معرفی کتاب؛

«زیر پلک ماه»

کتاب «زیر پلک ماه» نمایشنامه‌ای با موضوع دفاع مقدس است که توسط «عدالت فرزانه» نوشته شده است.
کد خبر: ۴۶۴۰۰۶
تاریخ انتشار: ۰۸ تير ۱۴۰۰ - ۰۵:۴۰ - 29June 2021

«زیر پلک ماه»

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از اردبیل، «زیر پلک ماه» نمایشنامه‌ای با موضوع دفاع مقدس است که توسط «عدالت فرزانه» در 44 صفحه نوشته شده است.

این کتاب را انتشارات «خط هشت» در سال 1396 به سفارش و حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان اردبیل چاپ و منتشر کرده است.

برشی از کتن کتاب

باصدای انفجار... نورکم سو و غبار گرفته ای از درب آهنی نیم قد و زنگ زده، به صحنه افتاده است.

دیوارهای سیمانی غسالخانه و سکوهای سنگی و ..جنازه هایی که با چشم ودهانی باز و موهایی آشفته و دست و پاهایی لهيده وریخته، از چفت در ، تا وسط های صحنه کنارهم خوابانده شده اند.

صدای انفجار و داد و بیداد مردم ... از دور و نزدیک به گوش می رسد.

زینب (پیرزن غساله، در حالیکه بچه ای از آوارها به آغوش کشیده.. با گردوغباری که به تن دارد سراسیمه وارد صحنه می شود..): زهرا، معصومه، حلیمه... بیاین. زهرا، معصومه، حلیمه... بیاین ببینین چی پیدا کردم... یه بچه... یه بچه... زنده است..نفس می کشه. (بچه را روی سنگ گذاشته و به اتاق بغلی سرک می کشد) کجائین پس شما..؟ (بر می گردد.. در حالیکه تکه پارچه ای در دست دارد) الهی قوربونت بشه زینب...

(وقتی می خواهد لباس بچه را عوض می کند متوجه می شود که بچه نفس نمی کشد.. سر به سینه بچه می گذارد ..بچه نفس نمی کشد. او را به آغوش کشیده و در حالیکه بادستش هي به پشت بچه میزند) نفس بکش... نفس بکش... (او را برداشته و دور صحنه می چرخاند) تو باید نفس بکشی... نفس بکش. نفس بکش.. تو نباید بمیری.. نفس بکش. (داد می کشد) نفس بکش.. (سرانجام به این باور می رسد که بچه از دست رفته است.. داد می کشد) ای خدا.. آخه چرا؟ (آرامتر) اگه قرار بود بمیره میگذاشتی زیر اون خاک و سنگ بمیره. پس چرا نشون من دادی؟ چرا تو دستای من باید بمیره؟؟

(نمی خواهد گریه کند.. با بغض، جنازه بچه را روی سنگ مرده شورخانه گذاشته و در تدارک است تا جنازه را غسل کند، چارقدش را کنار می اندازد و تشت آب را می آورد، چکمه ها را می پوشد و به اتاق بغلی می رود برای پوشیدن لباس های مخصوص غساله ها، در این لحظه زنی با هول و هراس _ با چمدان خالی که برای اسباب و اثاثیه اش آورده_. وارد صحنه می شود با عصبیتی خاص سراغ کمد فلزی، رنگ و رو رفته کنار سکو رفته و چلوارهای سفید را به زمین می ریزد، انگار دنبال وسایل شخصی اش بین آنهاست)

صدای زینب: زهرا .. توئی؟

زن : منم حليمه

صدای زینب: کجا بودی تا حالا ؟

حليمه:(زیر لب) جهنم..

زینب: از صبح دست تنهام ..

حليمه: (سراسیمه) موندی مرده شورخونه از بیرون خبرت نیست، زینب:(از اتاق بیرون می آید در حالیکه لباس غساله ها را پوشیده) خبرم هست ..از خبرای بیرونه اینقدر کار ریخته اینجا..(مشغول کار می شود)  طوری شده شاباجی ؟ اتفاقی برای لیلا افتاده؟ زهرا کجاست ؟ اون توئه؟ زهرا.... زهرا...

زینب: ببین چقدر ماهه.... خودم پیداش کردم...

حليمه: بچه!

زینب: از زیر خاک کشیدمش بیرون.. داشت نفس می کشید.. آوردمش اینجا.. نفسش بند اومد.. هرکاری کردم دیگه برنگشت..

حليمه: یا امام غریب..(ناخوداگاه حواسش به بیرون..) بچه هام...

(انفجاری بیرون از صحنه ، حليمه میدود.. زینب هم دلواپس می خواهد دنبال او برود که حليمه بر می گردد )

حليمه: هیچکی تویه شهر نمونده، هرکی هرچی داره بار ماشین کرده جونش هم روش... هرجا نگاه کنی خون و آتیش و آواره...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها