دفاع مقدس در آیینه ی مطبوعات (1)

مثل مولایش ابوالفضل(ع) شهید شد

اتفاقات بسیاری در زندگی شهدا مانند هر انسان دیگری رقم خورده است که برای رمزگشایی از سرگذشتشان و فهمیدن اینکه چگونه زیست کرده‌اند تا به مقام شهادت نائل آمده‌اند، باید با آنها آشنا شد و داستان زندگی‌شان را مرور کرد.
کد خبر: ۴۶۶۴۶
تاریخ انتشار: ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۴ - 18May 2015

مثل مولایش ابوالفضل(ع) شهید شد

به گزارش دفاع پرس، قطعاً سیره و روش و سبک زندگی بسیاری از شهدا که مردانه زیستند و مردانه رفتند، میتواند الگوی مناسبی برای نسلهای بعد باشد. شهید ابوالفضل احمدی یکی از شهیدانی است که سرگذشتش از همان بدو تولد پر از اتفاقات گوناگون بوده است. اکرم احمدی خواهر شهید ابوالفضل احمدی در گفتوگو با «جوان» از زندگی برادرش میگوید که در مظلومیت به شهادت رسیده و امروز کمتر از او حرفی به میان میآید.

نوزادی بدون مادر

میانههای دهه 40 شمسی بود که ابوالفضل به دنیا آمد. من 10 ساله بودم و ابوالفضل 20 روزه که مادرمان به رحمت خدا رفت. ابوالفضل نوزادی 20 روزه بود و حالا مسئولیت بزرگ کردنش با من و دیگر خواهرم بود. با هر سختی بود ابوالفضل را به چنگ و دندان کشیدیم و بزرگ کردیم. شیر خشک میگرفتیم و بهش میدادیم و پدرمان هم بود و کمکمان میکرد. نمیشد یک نوزاد بیدفاع را به امان خدا رها کرد و برای بزرگ کردنش باید شش دانگ مراقبش میشدیم.

تا سهسالگی خیال میکرد من مادرش هستم و به من مادر میگفت. بعد از سهسالگی ابوالفضل و ازدواجم ماجرای زندگیاش را با زبان کودکی برایش توضیح دادم. به او گفتم من خواهرت هستم و مادرت فرد دیگری است. فهم این موضوع در آن سن برایش سخت بود ولی واقعیتی بود که باید به او میگفتم.

پاره کردن عکس شاه

پدرم از افسران ارتش بود و به دلیل کارش به شاه علاقه داشت. عکسی از شاه را به دیوار خانه زده بود. ابوالفضل کلاس سوم دبستان بود. یک روز وقتی از مدرسه به خانه آمد، مستقیم سمت قاب عکس رفت، از روی دیوار بلندش کرد و محکم به زمین کوبید و دو پایی به روی قاب رفت و عکس شاه را لگدمال کرد.

پدرم به ابوالفضل گفت چرا اینطوری میکنی؟ این چه کاری است که انجام میدهی؟ او هم گفت میخواهم قاب عکسش را بشکنم تا از خانهمان بیرون برود. پدرم گفت او نان ما را میدهد، نباید چنین کاری بکنی. ولی ابوالفضل کاری به این حرفها نداشت. قاب را شکست، عکس را برداشت برد و آتش زد.

هنوز انقلاب نشده بود و تازه زمزمههای انقلاب به گوش میرسید. من با اینکه سنم از ابوالفضل بیشتر بود درک و اطلاعاتم از وقایع روز پایینتر از او بود. اما ابوالفضل آگاهانه با وجود سن کمی که داشت قاب عکس را از روی دیوار برداشت و عکس شاه را پاره کرد.

کلاس پنجم که بود اعتراضات انقلابی مردم به اوج خودش رسید. مردم در خیابانهای قم راهپیماییهای طولانی برگزار میکردند. ابوالفضل دیگر از صبح خانه نبود. یک روز که به مدرسه رفته بود به خانه نیامد و باعث نگرانی پدرم شد. بابا از من پرسید چرا هنوز ابوالفضل از مدرسه برنگشته است؟

در پاسخ گفتم به خیابان سجادیه میروم تا سراغی از او بگیرم. وقتی وارد خیابان شدم صحنههای عجیبی دیدم. سربازان ارتش به خیابان ریخته بودند و با مردم درگیر شده بودند. دود و آتش همه جا موج میزد. ابوالفضل را همان صف اول تظاهرکنندگان لابهلای مردم دیدم. صدایش کردم و گفتم آقا (پدرمان) از صبح دنبال تو میگردد! معلوم هست کجایی؟ گفت: من صبح به مدرسه نرفتم و برای تظاهرات آمدم اینجا. به هر ترتیبی بود ابوالفضل را به خانه خودم بردم. دست و صورتش سیاه و زخمی شده بود. دستی به سر و صورتش کشیدم و او را به خانه پیش پدر بردم. وقتی پدرم پرسید کجا بودی؟ گفت مدرسه نرفتم و در راهپیمایی بودم.

حضور در جبهه

ابوالفضل 13 ساله بود که پدرمان را از دست دادیم. دوباره ابوالفضل پیش ما آمد و با ما زندگی کرد. آن زمان انقلاب شده بود و برادرم بیشتر زمانش را با حضور در پایگاه نبیاکرم(ص) در خیابان آذر میگذراند. گاهی وقتها نگرانش میشدم و تعقیبش که میکردم میدیدم تمام مدت در پایگاه حضور دارد و جای دیگری نمیرود. میگفتم الان تربیت ابوالفضل با من است و او را باید طوری تحویل جامعه بدهم که فردا به درد مملکت بخورد. خدا را شکر خودش هم سربه راه بود و دنبال کار خلاف نمیرفت.

خیلی اوقات ساعت 10 شب میشد و من بیرون میماندم تا مواظبش باشم. مدتی از شروع جنگ گذشته بود و با همان سن کم میگفت که میخواهم به جبهه بروم. میگفت اگر خوابت ببرد اثر انگشتت را پای رضایتنامه میزنم و به جبهه میروم.

شب و روز در فکر رفتن به جبهه و حضور در کنار دیگر رزمندگان بود. یک روز با برادرم مشورت کردم و وقتی او علاقه و اشتیاق ابوالفضل را برای جبهه رفتن دید گفت با خودش به جبهه برود. برادرمان ارتشی بود و ابوالفضل همراه او شد و یک سال در کنار هم بودند. گاهی از ابوالفضل میپرسیدم از جبهه چه خبر؟ میگفت انقدر صفا میدهد. من راننده لودر شدهام و کلی به دیگر رزمندهها کمک میکنم. احساس مفید بودن و بزرگ بودن به او دست داده بود.

یک روز به خانه آمد و گفت میخواهم در خط مقدم حضور داشته باشم. گفتم تو هنوز کوچکی و قبول نمیکنند. گفت به سربازی میروم تا از آن طریق بتوانم جلوی خط باشم. 15، 16 ساله بود که خودش را برای اعزام به خدمت معرفی کرد. به او گفتند برو و یک سال و نیم دیگر بیا تا برای سربازی اعزامت کنیم.

ابوالفضل از این موضوع ناراحت بود. برادرم گفت میخواهی ارتشی شوی تا از آنجا به جبهه بروی؟ ابوالفضل هم قبول کرد و تکاور شد. یک سال در گلپایگان آموزش دید که عراق شهر قم را بمباران هوایی کرد. بعد از چند روز ابوالفضل به خانه آمد تا احوالمان را بپرسد. میگفت شهر قم بمباران شده و نگرانتان شدم. اجازه گرفتم تا بیایم پیش شما و دوباره برگردم.

شهادت مثل آقا ابوالفضل

با بمباران شهر زبان دخترم بند آمده بود و دکتر به ما گفته بود به روستایی آرام بروید شاید مشکل دخترتان حل شود. ما هم وسایل خانه را جمع کردیم و برای مدتی به یکی از روستاهای اطراف رفتیم. در مدتی که در روستا بودیم ابوالفضل پس از پایان دوران آموزشیاش به خانه آمده بود ولی نتوانسته بود ما را پیدا کند. همسایهها میگفتند برادرت برای سر زدن آمده بود و میخواست ببیندتان. دیگر موفق به دیدنش نشدیم، او رفت و دیدار ما به قیامت موکول شد.

یک روز از آموزشی آمده بود و به من گفت آبجی لباسهایم را بشور تا وقتی که میخواهم دوباره به پادگان برگردم لباسهایم تمیز باشد. بعد از شستن لباسها و هنگام اتو کردن رو به من کرد و گفت: آبجی! میخواهم به جبهه بروم. گفت میروم و مثل آقا ابوالفضل دستم قطع میشود و چشمم تیر میخورد. من هم به او میگفتم شهید شدن لیاقت میخواهد و تو شهید نمیشوی. گفت حالا میبینیم! اگر جنازهام را بدون دست برایت نیاوردند.

وقتی پیکر ابوالفضل را آوردند دست نداشت. دست دیگرش را روی سینهاش گذاشته بودند. به چشمانش هم تیر خورده بود و تا پایین صورتش پاره و زخمی شده بود. تمام سینهاش پر از ترکش بود. وقتی ما را به معراج شهدای تهران برای دیدن پیکر ابوالفضل بردند حالم بد شد و نتوانستم باز ببینمش.

12 نفر در شب عملیات کربلای5 برای خنثیسازی مین میروند که ابوالفضل هم یکی از آنها بود. مین منفجر میشود و هر 12 نفر شهید میشوند. پیکرش بعد از شهادت دقیقاً به همان صورتی بود که آن روز برایم تعریف کرد.

باغی پر از مهمان

در وصیتنامهاش نوشته بود دوست دارم بعد از شهادتم برای حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) گریه کنید و اصلاً برایم اشک نریزید. وصیت کرده بود در بهشت زهرا خاک شود و الان پیکرش در قطعه 29 در کنار مزار شهید صیاد شیرازی قرار دارد.

بعد از شهادتش خیلی بیتابی میکردم و گاهی قرص آرامبخش میخوردم. یک شب خواب دیدم سوار بر اسب سفیدی آمد و گفت خواهر چرا آنقدر گریه میکنی، من که شهید نشدهام. گفتم چرا تو شهید شدهای و دست نداری. همان لحظه دستهایش را از پشت سرش آورد و گفت ببین دستهایم سالمند. گفت من راضی نیستم که تو گریه میکنی.

یک شب دیگر خواب دیدم در باغ بزرگی هستم و سفره بزرگی انداختهاند و سیدها با شال سبز دور سفره نشستهاند و ابوالفضل هم با برهای در بغل کنار سفره مشغول خدمت به مهمانان بود. گفتم ابوالفضل این باغ برای چه کسی است؟ گفت این باغ برای من است و اینها مهمانهایم هستند.

 

منبع: روزنامه جوان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار