«اسماعیل جمالی» رزمنده و جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس و راوی کتاب «چشمهای خردلی» در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در شیراز به موضوعات مختلف حوزه دفاع مقدس و اقدامات خودش پرداخته است.
ماحصل این گفتوگو در ذیل آمده است:
در ابتدای صحبت با شوخی میگوید: زودتر از اینها منتظر تماستان بودم. برای روز جانباز و برای سخن گفتن از همسنگرانم. اما فکر کم اکنون دلیل مصاحبهتان روز قلم است.
تعجبم از حضور ذهنش را که متوجه میشود، میگوید: خب فقط در این دو روز همه به یاد ما می افتند.
راوی کتاب چشمهای خردلی دل پردردی دارد. سینه ای مالامال اندوه با انبوهی از درد دل. نه برای خودش که برای هم کیشان و همرزمانش. برای آنها که خیلی زود فراموش شدند و از آنها تنها نامی و یادی یادگار مانده است. نامی بر سر در کوچهها و خیابانها یا برروی سنگ مزارها اما قرار بود منش و رفتار شهدا و ایثارگران فراموش نگردد و بر لوح دلها حک شود.
و در این نوشتار از اسماعیل جمالی خواهیم گفت. رزمنده دیروز و نویسنده امروز. هم او که روزی برای صیانت از این مرز و بوم و آرمانهای انقلاب، سلاح در دست گرفت و امروز صلاح این مملکت را در سلاحی به نام قلم میبیند که به حق قسم خدا است و نویسندگان نیز امانتدار این ودیعه الهی. علت را هم در این یک جمله میبیند: مبادا یادمان برود برای چه و چگونه جنگیدیم.
روستایی که شهرتش را مدیون اسماعیل جمالی است
۲۰ فروردین ۱۳۴۳ در روستای نوجین فراشبند به دنیا آمده اما بخش عمدهای از عمرش را در شیراز سپری کرده است. نوجین همان روستایی است که به گفته او حالا بزرگ شده و برای خودش شهری شده است. اسماعیل، دوران ابتدایی را در همین روستا و در تنها مدرسه آن به اتمام میرساند و برای ادامه تحصیل رهسپار شهر میشود.
وقتی قرار است با یک نویسنده مصاحبه کنی بهتر است بیشتر شنونده باشی تا راوی.بهتر است بقیه را از زبان خودش بشنویم:
برای تامین هزینه های تحصیلم مجبور بودم حین تحصیل کار کنم. در بحبوحه تحولاتی که در کشور در حال رخ دادن بود و در نهایت منجر به انقلاب شد به شیراز آمدم.
نمیخواستند نهال انقلاب ثمر بدهد
درس و کار کم بود، شرکت در راهپیماییها و اجتماعات انقلابیون نیز به آن اضافه شد و علاوه بر این ما به نوعی حامل پیام انقلاب و رویدادهای مهم کشور از شیراز به روستا نیز بودیم. تظاهراتهای مردمی به انقلاب شکوهمند بهمن57 منجر شد اما دیری نپایید که کارشکنیها و شیطنتها آغاز گشت تا نهال نوپای انقلاب به خیال عده ای به ثمر ننشیند.
تا مدتی با آن حوادث شهد این پیروزی عظیم به کام مردم تلخ شد.درگیریهای پراکنده در سراسر کشور به ویژه مناطق مرزی به تحریک عوامل خارجی استکبار غرب وشرق و بعضا با اشارات عواملی در داخل آغاز شد و دامنه این درگیریها به فارس نیز رسید.
برانگیختن خوانین از جمله اتفاقاتی بود که در فارس به ویژه شیراز و فیروزآباد حوادث تلخی را رقم زد و جالب اینکه گاهی این قبیل شیطنتها توسط برخی مسوولین درون کشور حمایت میشد که البته بعدها با هوشیاری مردم و هوشمندی امام خمینی(ره) این عناصر دولتی نیز از قطار انقلاب پیاده شدند و شورشهای داخلی نیز توسط مردم و انقلابیون مهار شد و در فارس جوانان سلحشور عشایر، میداندار شده و در برابر برخی خوانین خائن قرار گرفته و به همت این جوانان به ویژه جوانان قشقایی، انقلاب استمرار یافت.
نقش بی بدیل بانوان در پیروزی انقلاب
میان صحبتهای این جانباز گرانقدر و یادگار دفاع مقدس از وی میپرسم کدام گروه از مردم بیشترین سهم را در پیروزی انقلاب داشتند و با صلابت و اقتداری خاص میگوید: بانوان ما در صف اول این حماسه قرار داشتند.
در توضیح میگوید: رهبری حکیمانه امام راحل(ره) و سپس حضور بانوان نقشی بی بدیل در این پیروزی داشت به نحوی که ما شاهد بودیم در تعقیب وگریزهای خیابانی انقلابیون، گاه خودمان را در یک قدمی دستگیری و شکنجه توسط ساواک میدیدیم که به ناگاه در یک کوچه درب تعداد زیادی از خانهها وسط خواهران انقلابی ما در سراسر کشور، به روی انقلابیون باز میشد. زخمها پانسمان میگشت وارادهها تقویت میشد.
وقتی خیال خام تصرف ایران به سر دشمن میزند
انقلاب تازه پیروز شده بود که جنگ را به ما تحمیل کردند. ارتش منظمی نداشتیم چون عده ای که هنوز هم خواهان تضعیف نیروهای نظامی ما هستند بر خلاف نظر امام(ره) ارتش را تضعیف کرده و از ارتش فقط نامی برجای گذاشته بودند و شاید اگر امثال شهید چمران و امام خمینی و برخی دیگر از دلسوزان انقلاب نبودند ارتش همان زمان به طور کامل منحل میشد.
دشمن دریافته بود که در ایران تازه انقلاب رخ داده و ارتش نیز ضعیف شده و ما نیروی نظامی منظم و کلاسیکی نداریم و سپاه نیز به سبب تازه تاسیس بودنش انسجام وتجربه امروز را ندارد.
از همین روی به مرزهای ما تجاوز کرد و مصمم شد که تهران را یک هفته ای فتح کند که با هوشیاری امام راحل و بیداری مردم ارتش احیا شد و سپاه و بسیج نیز به یاری آمدند و دشمن عقب نشست.
اسماعیل جمالی از جوانی خود گذری به نوجوانی و کودکی زده و میگوید: کودک که بودیم در مراسم مذهبی و پای روضهها قصه کربلا را که می شنیدیم غصه میخوردیم که چرا آن روز نبودیم که حسین(ع) را یاری بدهیم. با این تصورات و تفکرات بزرگ شدیم و شور جوانی آمیخته با اندرزهای امام راحل باعث شد 6 ماه از جنگ نگذشته وارد میدان نبرد شوم.
حدود 16سالم بود و با وجود مخالفتهای ابتدایی خانواده به سبب سن اندکم، در نهایت به عنوان نفر هفتم از 21 نفری که ثبت نام کرده بودند اسمم برای جنگ در آمد. در همان سال 1360 ابتدا دوره آموزشی فشرده و کوتاه مدت 45 روزه را سپری کرده و سپس عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شدم.
آن زمان هنوز گردان و یگانی شکل نگرفته بود و رزمندهها سازماندهی لازم را نداشتند. چون جنگ در ابتدا نامنظم بود و ما هنوز توپ و تانکی را از نزدیک ندیده و آموزشهای زیادی نیز کسب ننموده بودیم خود را وسط معرکه و در منطقه سومار یافتیم.(سومار برای من که شنونده صحبتهای این رزمنده ایثارگر هستم تداعی گر خاطرات عموی شهیدم خلیل سلیمی است و برای لحظه ای خاطرم را به جبهههای غرب کشور و قصرشیرین میبرد).
وقتی دشمن به ابتداییترین اصول پایبند نیست
والفجر ۱ و 2، بدر و خیبر، کربلای ۱۰ و... از جمله عملیاتهایی است که این رزمنده دفاع مقدس در آنها شرکت داشته و به عبارتی از مرز بازرگان در شمال غربی کشور و سرحدات آذربایجان غربی تا امتداد خلیج فارس را شامل میشود.
پیروزیها یکی پس از دیگر به دست آمده و سنگرها یک به یک فتح میشود؛ تا اینکه در عملیات والفجر 8 یا یا نبرد اول فاو در 21 بهمن 1364 به درجه رفیع و منیع جانبازی نائل میشود. عملیاتی که با پیروزی ایران و فتح فاو همراه بود، صادرات نفت عراق را دچار مشکل کرد و دسترسی عراق از راه خلیج فارس را مسدود نمود.
بخشی از ماموریت ما در اسکله بود. رژیم بعثی عراق که از هیچ جنایتی خودداری نمینمود منطقه را بمباران شیمیایی کرد. دچار مسمومیت شدیدی شدم. ابتدا هم رزمانم به خیال اینکه من شهید شده ام مقدمات انتقال من به سردخانه را فراهم میکنند اما انگار معجزه ای رخ داده باشد در چکاپ نهایی متوجه هوشیاری و علایم حیاتیام میشوند.
ابتدا مرا به اهواز و سپس تهران منتقل نمودند. بعدها متوجه شدم که در آن عملیات و بر اثر استفاده ناجوانمردانه دشمن از بمب شیمیایی، تعداد زیادی از رزمندگان ما دچار صدمات جبران ناپذیری شدند و در این بین من نیز از ناحیه چشم و گوش دچار حادثه شده و جانباز 70 درصد لقب گرفتم.عوارضی که هنوز و پس از چنددهه همراه همیشگی من است. بیش از 70 درصد از ناحیه پوست، ریه و چشم شیمیایی شدم؛ با بمبی که توسط ارتش عراق استفاده شده بود و حاوی گازهای خردل، کلر و سمی خطرناک بود که در اروپا به آن باران زرد می گفتند.
از صدام و ارتش جنایتکارش توقع مردانگی نداشتیم و میدانستیم به جنگی نابرابر ایستادهایم اما همه جنگها با همه بدیهایشان باز هم قوانین و مقررات خاص خود را دارند که یکی از آنها عدم استفاده از سلاحهای غیرمتعارف ممنوعه و کشتار جمعی است که صدام در این نبرد نابرابر از همین قانون ساده نیز پیروی نکرد.
میخواستم فریاد حقانیت ایران را به تمام دنیا برسانم
مراحل اولیه درمانم تا 13 اسفند 1364 ادامه داشت و کم کم مقدمات ادامه درمانم در اروپا مهیا شد. دولت برای ارایه خدمات درمانی بهتر به رزمندگان اصرار داشت در خارج از کشور درمان شویم و کشورهای اروپایی نیز به سبب اینکه خود سازنده این مواد شیمیایی ممنوعه بوده و خود آن را در اختیار صدام قرار داده بودند میخواستند اثرات درمان بر روی این سلاحها را مورد آزمایش قرار بدهند و به عبارتی راه درمان آن را نیز بیابند که آلمان، هلند، اسپانیا، انگلیس ، بلژیک از جمله این کشورها بودند.
دلیل دیگری که ایران را ترغیب میکرد که درمان ما را در غرب انجام بدهد این بود که میخواست با سندسازی و نشان دادن ما به دنیا به عنوان سندی زنده به همگان بفهماند که رژیم عراق به عنوان آغازگر جنگ به ابتداییترین اصول نبرد نیز پایبند نیست و با سلاحهای غیرمتعارف اروپایی ابتداییترین موازین انسانی را زیر سوال برده است. به همین خاطر در قالب کاروانی 37 نفره ما را اورژانسی راهی اروپا کردند.
به سبب وضعیت حادی که داشتم آلمان و اتریش و اغلب کشورها از پذیرش من خودداری میکردند تا اینکه اسپانیا مارا پذیرفت. چشمانم باز نمیشد و ریههایم رو به نابودی بود. حدود 4.5 ماه در اسپانیا و در بیمارستان صلیب سرخ بودم. شرایط سختی بود ومحدودیتهای زیادی داشتیم از جمله ممنوع المصاحبه بودیم اما از هر فرصتی برای تبلیغ نظام و اسلام بهره میبردیم.
با اعزام ما به بیمارستان ارتش شهر مادرید شرایطم بهتر شد به سبب پیگیری مجدانه هادی سلیمانپور، سفیر وقت ایران در اسپانیا و هزینههایی که ایران برای مداوای رزمندگان مجروحش میکرد از نظر جسمی شرایط مساعدتری یافتم و نهایتا برای مداوای بهتر راهی بارسلون اسپانیا و سپس آلمان غربی شدم.
فرآیند درمان و تامین داروهای ما مدیریت صحیحی ندارد
بخشی از داروهای ما باید از کشورهای دیگر وارد شود و گاهی مدیریت ناصحیح داروها مشکلاتی را برای ما به وجود می آورد و تشخیص غلط، سهلانگاری در واردات به موقع دارو و یا توزیع نامطلوب آن شرایط ما را دشوارتر کرده است. تحریمها نیز مزید بر علت شده و هرچند گامهای خوبی در توسعه صنعت داروسازی کشورمان برداشته شده اما همچنان نیازمند تحقیقات وکیفیت بیشتری است.
بیم این را داشتم که فرهنگ دفاع مقدس پس از پایان جنگ خاک بخورد و این حماسه به نسل بعدی منتقل نشود. ابتدا و به ویژه پس از شروع سفرهای درمانی ام متوجه شدم اروپاییها که جنگشان سرشار از زیادهخواهی و تجاوز و جنایات متعدد است کتابها و فیلمهای زیادی در این خصوص نوشته و خود را حق جلوه داده و به قهرمان سازی از رزمندگان خود پرداخته اند اما دفاع مقدس ما با آنهمه قهرمان واقعی، مغفول و مظلوم واقع شده و در مرزهای خودمان جا مانده است.
شروع به نوشتن خاطرات و مخاطرات جنگ کردم
ابتدا خاطراتی را یادداشت می کردم وسپس با تداوم سفرهایی که به عنوان سفیر یا نماینده جانبازان شیمیایی به هلند و بلژیک و دیگر کشورها داشتم به ثبت و مکتوب نمودن خاطرات شفاهیام ترغیب شدم. تصمیم گرفتم فرهنگ دفاع مقدس و خاطرات و مخاطرات آن دوران را برای تداعی و بیان این حماسه به نسلهای آتی مکتوب کنم که اوج این خاطرات در کتابی به نام چشمهای خردلی نگارش شد که به نوعی اتوبیوگرافی بنده است و بابک طیبی نیز در تالیف آن یاری ام نمود.
در «هم پا» نیز از زنانی سخن گفتم که اگر نگویم تاثیرشان بیشتر از مردان بود اما دوش به دوش مردان در تشویق رزمندگان و تدارک مایحتاج و کالاهای اساسی خط مقدم حضور داشته و نقش بی بدیلی در جنگ داشتند.
«فرمانده نگران» و زندگینامه شهید مدافع حرم شهید غلامی از جمله دیگر آثار بنده بوده و لاله تنگاب، زندگینامه شهید اسفندیار پناهی شهید قائله خوانین، پنج یار دبستانی و پسران حوا و کتاب "قاب فیروزه" حاوی مجاهدتهای بانوان در دفاع مقدس (اثر برتر در حوزه دفاع مقدس) از دیگر آثار بنده است.
میگویم بخشی از یکی از کتابهایت را برایمان بخوان. چشمهای خردلی را باز کرده و این چنین روایت میکند: «پرسیدم این جا کجاست اخوی؟! گفت فرودگاه مادرید اسپانیا عزیزم! درِ آمبولانس باز شد و نور تند فلش بود که همین طور میآمد طرفم. عکاسها و خبرنگارها بودند. آمده بودند برای تهیه گزارش. پلیس آنها را دور میکرد. نمیگذاشت عکس بگیرند. با آن همه سر و صدا، کامل به هوش آمده بودم. دستم را گرفتم جلوی چشمم که نور فلش اذیتم نکند. عکسی در همان حالت ازم گرفته بودند و در صفحه اول روزنامه «ال پاییس» اسپانیا چاپ کرده و تیتر زده بودند: «پهلوانی از جبهههای ایران». گزارشی هم چاپ شده بود که این یکی از سربازان ایرانی است و با حمایتهای آمریکا شیمیایی شده. دولت اسپانیا به مدیران هفتهنامه تذکر جدی داده بود که این اخبار را دیگر بازتاب ندهد.»
پلان اول گزارشم به پایان میرسد. اولین باری است که دوست ندارم این گفت و گو زودتر به پایان برسد و برخلاف اغلب مصاحبههایم با مسوولین که از همان ابتدا انتظار و اشتیاق انتهای برنامه را دارم اما اینجا جایی است که دوست دارم ساعتها پای صحبتهای اسماعیل جلالی با چشمهای خردلی اش بنشینم. البته اگر سرفههای گاه و بیگاه حاصل ریه های شیمیاییاش امان بدهد. سرفه هایی که یک عمر انیس او بوده و از سینه مالامال درد او برمیخیزد.
مصاحبه را فعلا همین جا به پایان میبرم. روز قلم بر اسماعیل جمالی این اسوه رادمردی و ایثار که قدم و قلمش همواره در راه انقلاب و دفاع مقدس چرخیده است مبارک باد.
انتهای پیام/