به گزارش دفاع پرس، هیچ کس جز یک فرزند جانباز نمیتواند آخرین قدم را با تمام وجودش درک کند. وقتی خس خسهای شبانه سینه پدر سکوت مبهم شب را میشکند، التیام بخش دقیقههای پر از التهاب نوایی است که عاشقانه های یک جانباز را به رخ میکشد...
وقتی به این صدا گوش می سپاری، نمی توانی منکر نم اشکی شوی که ناخودآگاه به خودش اجازه بروز می دهد... در همهمه هجوم اسپری های تنفسی و کپسول های اکسیژن خودش را در اتاقش لابه لای دل نوشته هایش گم میکند...گم می کند به این امید که شاید صدای سرفه ها هم گم شود...
فرزند جانباز شیمیایی که باشی با تمام وجود درک میکنی برای آخرین نفس خواندن یعنی چه؟! همیشه کابوس شبهایمان همین آخرین نفس است...شب ها خوابیدن با خوف نبودن پدر در صبح فردا...به گمانم صبح آن روز آسمان خونین باشد، شاید هم نه، آبی آسمانی صاف و زلال باشد...
در این روزها باید گاهی به هر بهانه ای بگذری از تمام وجودت... پدر تمام وجود یک دختر است... و من چه سخت باید از تو عبور کنم... تو که تمام وجود من هستی... نفست که تنگ می شود بریده بریده... خسته... گویی روح از بدن ما جدا میشود... آن لحظه لحظه ایست که فقط یک لبخند را طلب می کنی... لبخندی که خود رنج نامه ای مفصل است از تمام این سالهایت...
همیشه میگفتی باید پدر باشی تا معنی حرفهایم را بفهمی! اما امروز من میگویم باید دختر باشی تا درد مرا لمس کنی... باید دختر باشی و هدیه روز پدر را با هزار جور وسواس بخری اما پشت در بمانی و بشنوی که" امروز حال پدرت خوب نیست. هیچ کس را نمیشناسد".
نفس های بریده بریده اما عاشقانه
نفس هایت که بریده بریده می شود، عاشقانهای که رقم می زنی جذاب تر می شود... سکوت سرشار از نگفته هاست و ناگفهها پربهاترین داشته هاست ... چه کسی جواب نگاه های مظلومانه ات را باید بدهد. یادمان باشد که شهدا رفتند تا زمستان بوی بهار بگیرد، به تشییع شهیدان دیروز می رویم اما شهیدان امروز را از یاد برده ایم! با خود اندیشیده ایم که اگر شهدا را دوست داریم برای همرزمانشان چه کرده ایم؟
جانبازان، غریب ترین و مظلوم ترین قشر جامعه ما هستند. چند هزار جانباز داریم که موفق نشدند جانبازیشان را ثابت کنند؟ هرچند آنان روزی در مقابل دیدگان همگان سند جانبازیشان را در دست راستشان خواهند گرفت. چند هزار جانباز در طی سال های بعد از جنگ، بیماریشان شدت یافته و درصد تعیینی 24سال پیش جوابگوی نیازشان نیست؟ کجا ایستادهایم؟ به خدا شهدا ناظرند. چه میکنیم و چقدر بهانه میگیریم.
اگر امروز من حجاب دارم، درس میخوانم، سفر میکنم، ازدواج می کنم، بچه دار می شوم، عنوان و منصبی کسب می کنم و غیره چون شهید احمدرضا احدی نفر اول کنکور پزشکی سلامتی مرا به درسش ترجیح داد و دانشگاه را رها کرد و من امروز عنوان تحصیل کرده را یدک می کشم، چون بابای سارا از تفریح با او دست کشید تا فردا ساراها راحت تر تفریح کنند و با بدحجابی به تاولهای خونی و چرکی بدن شیمیاییاش نمک و اسید بپاشند، چون آن شهید تازه داماد از همسر جوانش برید تا امروز نازی و رامتین به فکر ماه عسل در آنتالیا باشند، چون بابای هدی رفت و شیمیایی شد و برگشت و دیگر نتوانست مثل باباهای دیگر برایش بابایی کند.
وقتی پای صحبت آن جانباز شیمیایی مینشینم با غمی در عمق چشمانش می گوید: من آن روز یک عشق داشتم؛ پیروزی یا شهادت، بعضیها امروز هر ساعت، عاشق و معشوق آدم های غریبه میشوند و به سادگی دل میدهند و دلربایی می کنند!
وی ادامه داد: من آن روز از گل ولای و خاک سنگرها بر لباسهای ساده ام لذت می بردم و بعضیها امروز از شلوارهای لی خاک نما و پاره پوره خارجی! من آن روز در جبهه زیر آفتاب داغ، چفیه بر سر میانداختم تا نسوزم، بعضی ها امروز روسری از سر انداختهاند که موی سر به نامحرم نشان داده و بسوزند و دیگران را هم بسوزانند!
ذره ذره تا شهادت
فکرش را که بکنی، میبینی که خیلی از کارهای خدا حساب و کتاب دارد، هر چیزی رو نمی خرد، واقعیتش این است که گلچین می کند، خیلی ها توی جبهه تقلا کردند، به آب و آتش زدند اما یک ترکش نخودی هم نوش جانشان نشد که نشد. بعضیها هم که زرنگ کار بودند، در مجموع فروختند رفتند پیش خودش، اما عده ای هم جانباز شدند و خدا خواست بمانند تا ما درس بگیریم با دستی، پایی، چشمی، نخاعی، ریه ای خودشان را به عبارتی پیش فروش کردند تا ذره ذره همه چیز خالص شود و آن وقت ...
این آدمها، زندگی زیبایی دارند. یک زندگی سراسر در انتظار، انتظار...دردهایی هم دارند، منحصر به فرد. نه که منظورم پمپ مورفین داخل کبدشان باشد که برای کاهش درد نخاع بعضیهایشان دارند و نه حتی عفونتهای ریوی و بالا نیامدن نفس هایشان و نه موج گرفتگی روزانه شان و نه هزار مدل دیگرش.
جنگ تمام شد و مرد به شهر بازگشت. با تنی خسته و زخمهایی در آن که آرام آرام خود را نشان می داد. زخم هایی که می خواست سال های سخت ماندن را کوتاه کند، اما زندگی در کار دیگری بود.
خوب است گاه گداری دلهایمان را یه یاد این بلندقدترین مردان تاریخ ایران خاکروبی کنیم. جانبازی که دو پای خود را هزینه کرد تا تمامِ دین و شرف و وطنش، بر دو پای خود بایستد... نرمی احساس تو را که خواهد فهمید وقتی از پنجره احساس بیرون را می نگری، وقتی خدا میان احساست موج می زند.
خدا همین نزدیکی هاست میان قامت تو قامتی که تا زانوست ... صبور بی بدیل من؛ به من بگو پاهایت کجاست؟ میان کدامین خاک ... کدامین سرزمین خوشبخت...؟ هرگاه که میان خاک می ایستی و نماز میگذاری، خاک به حرمت قامت نیمه تو قیام می کند و به تو اقتدا میکند. هرگاه که می ایستادی، رشادت تو، رشادت عباس(ع) را تداعی می کرد.
صبور بی بدیل من؛ در تمامی روزها و شب هایی که برایم پدری می کردی حرفی از ریه های سخت کوشت نزدی، نگفتی که سال ها میزبان گازهای تلخ شیمیایی بودی، اما کلامت سراسر شهد و عسل بود... حالا که نیستی نامت بعنوان شهید همیشه زنده است و استقامت روحت تکیه گاهم خواهد ماند... تا ابد.
هزاران درود تقدیم به پیشگاه همه جانبازان از جان گذشته ...
منبع: ایسنا