد. تعدادی از بچهها گفتیم: «ما میخواهیم با بچههای یزدی باشیم»؛ ولی آنها مخالفت کرده و میگفتند: «آقای «رحیم صفوی» گفته است که باید در لشکر بمانید».
خلاصه بین اینکه در لشکر ۳۰ زرهی باشیم یا به نیروهای یزدی ملحق شویم، انتخاب با خودمان شد. بههمراه تعدادی از نیروها آمدم به طرف نیروهای یزدی که آنموقع دو گردان بودند؛ یک گردان که قبلاً تشکیل شده بود، بهنام گردان امام حسین (ع) که در تیپ «کربلا» و در پادگان «شهید بهشتی» ابتدای جاده اهواز به طرف خرمشهر مستقر و فرمانده آن هم برادر «عاصیزاده» بود.
یک گردان جدید هم تشکیل شده بود، بهنام گردان «امام علی (ع)» به فرماندهی برادر «میرحسینی» که «سید خلیل آواره» جانشین وی بود. من با برادران «محمدرضا احمدی» و «مؤمنینسب»، به گردان امام علی (ع) که در تیپ «نجف اشرف» بود، پیوستیم. برادران «جمالخانی»، «محمدجواد حمیدیا»، «دهقان نیری» و «ماشاءالله رحیمی» (معروف به ماشاالله سخویدی) هم در همان لشکر زرهی ماندند.
مقر تیپ «نجف اشرف» در دانشگاه «جندیشاپور» (دانشگاه شهید چمران فعلی) بود. دو ساختمان بود که یکی از آنها فقط اسکلت بتونی بود و اتاقی نداشت. آنجا مقر نیروها بود و همه گردانها در آن مستقر بودند و به آن «پایگاه شهید مدنی» میگفتند. محل ستاد تیپ «نجف اشرف» هم در پایگاه «شهید مدنی» بود. گردان «امام علی (ع)» در طبقه دوم پایگاه «شهید مدنی» مستقر بود.
در آنجا یکی از روحانیون به نام حاج آقای «مختاری» (بعداً مفقود شد) برای برادران کلاس میگذاشت. گروهی از مربیان تربیتی آموزش و پرورش به مقر ما آمده بودند که آنها هم در آنجا برنامه داشتند. گردان ما سه گروهان داشت. فرمانده یکی از گروهانها که من داخل آن بودم، برادر «عباس رحمانی» و جانشین او هم برادر «حاجی مهدی» بود. فرماندهی یکی از گروهانهای دیگر هم برعهده آقای «معلمی» (اهل اصفهان) بود و فرمانده یکی دیگر از گروهانها هم برادر «علی دهقان منشادی» و جانشین او برادر «شکوهی» بود. فرمانده دسته ما برادری به نام «میرعبداللهی» و جانشین او آقای «عباس ملِکی» بود. من هم آرپیجیزن شدم. تا قبل از آن زرهی بودم و از این به بعد شده بودم ضدزره؛ به آرپیجی زدن خیلی علاقه داشتم.
انتهای پیام/