شهید مدافع حرم: باید دلسوز نظام و مطیع رهبر باشید

همسر شهید غوابش می‌گوید: «عبدالکریم به همه افرادی که قصد ورود به سپاه را داشتند گوشزد می‌کرد، باید دلسوز نظام و مطیع رهبر باشید اگر برای حقوق و کار می‌خواهید وارد سپاه شوید همان بهتر که نیایید.»
کد خبر: ۴۶۶۱۶۵
تاریخ انتشار: ۱۹ تير ۱۴۰۰ - ۱۸:۱۶ - 10July 2021

شهید مدافع حرم: برای این دو چیز پاسدار نشوید!

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، می‌گویند آدم‌ها هر چه باشند بالاخره روزی به اصل خود برمی‌گردند. مهم این است که با چه لقمه‌ای قد کشیدند و در کودکی چطور تربیت شده‌اند. پدر عبدالکریم با اینکه ۹ فرزند داشت، اما حواسش به قد کشیدنشان بود. باید و نباید را زبانی یادشان نمی‌داد و عملش نهال نوپای بچه‌ها را رشد می‌داد. عبدالکریم بچه ششم خانواده بود و خوب به یاد داشت در کودکی پدرش مسجد روستای حصیرآباد اهواز را در آن گرما و دست خالی چطور آباد کرد. او که آن وقت خودش پسربچه‌ای بود کنار دست پدرش می‌رفت و سعی می‌کرد کمکش کند.

وقتی هم ساخت مسجد تمام شد خود حاجی بود که پیشنماز مسجد شد و پای بچه‌ها را به آنجا باز کرد. کودکی عبدالکریم با بقیه بچه‌های روستا فرق داشت. بچه‌های دیگر پی بازی بودند و او دوست داشت در خانه بنشیند و نقاشی کند. به نقاشی و کار‌های هنری علاقه بیش‌تری نشان می‌داد تا توپ بازی و بقیه بازی‌ها.

نامه یک خطی از جبهه جنگ

نوجوانی عبدالکریم مصادف شد با آغاز جنگ تحمیلی، اما هرچه اصرار می‌کرد والدینش به خاطر سن کم او رضایت نمی‌دادند. مادرش در جواب درخواست‌های پسر می‌گفت: «تو هنوز ریش و سبیل نداری، کجا می‌خواهی بروی؟» عبدالکریم به ظاهر نشان داد که قبول کرده، اما چند روز گذشت و گفت می‌خواهد به مدرسه برود. برادرش ماجرا را اینگونه روایت می‌کند: «کلاس سوم راهنمایی بود که مثل همیشه کتاب‌هایش را در بند کشی جا داد و آن‌ها را مانند یک جعبه قنادی با خود به مدرسه برد. ظهر شد و همه منتظر کریم بودیم که از مدرسه برگردد، ولی خبری نشد، حدس ما این بود که در مدرسه مانده تا با گروه نمایش و سرود همکاری کند، اما تا غروب خبری نشد.

مادرم با برادر بزرگم به مدرسه رفتند، اما اولیای مدرسه گفتند: ظهر همه بچه‌ها به خانه‌هایشان برگشتند، مادرم به سرعت تمام به مسجد رفت. آنجا هم نبود.

فردای آن روز یک تلگراف از کردستان آمد و نوشته بود: «من کردستان هستم. حالم خوب است؛ عبدالکریم.» نقطه شروع رفتن کریم به جنگ آنجا بود. بعد از چند روز لباس‌ها و کتاب‌هایش را در زیر زمین مسجد پیدا کردیم.»

کسی با من ازدواج نمی‌کند!

عبدالکریم در دزفول تحت آموزش نظامی گرفت و بعد از گذراندن دوره‌های آموزشی به گردان امیرالمومنین (ع) پیوست و در عملیات‌های نصر ۸ و والفجر ۱۰ به عنوان نیروی خط شکن شرکت داشت تا اینکه از ناحیه دو پا مجروح و همزمان شیمیایی هم شد. رفت و آمد او به جبهه تا پایان جنگ ادامه داشت. حالا دیگر جوانی شده بود برای خودش. سال ۶۸ خانواده تصمیم گرفتند برای پسرشان، آستین بالا بزنند. عبدالکریم که هنوز به علت مجروحیت مجبور بود با عصا راه برود، ابتدا مخالفت کرد و گفت کسی حاضر نیست با این وضعیت به همسری‌اش دربیاید. پدرش گفت که دختر عمویش را برای او در نظر گرفتند و او را مجاب کرد به خواستگاری رفتن. عمو وقتی پیشنهاد آن‌ها را شنید با دخترش مشورت کرد و انتخاب را به عهده خودش گذشت، اما برای او توضیح داد که ممکن است عبدالکریم همیشه با عصا راه برود و ظاهرش همینطور نحیف بماند. وقتی دخترعمو و پسرعمو با هم صحبت کردند، مهر عبدالکریم به دل دختر جوان نشست. او می‌دانست پسرعمو همان مردی است که می‌تواند خوشبختش کند. سلامتی او را هم به خدا سپرد.

دختر می‌خواست حالا که نمی‌تواند در جبهه‌ها برای جهاد خدا برود با یک مجاهد ازدواج کند و اجری هم از کار‌های او به خودش برسد. مراسم ازدواج به سادگی مرسوم همان سال‌ها برگزار شد و زندگی مشترک آن‌ها در خانه پدری عبدالکریم آغاز شد.

پس از چند سال تصمیم گرفتند خانه مستقلی داشته باشند و در منطقه محروم سه راهی خرمشهر زمینی خریدند، اما، چون هزینه ساخت خانه زیاد بود عبدالکریم خودش بنایی می‌کرد و همسرش کمک بنا بود! زندگی آن‌ها همین‌قدر ساده و صمیمی می‌گذشت. اگرچه عبدالکریم به خاطر شرایط شغلی‌اش که نظامی بود اغلب به ماموریت می‌رفت و کمتر در خانه بود، اما زهرا خانم همسرش سعی می‌کرد همه امور خانه را به تنهایی پیش ببرد تا شوهرش احساس نکند برایشان کم می‌گذارد.

راضی نیستم به سوریه بروی!

مهین و مجید فرزندان آن‌ها دیگر بزرگ شده بودند و هرکدام به خانه بخت رفتند. زهرا خانم هم گمان می‌کرد چند صباح دیگر شوهر بازنشسته می‌شود و بیش‌تر می‌تواند کنارش باشد. اما تقدیر چیز دیگری رقم زده بود. سال ۹۳ کم کم حرفش را انداخت که تصمیم دارد برود، اما بالادستی‌ها با رفتنش موافقت نمی‌کردند. زهرا خانم می‌گوید: «آبان ماه ۹۳ بود که حاجی به من گفت: برای اعزام به سوریه ثبت نام کرده‌ام. شما که راضی هستید. ولی هنوز فرماندهی اجازه نداده. گفتم: اگر بگویم راضی نیستم چه می‌گویید؟ گفت: پس معلوم شد که مرا دوست نداری؛ از شما که یک زن صبور و مقاوم هستید بعید است.»

۱۰ دقیقه فرصت داشتم برای همیشه با همسرم خداحافظی کنم

عبدالکریم خوب بلد بود اطرافیانش را در شرایط سخت چطور مجاب کند. وقتی بالاخره از محل کار با اعزامش موافقت شد، سریع ساکش را بست. همسرش می‌گوید: «همیشه می‌گفت: اگر رهبر بگوید به درون آتش برو، بدون، چون و چرا می‌روم. به همه افرادی هم که قصد ورود به سپاه را داشتند گوشزد می‌کرد، باید دلسوز نظام و مطیع رهبر باشید اگر برای حقوق و کار می‌خواهید وارد سپاه شوید، همان بهتر که نیایید.

حالا که سوریه را در خطر می‌دید باید کاری می‌کرد. یادم هست برای رحلت امام بچه‌های بسیج را برای اردو به تهران برده بود و از آنجا هم برای پیگیری اعزام یک سر هم به نیروی زمینی زده بودند، ولی گفته بودند تاریخ اعزام مشخص نیست.

وقتی به اهواز رسید با او تماس گرفتند. حاجی سراسیمه مشغول جمع کردن وسایلش شد و گفت: باید بروم تهران. گفتم: تو دیروز از تهران آمدی دوباره می‌خواهی بروی، اتفاقی افتاده؟ گفت: می‌خواهم بروم سوریه، فقط ۱۰ دقیقه فرصت خداحافظی من و حاجی بود. گفت: به هیچ‌کس نگو سوریه‌ام بگو رفته تهران و کسی را نگران نکن.

وقتی حاجی رفت و خودم تنها شدم از اعماق وجود گریه کردم. احساس کردم دلم را از جا کند و با خود برد؛ در حالی که حاجی پیش از این بار‌ها به ماموریت‌های سخت و دور در مرز رفته بود.

حاجی ۱۹ خرداد ۹۴ اعزام شد و دو روز بعد تماس گرفت و با صدایی بشاش گفت: نایب‌الزیاره شما هستم. در تمام تماس‌هایی که از سوریه می‌گرفت خیلی خوشحال بود و وقتی از اوضاع جسمی و جراحت‌هایش می‌پرسیدم گفت: باور می‌کنی خوب شده‌ام و به قدری مشغولم که وقت ندارم به خودم فکر کنم و همه چیز را فراموش کرده‌ام.

خبری که اقوام را ناراحت کرد

حاجی قرار بود ۴۵ روزه برگردد؛ یک ماه از حضورش در سوریه گذشته بود. شب قدر و ضربت خوردن حضرت علی (ع) بود و من در مسجد و مراسم احیا بودم که حاجی زنگ زد و احوالپرسی کرد و گفت: برای من و همکارانم دعا کن. چهار روز بعد از این تماس دیگر حاجی تماسی نگرفت تا جمعه آخر ماه مبارک رمضان ۱۹ تیر۱۳۹۴ که روز قدس بود و من خیلی نگران بودم؛ چون یک روز در میان در جریان احوال ایشان قرار می‌گرفتیم. دامادم گفت: شاید عملیات یا ماموریتی هستند که امکان تماس وجود ندارد. گفتم: خدا کند این‌طور باشد! چون فقط سلامتی حاجی برایم مهم است. صبح روز قدس با یک روحیه خراب به خاطر بی‌خبری از حاجی به راهپیمایی رفتم.

خواهر کوچک حاجی و همسرش را آنجا دیدم و سراغ عبدالکریم را گرفتند. گفتم‌: خوب است الحمدلله. البته خانواده حاجی تا مدتی خبر نداشتند که حاجی سوریه است. در مراسم افطار منزل اخوی حاجی که همه خواهر و برادر‌ها جمع بودند، برادر بزرگ حاجی گفت: حاج کریم اوقات همه را تلخ کرده! خواهر حاجی پرسید: چرا؟ ایشان هم گفت: حاج عبدالکریم رفته سوریه و همین اسباب ناراحتی خانواده حاجی را فراهم کرد.»

عبدالکریم شهید شد

سحر یکی از روز‌های آخر ماه رمضان تلفنی به داماد خانواده خبر دادند عبدالکریم به شهادت رسیده. او مانده بود چطور این خبر را به همسرش که وابستگی زیادی به پدر داشت و به زهرا خانم بدهد. دو ساعت نشسته بود و با خود فکر می‌کرد. عبدالکریم که برای تعمیر تانکی به خط مقدم رفته بود، مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد.

زهرا خانم که تازه چند روز از همسرش خبر نداشت، دلشوره می‌گیرد. صبح وقتی می‌بیند مجید پسرش و برادر همسرش به همراه دوستشان به خانه آن‌ها آمدند، حس می‌کند خبری شده. برادر عبدالکریم می‌زند زیر گریه و مجید به مادر می‌گوید به خودت مسلط باش. پدر به شهادت رسید.

زهرا خانم می‌گوید: «پسرم بعد از شنیدن خبر شهادت پدرش اول نماز شکر خواند و گفت: اگر پرده‌های دنیا کنار برود و حقیقت جایگاه پدر را ببینید به جای گریه، شیرینی پخش می‌کنید. حتی حاضر نشد پیراهن سیاه بپوشد و به جای آن لباس سفید پوشید و خوشحال می‌شد که به او تبریک بگویند.»

پیکر پاک شهید مدافع حرم «عبدالکریم اصل غوابش» در قطعه شهدای عملیات کربلای ۴ و ۵ و نصر ۸ و شهدای گردان امیرالمومنین (ع) در اهواز به خاک سپرده شد.

منبع: فارس

انتهای پیام/ ۹۱۱

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار