نام: علی اصغر بوجاری
فرزند: حسین
متولد: 28 شهریور 1331 در شاهرود
تحصیلات: دیپلم
تاهل: مجرد
یگان: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
مسئولیت : فرمانده گردان
نوع عضویت: پاسدار
نوع شغل: نظامی
تاریخ شهادت: 21 بهمن 58
محل شهادت: گنبد
محل دفن: گلزار شهدای شهرستان شاهرود
زندگی نامه
اولین فرزند خانواده در بیست و هشتم شهریور هزار و سیصد و سی و یک که مصادف بود با اول محرم، در شهرستان شاهرود به دنیا آمد.
به خاطر ارادت به شش ماههی امام حسین، او را علی اصغر نامیدند. پدرش حسین نام داشت. تحصیلات را تا فوق دیپلم ادامه داد و از مدرسه عالی معدن فارغالتحصیل شد. در دوران تحصیلش با پخش اعلامیه و نوارهای امام، سعی در افشای چهرهی واقعی شاه و اطرافیانش داشت.
دوران سربازیاش مصادف بود با سالهای اوج انقلاب، سالهای پنجاه و پنج پنجاه و شش. در همین دوران هم وظیفهاش را خوب شناخت و به فعالیتهای خود ادامه داد. با پیروزی انقلاب ابتدا در حزب جمهوری به فعالیت پرداخت و همزمان در جهادسازندگی هم خدمت میکرد.
به پیشنهاد دوستان وارد سپاه شد. در مدت کوتاهی که در سپاه بود به مأموریتهای مختلفی رفت. به جهت آشنا بودن با اسلحههای مختلف، کلاسهای آموزشی اسلحه در سطح شهر، مدارس و دانشگاهها تشکیل میداد و به خاطر تجربیاتش بعد از مأموریت خارک، شده بود مسؤول آموزش سپاه برای گرامیداشت پیروزی انقلاب نمایشگاهی دایر کرد. هنوز چند روز از برپایی آن نمایشگاه باقی بود که علیاصغر به شهادت رسید.
در بیست و یکم بهمن پنجاه و هشت و در درگیری با گروههای ضدانقلاب در قائله گنبد به شهادت رسید. مزار این شهید عزیز در شهرستان شاهرود میباشد
خاطرات
مادر شهید
گفت:« میخوام فرار کنم»
گفتم:« واسهی چی؟»
گفت:« آقا دستور داد سربازها توی پادگان نمونن»
گفتم:« مادر جان! میدونی اگه بگیرنت پدرت رو در مییارن؟»
ارتش به دستور شاه رودرروی مردم قرار گرفته بود. فرمان امام هم به همین جهت بود. به مرخصی که آمد، با آقای طاهری مشورت کرد. ایشان گفتند:« همون جا هم میتونی مبارزه کنی. ببین از چه راهی میشه وارد شد. بهترین جا برای ضربه زدن به رژیمه. دستور امام به سربازهایی یه که راه مبارزه رو بلد نیستن.
روی حرف ایشان حرف نمیزد. ماند تا سربازیاش تمام شد.
خواهر شهید
منتظرش میماندم تا بیاید و درسهای گرفته را پس دهد. میرفت کلاسهای عقیدتی و سیاسی که قبل از انقلاب مخفیانه تشکیل میشد. از اینکه نسبت به هم سن و سالهایم بیشتر میدانستم و میفهمیدم احساس غرور و بزرگی میکردم. با این که شش سال از او کوچکتر بودم، هم دوستش بودم و هم مشاورش.
رضا مستوفیان
آنها بومی بودند و ما ناوارد. برخیابانهای اصلی کاملاً مسلط بودند. ما را از دور میپاییدند. نزدیک که میشدیم تیراندازی میکردند. نمیفهمیدیم از کجا، نه پنجرهای باز بود و نه روزنی. یکی از آن خانهها را که گرفتیم، متوجّه شدیم روی هر دیوار آجری را در آورده تیراندازی میکردند و دوباره میگذاشتند سرجایش. خیلی از بچههای ما این طوری توی کمین افتادند و با قناسه شهید شدند، من جمله علیاصغر.
انتهای پیام /