به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، حسین قُجهای فرمانده محور دزلی در سال 1337 در زرین شهر متولد شد. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه درآمد و فرماندهی عملیات سپاه مریوان و دزلی را برعهده گرفت و ماهها با ضدانقلاب جنگید. سرانجام در سن 24 سالگی در عملیات بیت المقدس به یاران شهیدش پیوست.
در ادامه، خاطراتی از دوران زندگی گوهربار این شهید بزرگوار به بیان همرزمانش را میخوانید:
"شهید حسین قُجهای در کردستان، فرمانده محور دزلی بود و همیشه کوملهها را زیر نظر داشت، آنها از حسین ضربههای زیادی خورده و به همین دلیل برای سرش جایزه گذاشته بودند.
کومله ها یک روز سر راه حسین کمین گذاشتند. او پیاده بود، وقتی متوجه کمین کوملهها شد، سریع روی زمین دراز کشید و سینه خیز و خیلی آهسته خودش را به پشت کمین کشید و فردی را که در کمینش بود به اسارت درآورد و به او گفت: حالا من با تو چکار کنم؟ جوان کومله گفت: نمیدانم، من اسیر شما هستم. حسین گفت: اگر من اسیر بودم، با من چه میکردی؟ کومله گفت: تو را تحویل دوستانم میدادم و 20 هزار تومان جایزه میگرفتم. حسین گفت: اما من تو را آزاد میکنم.
سپس اسلحه او را گرفته و آزادش کرد. آن شخص، فردای آن روز حدود 30 نفر از کوملهها را پیش حسین آورد و تسلیم کرد آنها همه از یاران حسین در جنگ تحمیلی شدند."
امر به معروف و نهی از منکر در خفا
یکی از همرزمان شهید قُجهای درباره زمانی که وی فرماندهی سپاه زرین شهر را بر عهده داشت، تعریف میکند: "حسین ابهت خاصی داشت. قدرت بدنی در کنار رفتار متین و با وقارش شخصیتی به او بخشیده بود، طوری که اراذل و اوباش منطقه از او هراس داشتند. گاهی عدهای از آنها را جمع میکرد و شبانه به مقر سپاه میآورد. کنارشان روی زمین مینشست و نصیحتشان میکرد. وقتی از او پرسیدم چرا آنها را در تاریکی شب به مقر سپاه میآوری؟ پاسخ داد که اگر در روز روشن و جلوی مردم اینها را به اینجا بیاوریم، خجالت زده میشوند و ضربه میخورند."
باعث افتخار جامعه باشید نه اینکه سربار جامعه شوید
یکی از نزدیکان شهید میگوید: "چند روزی از شهادت حسین قُجهای گذشته بود که من و چند نفر دیگر از بچهها در حال چسباندن پوسترها و اعلامیههای او به دیوارهای شهر بودیم. نزدیک گلزار شهدای زرین شهر رسیدیم، مردی تا چشمش به تصاویر حسین افتاد، بغضش ترکید و زد زیر گریه. علت را که پرسیدم. در جواب سوال ما گفت: خاطرهای از او دارم که هر وقت به یاد میآورم، جگرم آتش میگیرد؛ یک شب با چند تن از دوستانم، کنار زاینده رود، بساط عیش و نوش راه انداخته بودیم که یکدفعه صدای پایی به گوشمان خورد و فردی سپاهی را در تاریکی دیدیم. تا آمدیم وسایل را جمع کنیم آن سپاهی مرا به نام صدا زد و خیلی خونسرد گفت که راحت باشید. جلوتر که آمدم، دیدم حسین قُجهای است. زیاد از او شنیده بودم و خیلی ترسیدم، دوستانم هم همین طور. از خجالت و ترس سرمان را پایین انداخته بودیم. ولی او برادرانه گفت که بنشینیم و به کاری که میکردیم ادامه بدهیم. مانده بودیم چکار کنیم. آمد نشست کنارمان. یک سیخ کباب برداشت و شروع کرد به خوردن، در حالی که به تک تک ما اشاره میکرد، گفت: من کباب میخورم و شما مشغول شرب خمر و اعتیاد خود باشید تا ببینیم که کداممان عاقبت به خیر میشویم؟ بعد هم اسلحه و حکم خود را به ما نشان داد و گفت: اگر بخواهم دستگیرتان کنم، برایم کاری ندارد. خودتان هم میدانید که از عهدهاش برمیآیم. ولی شما را به خدا قسم میدهم که به جوانی خودتان رحم کنید و دست از این کارها بکشید. دنیا و آخرت خودتان را خراب نکنید، سعی کنید باعث افتخار جامعه باشید نه این که سربار جامعه شوید. بگذارید دیگران ما را سر مشق قرار دهند نه این که اعمال ما را ملامت کنند.
واقعا شرمندهاش شدیم، بلند شد که برود نگذاشتیم. همه وسایل معصیت و حرام خوارگی را با دست خود از بین بردیم، بعد او خداحافظی کرد و رفت."
احترام به پیشکسوتان
یکی از دوستان دیگر شهید اینگونه از او یاد می کند: "شهید قُجهای احترام زیادی برای پیشکسوتان کُشتی قائل بود. قبل از انقلاب چند بار با هم مسابقه دادیم که با توجه به سابقه بیشتر فعالیت من در کشتی، او هرگز حرمت پیشکسوتی مرا نشکست. حتی در یکی از مسابقات که در شهر اصفهان برگزار میشد من و او باید با هم کشتی میگرفتیم، وی گفت که حاضر نیست با من کشتی بگیرد علت را پرسیدم، پس از امتناع بسیار گفت: چون شما خسته میشوی و نمیتوانی با حریف بعدی کشتی بگیری و برای تیم مقام بیاوری. سرانجام پس از کلی اصرار و خواهش به کشتی با من تن داد. اما با شناختی که از مهارت و قدرت بدنی او داشتم، متوجه شدم که به عمد تن به شکست داد تا حرمت من و تیم شهرش حفظ شود."
دفتر اعمال
در خاطره ای دیگر از شهید قجه ای از زبان نزدیکانش آمده است: "حسین معمولاً شبها یکی دو ساعت ورزش میکرد. آن هم ورزشهای سنگین. هفتهای یکی دو بار فاصله پادگان غدیر اصفهان تا زرینشهر را از میان کوهها پیاده طی میکرد. طی این مسیر، 24 ساعت طول میکشید. گاهی هم به کوه میرفت و در آنجا به مناجات میپرداخت. او دفترچه یادداشتی داشت که اکثر دوستانش آن را به خاطر دارند. صفحات داخل آن را به جدولهای محاسبه نفس و گناهان یومیه تبدیل کرده بود. او هر روز کارهای خود را بررسی میکرد و از نفس خویش حساب میکشید. به محض اینکه بحثی پیش میآمد، سریع داخل جدولها علامت میزد و شب که میشد با بررسی آنها سعی میکرد در روزهای بعد میزان حسناتش را بالا ببرد؛ با نگاهی به این دفتر، بعضی از اعمال او را از نظر میگذرانیم:
«سکوت در برابر باطل! شب 58/10/1 در تاکسی سوار شدم ترانه گذاشته بود، اخطار نکردم که راننده ضبط را خاموش کند.
بی نظمیدر کار: روز شنبه بدون اینکه کار مثبتی انجام دهم گذشت...، نماز بدون وقت: شب هنگامی که اذان میگفتند در جایی مستقر نبودم، نتوانستم نمازم را سر وقت به جا بیاورم ...
....شنبه ظهر خیلی ناراحت بودم، هر شخص آگاه و فهمیده در اوج ناراحتی به نماز می ایستد تا آرامش پیدا کند، ولی چون من این شناخت را ندارم، ناراحتیم باعث شد که نماز بی روح بخوانم.
.....چهارشنبه، نماز بدون وقت: ظهر چون سر پست نگهبانی بودم، نتوانستم سر وقت نماز بخوانم.
.....نماز بدون وقت مغرب: چون برای آموزش به پادگان رفته بودم، هنگام برگشتن، اذان گفته بودند، نمازم دیر شد......
..... نماز بی روح: روز چهارشنبه به قدری گرفته و در خود فرو رفته بودم که یادم رفت رکعت چندم را میخوانم.
برخورد با مردم: 58/2/8 به علت تاثیر ناراحتی از زخمی بودن هاشم سلیمیان و حرف گوش نکردن او کمی در خانه ناراحتی کردم.
.....روز چهارشنبه برخورد با مردم: چون یکی از دوستان روی عهد و پیمان خود سستی کرده بود، ناراحت بودم و حتی وقتی سعی کردم، نتوانستم بخندم، چون حق داشتم و رنج می بردم.
اخلاق و رفتار روز دوشنبه......با مادرم سر اشتباهی که کرده بود ناراحتی کردم و بعد از یکی دو ساعت معذرت خواستم و با بچه برادرم هم تند صحبت کردم. باید سعی کنم تکرار نشود.»
انتهای پیام/