به گزارش خبرنگار دفاعپرس از اردبیل، «تا باندای ماه» مجموعه آثار داستانی جشنواره «یاران شیدایی» (ویژه کودکان و نوجوانان) استان اردبیل است که به کوشش «حاتم رسولی» در ۱۲۲ صفحه گردآوری و تدوین شده است.
این کتاب را انتشارات «خط هشت» در سال ۱۳۹۶ به سفارش و حمایت ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان اردبیل چاپ و منتشر کرده است.
برشی از متن کتاب:
«مدافعان حرم»
«فاطمه اسلامی» ازمشکین شهر
- حاجی خدا وکیلی یه سوسماری بود که بیا و ببین؛ خیلی چغر بود؛ راه نمیداد اصلا. یه ربع باهاش کشتی گرفتم، اما نذاشت نوک انگشتمم به لباسش بخوره.
بعد نگاهی انداخت به من.
- اگه یاسر نبود، خیلی هم بعید نبود که من جای اون خوابیده باشم تو گور...
حاج رضا دست انداخت دور گردنم.
- من زیاد اهل تعریف و تمجید نیستم، اما این بار گل کاشتی آقا یاسر؛ هر کس تو رو میبینه یاد شجاعت اون شبت میافته. خدا قوت بده به بازوهات جوون. صورتم سرخ شده بود. در آن لحظه که این کار را کردم، هیچ فکر نمیکردم بتوانم از دست داعشی سمج و بدقلق رها شوم و در یک حرکت دور از ذهن، چنان مچ دستش را بگیرم و بچرخانم که صدای شکستن استخوانش را خودم با همین گوش هایم بشنوم. ناصر قوطی کوچک تن ماهی را انداخت توی بغلم.
- بگیر بچه، بخور تا قوت بگیری و دوباره بتونی از این قیامتها به پا کنی.
با دیدن تن ماهی، دهانم آب افتاد. چند روزی میشد غذای درست و حسابی نخورده بودم. از همان شب که من آن داعشی (لعنت الله علیه) را خفت کردم و بعد هم که قصد فرار داشت، خودم گرفتم و تحویلش دادم به حاج رضا.
در تن ماهی را باز کردم. بوی وسوسه انگیزش، شامه ام را پر کرد. دلم برای غذاهای بی بی سلیمه تنگ شده. کسی که بزرگم کرده بود؛ از نان شبش گذشته بود به خاطر من. حدس میزدم بوی ماهی، اشتهای خیلیها را تحریک کرده باشد.
- ناصر خان، تن دیگه نداریم؟
ناصر نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت: ووووه؛ ماشاء الله به اشتهات جوون. هیچ فکر نمیکردم با این هیکل ورزشکاری ات، اهل این همه غذا خوردن باشی...
- برای خودم نمیخواستم ناصر خان، گفتم اگه باشه، به این بندگان خدا هم بدین. اخمهای ناصر رفت توی هم.
- خب پسر جان اگر بود که میدادم، منتظر امر و نهی جناب عالی نمیشدم که. مثل تازه واردها نباش بچه؛ این جا جنگه، باید با شرایطش ساخت؛ خونهی خاله که نیست...
حاج رضا که انگار تماما گوش شده بود و به حرفهای ما گوش میداد، رو به ناصر کرد و گفت: کربلایی ناصر این قدر حرص نخور؛ تو همین جوریش قلبت یک در میون میزنه، حالا ببین میتونی یه کاری بکنی که تو این بحران، کلا نزنه دیگه؟ بمونی رو دستمون؟
بعد نگاهش را میان من و ناصر چرخاند.
- این بندهی خدا هم که چیزی نگفت که شما این طوری گُر گرفتی...
من باد کرده بودم از حرفهای حاج رضا، اما ناصر، چنان سرخ شده بود که کارد میزدی، خون بیرون نمیزد ازش. مقداری از تن ماهی را لای نان خشک شده گذاشتم و به سمت ناصر گرفتم.
- بفرما ناصر خان، یه کم از این بخوری، تنظیم میشی...
نگاه جهنمی اش را به من دوخت.
- دست از سر من بردار بچه، لا اله الا الله...
بعد هم بلند شد، کلاشینکفتر و تمیزش را که به دیوار تکیه داده بود، برداشت و از اتاقک زد بیرون.
بیخودی چقدر عصبانی شده بود این پیر مرد! کنسروام را میان خودم و چند تا از بچهها تقسیم کردم، اما هنوز لقمهی دوم از پیچ و خم لولههای گوارشی مان پایین نرفته بود که صدای فریاد ناصر همهی مان را میخ کوب کرد.
حاجی... حاجی به دادم برس...
حاج رضا که سر سجاده سبز رنگ کوچکش نشسته بود و دعا میکرد با شنیدن ناله و فریاد ناصر بلند شد و به سمت صدا رفت؛ من و چند نفره دیگر از بچهها هم پشت سرش از اتاق بیرون رفتیم.
با دیدن پیراهن خونی ناصر، برای لحظهای کوپ کردیم، خون به مغزم نرسید. حاج رضا سراسیمه خودش را به ناصر رساند.
- چی شدی تو کربلایی؟!
ناصر در حالی که از درد به خودش میپیچید، دستش را روی بازوی چپش گذاشت.
- نامسلمانها کمین کرده بودند؛ میدونستند ما اینجا اردو زدیم...
بعد نگاهی به جمع انداخت.
- یالله، بجنبین تا خفتمون نکردند مجهز شین...
با این حرف ناصر هر کدام از بچهها به سمتی دویدند. به جز من که همان طور سیخ ایستاده بودم و بروبر نگاه شان میکردم.
- قاسمی! چرا وایستادی؟ بیا کمکم کن...
یخم آب شد. با عجله به سمت حاج ناصر و رضا رفتم. حاجی عمامهی سفیدش را از سرش برداشت و آن را بوسید و پیچ و تابش را باز کرد. ناصر مچ دست حاج رضا را چسبید.
- نکن این کارو حاجی یه خراش کوچیکه؛ گلوله رد شده، خوب میشم...
کلمات را با سختی ادا میکرد. حاج رضا هم فهمیده بود.
- لیتر لیتر خون داره ازت میره مرد مؤمن، اونوقت میگی چیزی نیست؟
بعد هم عمامه اش را به کمک من پیچید دور بازوی ناصر. طولی نکشید که عمامهی سفید رنگ خون گرفت. اسلحه ام را برداشتم و اسلحه حاج رضا را هم تحویلش دادم. ناصر در حالی که سفت بازویش را چسبیده بود لب باز کرد به اعتراض..
- اسلحهی منم چند متر اونورتر افتاده روی زمین؛ بی زحمت برو و برام بیارش...
نگاهم را به چهرهی نگران حاج رضا دوختم. تاکیدی که کرد رفتم و اسلحه را برای ناصر آوردم. اسلحه را گرفت با دستهایی خونی و لرزان. نگرانش بودم، رنگش شده بود مثل گچ. دستش را انداختم دور گردنم. (آخ) کوتاهی گفت و بعد به من تکیه داد. حاج رضا درخواست نیروی کمکی کرد. بچهها یکی پس از دیگری از اتاقک بیرون زدند و به سمت دشمن رفتند؛ دشمنان آل نبی (ع).
- ببرش به جای امن؛ این جا دیگه امن نیست...
حاج رضا بود که این را گفت. ناصر را به آرامی حرکت دادند. پاهایش جان نداشتند؛ به سختی قدم بر میداشت. صدای درگیری بچهها گوشم را به درد آورده بود؛ متنفر بودم از این صدا. ناصر قنداق تفنگ را به زمین میزد و بعد آهسته قدم بر میداشت.
- باید ببخشی جوون، نمیدونم یک هو چی شد... سرم را چرخاندم و چشم دوختم به صورت رنگ پریده اش
- نزن این حرف رو کربلایی، تقصیر از من بود؛ توی کار شما بی خود و بی جهت دخالت کردم
تکیه اش را از من برداشت.
- بذارم زمین جوون؛ برو بجنگ؛ با دشمنهای حسین (ع) بجنگ پسرم.
کلمات تا از دهانش بیرون بیایند، چند بار به دل و روده اش میخوردند و تاب برمی داشتند و بعد ادا میشدند. به خاک ریز کوچکی تکیه داد. نفس میکشید، عمیق و طولانی.
انتهای پیام/