به گزارش خبرنگار دفاعپرس از سمنان، کتاب «مهتابی شوء ارونه» (شب مهتابی اروانه) مجموعه ۲۰ خاطره از سالهای قبل از انقلاب تا خدمت در جهاد سازندگی و حضور در دفاع مقدّس و فعالیتهای اجتماعی شهید حاج «غلامرضا داودی» است که به قلم «غلامرضا حافظی» گردآوری و تدوین شده است.
این کتاب 142 صفحه ای پا شمارگان ۵۰۰ نسخه در قطع رقعی در سال ۱۴۰۰ به سفارش اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس توسط انتشارات «صریر» چاپ و منتشر شده است.
در بخشی از مقدمه این کتاب آمده است:
«از نمونههای کمیاب خلقت خداوند متعال، انسانهای چندبُعدی هستند که نمونه تام آن را میتوان در شهدا دید که در عین صلابت و قاطعیت، بسیار مهربان و رقیقالقلب بودند. شخصیت این بزرگواران دارای ابعاد مختلف علمی، ولایتپذیری، حماسهآفرینی، توجه به خانواده و... بود که مصداق آیه شریفه «أَشِدَّاءُ عَلَی الکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَینَهُم» بودهاند؛ از این رو خاطرات افراد مختلف از یک شهید، هرکدام بُعدی از شخصیت آن شهید را بازگو میکند.
شهید حاج غلامرضا داودی از دوران جوانی، با اینکه از تحصیلات دانشگاهی برخوردار نبود، مطالعات بسیار قوی دینی، اعتقادی، سیاسی و اجتماعی داشت. در زمان حکومت شاهنشاهی پهلوی برای کسب روزی حلال، بسیار تلاش میکرد. یکی از فعالیتهایش مبارزه با رژیم طاغوت بود و به موازات آن، برای حفظ انسجام جوانان و همچنین برای اینکه ابتذال آن دوران بر روح و روان آنها اثر مخرّب نگذارد، پیشنهاد تأسیس انجمن اسلامی را داد.
اهتمامی ویژه به مسائل و احکام دینی داشت. اهل نیایش و اقامۀ نماز اول وقت بهصورت جماعت بود. توجهی خاص به اطرافیان، اعم از پیر و جوان داشت. صله رحم را برای خود مستحب مؤکّد میدانست. عمیقاً رئوف و مهربان بود. کسی را از همکاران و دوستانش نمییابید که از رأفت او صحبت نکند. فردی خلّاق و هنرمند بود؛ به همین دلیل با اینکه تخصصهای دیگری هم داشت، در بخش فرهنگی جهاد سازندگی فعالیت میکرد.»
برشی از متن کتاب:
سوم اسفند ۱۳۶۲ عملیات خیبر با رمز یا رسولالله در منطقه عمومی جزیره مجنون آغاز شد. تصرّف جزیره، چند روز طول کشید. نیروهای ایرانی متر به متر پیشروی میکردند. کل منطقه هرچه چشم کار میکرد، نیزار و آب بود و فقط یک جادۀ باریک و کنارۀ آن حدود ۲۰ تا ۳۰ متر خشکی داشت؛ از این رو شاید عراق اصلاً احتمال نمیداد در این منطقه عملیات شود.
گروهانها بهدلیل نداشتن فضای مانور، بهصورت دستهای وارد خط میشدند. هر دسته و گروهان تا آخرین نیرو پیشروی و مقاومت میکرد و زمانی که نیروهایش مجروح یا شهید میشدند، نیروی تازهنفس از دسته و گروهان دیگر جایگزین میشد. ما با تعدادی مجروح و شهید، توانستیم سیزده روز مقاومت کنیم. وضعیت عجیبی بود. واقعاً قابل وصف نیست. الآن وقتی آن فضا را تصوّر میکنم، موی بدنم سیخ میشود و میلرزم. به این فکر میکنم که چگونه زنده ماندیم! در میان آن حجم آتش، چطور بچّهها پیشروی و مقاومت میکردند! جز ایمان و لطف خدا چیزی دیگر نمیتوانست باشد. آنجا انسان معجزه و قدرت خدا را بهخوبی احساس میکرد.
با قایق از هور عبور کردیم و بقیۀ مسیر را باید تا خط مقدّم پیاده میرفتیم. بهدلیل نزدیک بودن به عراقیها و هموار بودن جاده و اطراف آن و دید مستقیم آنها مجبور بودیم از چالههایی که نیروهای قبلی کنده بودند، بهعنوان جانپناه استفاده کنیم. هر جنبندهای را مورد هدف قرار میدادند، حتّی خیلی وقتها بیهدف با چند دوشکا جاده و اطراف آن را زیر آتش میگرفتند. وقتی از این چاله به آن چاله میپریدیم، با اینکه دلمان نمیخواست و بسیار ناراحت میشدیم، ناخواسته روی پیکر شهید یا مجروحی میافتادیم.
الحمدالله تا استقرارمان شهید و مجروح نداشتیم. حدود پانصد متری عراقیها بودیم، بهطوریکه پشت سر آنها کارخانۀ صابونسازی، بدون چشم مسلّح دیده میشد؛ بنابراین از دریافت هرگونه تدارکات، بهویژه در طول روز، محروم بودیم و با اینکه اطراف ما پر از آب بود، بهخاطر احتمال آلوده بودن، حتّی برای وضو هم نمیتوانستیم از آن استفاده کنیم و با تیمّم نماز میخواندیم. معمولاً شبها مهمّات و تدارکات را با خودرو پیامپی میآوردند و افرادی را که در طول روز مجروح یا شهید شده بودند، به عقب برمیگرداندند.
حاج غلامرضا داودی در دستۀ ما نبود، امّا سنگر ما با آنها کمتر از یک متر فاصله داشت. همیشه عطر میزد. یک بسیجی هم داشتیم به نام همّتی که بچۀ محلات سمنان بود. اسم کوچکش یادم نیست، امّا بسیار به بوی عطر حسّاسیت داشت و سردرد میگرفت. سنگر او هم کنار سنگر آقای داودی بود. یک روز به من گفت: «به حاج آقا داودی گفتم من به عطر حسّاسیت دارم و به شوخی گفتم دیگر عطر نزند، مگر زمانیکه میخواهد شهید شود. حاجی با همان تبسّم همیشگی، خیلی از من عذرخواهی کرد و گفت ببخشید، من نمیدانستم شما به عطر حسّاسیت دارید.» بعد از آن، چند روزی که با هم بودیم، دیگر نه آقای داودی عطر زد و نه شیشۀ عطری در دستش دیدیم.
آتش عراقیها اعم از دوشکا، توپ و تانک، روزبهروز شدیدتر میشد. واقعاً معجزه بود که نیروها میتوانستند مقاومت کنند. از طرف ما بدون هدف، گلولهای شلیک نمیشد، تا جاییکه دشمن فکر کرده بود دیگر کسی در این خط زنده نمانده و اگر هم باشند مجروحینی هستند که قدرت دفاع ندارند؛ از این رو برای تسخیر موضع ما پاتک کرد. بعد از درگیری و عقبنشینی آنها، یکی از اسیرانی که گرفته بودیم، میگفت: «ما اصلاً فکر نمیکردیم با این حجم آتش، جنبندهای زنده مانده باشد.» خیلی متعجّب شده بود و هاجوواج به بچّهها نگاه میکرد.
چند روزی را با این اوضاع سخت گذراندیم. نمیدانم چه روزی یا چندم ماه بود. نزدیک اذان ظهر دیدم آقای داودی شیشۀ عطری را از جیبش درآورد و به سید جواد طاهری داد. سید بعد از عطر زدن، شیشه را به حاجی برگرداند. او هم لباسهای خود را معطّر کرد. چون در دید مستقیم دشمن بودیم، ظهرها نماز را نشسته میخواندیم. چند دقیقه بعد، در حال نماز بودم که صدای مهیبی همه جا را لرزاند. گردوخاک فضا را پر کرده بود. چند لحظه بعد متوجه شدم خمپاره به سنگر شهید داودی اصابت کرده است. در حالی که شیشۀ عطر کنار سجادهاش بود، او و سید جواد، معطر، به لقاءالله پیوستند. وقتی شیشۀ عطر را دیدم، به یاد حرف آقای همتی افتادم که به شهید گفته بود فقط زمان شهادتش عطر بزند. انشاءالله روحشان شاد باشد و با امام حسین (ع) محشور شوند.
انتهای پیام/