به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تبریز، «بهمن مهدوی» فرزند «خلیل»، یکم خرداد سال ۱۳۴۴ در شهرستان «هشترود» و در یک خانواده مذهبی متولد شد و از همان کودکی شروع به یادگیری احکام دینی کرد.
او در سن هفت سالگی قدم به سنگر علم و دانش گذاشت و دورههای ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت سپری کرد و بهدلیل نبود دبیرستان در شهرستان «هشترود»، به خانه خواهرش در تبریز رفت و تحصیلات مقطع دبیرستان را در تبریز گذراند.
بهمن با فرارسیدن موعد سربازی، به خدمت فراخوانده شد و پس از گذراندن دورهی آموزش نظامی در تهران، به لشکر 64 ارومیه پیوست و عازم منطقهی پیرانشهر شد.
وی یکم خرداد سال ۱۳۶۵ دقیقاً در روز تولدش، بر اثر اصابت ترکش به سرش در منطقه عملیاتی «حاج عمران» شهید شد و پیکر مطهرش در گلزار شهدای وادی رحمت شهرستان هشترود آرام گرفت.
نامهای از این شهید والامقام خطاب به دوستش باقی مانده که متن آن بدین شرح است:
نامه شهید «مهدوی» خطاب به دوستش «میر اسماعیل موسوی»
خدمت دوست یا بهتر بگویم برادر بزرگوارم «میر اسماعیل موسوی»، سلام برادرجان. نمیدانم از کجا شروع کنم و چه برایت بنویسم و چه تعریف کنم؟ میخواهی برایت از روزهای گذشته بگویم یا اینکه از وضع منطقه که الان من و بچههای دیگر در آنجا هستیم؟ حرف قلبت را فهمیدم. دلت میخواهد از وضع منطقه بنویسم. منطقهای که الان ما در آن قرار گرفتهایم منطقه عملیاتی حاج عمران است. اگر روزنامهها را خواندهای میفهمی که وضع اینجا چه طور است. لحظهها میگذرد و رزمندگان شهید میشوند. من در یک حفرهی روباه قرار گرفتهام و میخواهم از دل خاک عراق چند کلمهای با تو در میان گذاشته باشم. سرنوشتم چه خواهد شد؟ یعنی به غیر از خدا هیچ کس نمیتواند سرنوشت خود را تعیین کند.
برادر جان! این نامهای که برایت میفرستم فقط، خدا خدا میکنم که آخرین نامه برایت نباشد، چون همان طوری که ذکر کردم دقیقهای نیست که بچهها راحت بنشینند. هر لحظه کاتیوشا و توپها و خمپارههای دشمن کار میکند و یک دقیقه غافل نیستند. همین شب گذشته بود که تعداد شش نفر از افسران و درجهداران گروهان ما زیر آتش دشمن به خاک و خون کشیده شدند. تو حساب کن و تلفات سربازان را هم بفهم. از گروهان سوم گردان، اگر بگویم بیست نفر باقی ماندهاند باورت نمیشود. اگر بگویم ۱۰ روز است که خواب به چشمان من نرفته و یک غذا آن هم چه غذایی، از گلویم پایین نرفته باورت نمیشود.
قبل از اینکه به این منطقه بیاییم در منطقه اشنویه بودیم که عراق به آنجا حمله کرد و همهی آن منطقه را که در دست ما بود تصرف کرد و ما هم با تلفات و اسرای زیادی که دادیم عقب نشینی کردیم.
بعد از آن، نیروها را جمع کرده تا در مهاباد سازماندهی کنند. بعد از یک هفته آموزش، خبر رسید که عراق از منطقه حاج عمران حمله کرده و گردان ما را فرستادند تا خط را نگه دارد تا ما رسیدیم، عراق چند کوه و قلهی مهم را گرفته بود و الان بر ما مسلط هستند و تا سر از کانال بیرون میآوریم، ما را با تیر میزنند.
حرف زیاد است و اگر بخواهم تعریف کرده یا بنویسم، کتابها میشود. اگر خدا خواست و قسمت شد در نامههای بعدی مینویسم وگرنه به بزرگواریت مرا ببخش.
انتهای پیام/