معرفی کتاب؛

«یکی برای همه»

کتاب «یکی برای همه» سیری در زندگی شهید «علی مهدی معقولی» از سوی انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس مازندران منتشر شد.
کد خبر: ۴۶۸۲۷۸
تاریخ انتشار: ۰۲ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۳:۱۴ - 24July 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، «یکی برای همه» عنوان کتابی است از سری کتاب‌های فرهنگ‌نامه شهدای مازندران با موضوع زندگی شهید «علی مهدی معقولی» که به قلم «شکوفه غلامی» پاییز 1399 در 500 نسخه از سوی انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان منتشر شد.

این اثر با یک زندگی‌نامه مختصر و گذرا آغاز می‌شود که بیشتر حاوی اطلاعات شناسنامه‌ای این شهید است و بخش اصلی آن مجموعه خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان شهید را درمی‌گیرد و بخش اعظم خاطرات کتاب، روایت‌هایی از خانواده و نزدیکان است که نگارنده با مطالعه آنها، به زبان خود و بر اساس الگوی روایت دانای کل، آن را پیش‌روی مخاطب قرا می‌دهد.

«یکی برای همه»

بخشی از متن کتاب:

غرور هم‌نامی

قنداق نوزاد را که بغل شیخ حسین گذاشتند، با مهربانی پسر را بوسید و رو به سیده حبیبه کرد و گفت: «تبریک می‌گم سیده خانم؛ قدم نورسیده مبارک؛ با این‌که از اون خدابیامرز چند تا بچه دارم ولی نمی‎‌دونم به دلم برات شده این پسر اسم منو زنده نگه می‌داره و به راه اهل بیت می‌ره.»

سیده حبیبه که رنگ به چهره نداشت، در بستر جابه جا شد و گفت: «از پسری که پدرش مداح و قاری قرآنه، غیر این انتظاری نمی‌ره»

پدر دوباره به چهره معصوم طفل خیره شد و گفت: «اسمی براش انتخاب می‌کنیم که هر وقت شنید، احساس غرور کنه. چه‌طوره به عشق مولامون اسمشو بزاریم علی.»

مادر تعریف می‌کرد بعد از مدتی موهایش را کوتاه کردیم و فرستادیم کربلا برای تبرک؛ بزرگتر که شد، به او یاد دادم در مراسم عزاداری امام حسین کفش عزاداران را مرتب کند. با این‌که سن و سالی نداشت، می‌دیدم با دل و جان و در کمال ادب این کار را انجام می‌دهد.

نماز عشق

ساعت از یک هم گذشته و او هنوز نیامده بود؛ دلم شور می‌زد. نکند اتفاقی افتاده باشد، و گذنه چه کاری مهم‌تر از جلسه خواستگاری که قبلا قرارش را گذاشته بودیم. خانواده عروس منتظر بودند. همه در خانه ما جمع شده بودند تا با هم به خواستگاری برویم، اما داماد غیبش زده بود.

از در که آمد تو نگاه‎‌های سرزنش آمیز بود که روی سرش هوار شد؛ با این حال لبخند از روی لبش کنار نرفت؛ نگاهش کردم و با دلخوری گفتم: «حالا این کار واجبت چی بود که ما رو این همه معطل کزدی؟»

دستش را برد توی موهای پشت سرش و گفت: «حیف بود نرم نمازجمعه. اونم تو این روز به این خوبی! حالا اختیارم کامل دست شماست چرا معطلین پس؟»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها