به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، کتاب «مهاجران» روایتگر تاریخ شفاهی «محمود شاهپورزاده بافقی» از دوران هشت سال دفاع مقدس است که توسط انتشارات «خط شکنان» وابسته به ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان یزد در بهار سال ۱۴۰۰ به چاپ رسید.
در ادامه بخشی از خاطرات «محمود شاهپورزاده بافقی» را میخوانیم:
بیش از چهارماه در سپاه یزد طبق روال قبلی مشغول به کار بودم. دومِ اسفند سال ۱۳۶۱ زمانی که عملیات «والفجر مقدّماتی» انجام شده بود، برای اعزام به منطقه جنوب آماده میشدم. با توجه به اینکه برادرم (احمد شاهپورزاده) نیز در عملیات شرکت کرده و وضعیّتش نامشخص بود، نمیخواستم در «بافق» باشم؛ بنابراین کارهای شخصی خودم را سریع جمع و جور کردم و برای رفتن آماده شدم.
در مورد نیروهای شرکتکننده در عملیات که از آنها خبری نبود، شایعه کرده بودند که آن افراد شهید یا اسیر شدهاند. عصرِ روزی که میخواستم از «بافق» به جبهه اعزام شوم، تعدادی از بچهها که در عملیات «والفجر مقدماتی» حضور داشتند، به «بافق» رسیدند.
جلوی امامزاده [عبدالله] وقتی به «رجب صادقیان» رسیدم و از وضعیت بقیه پرسیدم، گفت: «از گردان آقای «آسایش» که پیشروی کرده و در عمق بودند، تا ما در منطقه بودیم، [کسی برنگشت و] خبری نیامد که شهید شدهاند یا اسیر.»
زمانی که برادرم «احمد» برای اعزام به جبهه آماده میشد، چند اتفاق پیش آمد که بهظاهر چندان خوشایند نبود و به قول معروف پدرم تعبیر بدی از آن حوادث داشتند؛ مثلاً شیشه اتاق خانه شکست یا استکان چای از دستشان افتاد و پودر شد. به همین علتها ایشان که هیچوقت به ما نمیگفتند به جبهه برویم یا نرویم، به برادرم گفت: «احمد! این سری جبهه نرو؛ شکستن شیشه و استکان و این چیزها دلم را لرزانده؛ دلشوره دارم..»، میگفت: «بیست روز، یک ماه صبر کن، بعد برو.» برادرم «احمد» که از من کوچکتر و او نیز پاسدار بود، میگفت: «برنامههام را ردیف کردم که برم.» خلاصه این نگرانی و آشوب به دل ایشان افتاده بود و هنگامی که خبر اسارت «احمد» را شنیدند، یادآوری کردند که من میگفتم به دلم بد افتاده و ممکن است اتفاقی بیفتد.
انتهای پیام/