به گزارش خبرنگار دفاعپرس از شیراز، «نصرالله ايمانی» یکم فروردین سال 1337 در خانوادهای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. هفت ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی، موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسيد.
در خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر آمده است: به مقر برگشتيم و تمام مدت راه با رحمان درباره شهيد شدن صحبت می کرديم. آن روز بچه ها تماماً به دنبال تهيه وسائل رزم بودند. تفنگ ها را تميز کردند. روحيه تمام بچه ها بسيار شاد بود. بيشتر اوقات رحمان می گفت «دوست دارم اگر شهيد شدم پیکر نداشته باشم. دلم نمی خواهد مرا روی دست بگذارند؛ تازه اگر قرار باشد که جسد داشته باشم، وصيت می کنم که مرا بالای تپه ای بلند خاک کنند تا کسی دنبال تابوتم نيايد؛ چرا مردم از کار و زندگيشان باز می شوند»
دوستان شهید نیز در خصوص این شهید چنین بیان دارند: رحمان خصوصيت های غريبی داشت در برابر تمام مصيبت ها مقاوم بود، با اينکه وضعيت خانواده اش خيلی دردآور بود ولی دائم در جبهه بود. پدرش مدت زيادی فلج شده بود، خودش می گفت هيچ کاری از دستش ساخته نيست. نزديکی های ظهر بود که رسول رفت و برای رحمان تيربار کلاشينکف گرفت. رحمان زياد خوشحال شد. بعد موقع نماز شد. نماز را به جماعت پشت سر کاظم پديدار خواندم. با شروع نماز به دلم اثر کرد که کاظم زخمی می شود. از چهره اش معلوم بود. رسول هم چهره اش مظلوم جلوه می کرد. قدرتالله آقا برادی هم به چهره اش می آمد که يا شهيد می شود يا زخمی.
در خاطره دیگری آمده است: بعد از ظهر جلسه فرماندهی بند برای گزارش شناسائی رفتيم. کمی صحبت شد. بعد برگشتيم به مقر، شام خورديم. قرار بود که شب ساعت 4 صبح به شناسائی برويم. شب رفتيم در گردان بهرامی خوابيديم و در نزديکی های صبح هنوز هوا تاريک بود با ماشين رفتيم کنار خاکريز، بعد از داخل کانال به طرف خاکريز عراقی ها حرکت کرديم. حدود ساعت 5:30 به نقطه ای رسيديم که از لحاظ نظامی به نقطه احمر رسيديم. اينجا يک خاکريز طبيعی بود مدتی مانديم تا هوا روشن شد و آفتاب زد.
انتهای پیام/