به مناسبت ۲۶ مرداد، سالروز ورود آزادگان منتشر شد؛

شعار «مرگ بر صدام» اسرای ایرانی در محوطه اردوگاه/ پاسخ دندان‌شکن اسیر ایرانی برای رد پیشنهاد جاسوسی

مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان به میهن در روز ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ خاطراتی چند از ایثار و رشادت‌های آزادگان در اردوگاه‌های رژیم بعث را منتشر کرده است.
کد خبر: ۴۷۲۲۵۴
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۲:۰۵ - 17August 2021

خاک وطن خود را می‌خورمبه گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹، یادآور بازگشت غرورآفرین آزادگان سرافراز به میهن اسلامیان است. این روز عزیز فرصتی برای مرور رشادت‌ها، ازخودگذشتگی‌ها و ایثارگری‌های این دلیرمردان است.

در این روز جمهوری اسلامی ایران با سربلندی توانست رزمندگان و آزادگان را که شجاعانه از دین و شرف و خاک کشور اسلامی خود دفاع کرده بودند، در میان استقبال و خوشامدگویی ملت شهیدپرور ایران، به آغوش کشور بازگرداند.

آزادگان صبورتر از سنگ صبور و راضی‌ترین کسان به قضای الهی بودند. که از همه‌جا و همه‌کس بریده بودند و به خدا پیوسته بودند.

آنها آزاده نامیده شدند چون از قید نفس و نفسانیات رهایی یافته بودند. امروز (۲۶ مرداد) روز شادی ملت است، روزی که نه‌ تنها خانواده‌های آزادگان خوشحال شدند بلکه تمام آزادگان جهان شاد بودند.

آزادگان با ایمان محکم و راسخ خود، در برابر همه فشار‌های روحی و جسمی دشمنان ایستادند و از شکنجه‌های مزدوران بعثی، هراسی به دل راه ندادند و با سینه‌هایی فراخ‌تر از اقیانوس که از همه‌جا و همه‌کس بریده و به خدا پیوسته بودند، آزاده نامیده شدند، چون از قید نفس و نفسیات رهایی یافته بودند.

بیان فرهنگ اسارت، امری حیاتی و کاری بس سترگ برای جامعه جوان ماست. بنابراین نظام اسلامی می‌بایست از همه امکانات موجود در این حرکت ارزشی ـ فرهنگی بهره‌برداری کند تا اثر مجاهدت و مقاومت وصف‌ناپذیر این رسولان آفتاب به‌ صورت فرهنگ مصور و مکتوب و به‌ مثابه کلید راه هدایت و استقامت برای نسل‌های آینده و همه آزادگان جهان محفوظ بماند.

به مناسبت این روز عزیز به بیان گوشه‌هایی از خاطرات مربوط به رشادت‌ها و ایثارگری‌های تعدادی از آزادگان سرافراز فرهنگی شهرستان ورامین می‌پردازیم.

شورش در اردوگاه
خاطرات آزاده علی معصوم شاهی

در سال‌های اسارت در اردوگاه بچه‌ها را می‌بردند و زیاد شکنجه می‌دادند. شکنجه‌های شدیدی که غیرقابل‌توصیف بود. یکی از دوستان که پایش از زانو یا فکر کنم از بالاتر قطع بود و پانسمان کرده بود و تازه به اسارت درآمده بود، این بنده خدا ترک بود و اهل اردبیل بود.

هر روز بعد ظهر او را می‌بردند و شکنجه می‌دادند. خب ما نمی‌دانستیم، یک روز که او را برگرداندند، دیدیم حالش بسیار وخیم است و حالت دیگری دارد، بچه‌ها پرسیدند، اصرار کردند. وی گفت «من را می‌برند و شکنجه‌ام می‌کنند.»

دیگر ناخودآگاه بچه‌ها کنترل را از دست دادند و از آسایشگاه ریختند بیرون و شروع کردند شعار مرگ بر صدام دادن.

ما که ریختیم بیرون، آسایشگاه کناری هم ریختند بیرون و پنج، شش آسایشگاهی هم که هنوز درشان بسته نشده بود، ریختند بیرون.

مرگ بر صدام... مرگ بر صدام. واقعاً دیگر کسی کنترل خود را نداشت. عراقی‌ها با دیدن این صحنه، تیربار‌ها را که بالای پشت‌بام مستقر بود جلو آوردند و اسرا را به رگبار بستند. تعدادی از دوستان شهید شدند، کنار خود من یکی از دوستان چند تا گلوله به سر و بدنش خورد و شهید شد.

تعدادی هم مجروح شدند. وقتی‌که رگبار را دیدیم، بزرگ‌ترها، ریش‌سفید‌ها گفتند که بچه‌ها بروید داخل.

ما آمدیم داخل و مجروحین و شهدا را بردند. عراقی‌ها اگر احساس می‌کردند که مریض دارد می‌میرد و مردنی است او را به بیمارستان می‌بردند.

نه اینکه مریضی دندانش درد بگیرد و او را ببرند بیمارستان. یک‌شب در اردوگاه یک نفر از دوستانمان که کرد بود و البته من خیلی با ایشان آشنا نبودم، مریض می‌شود و بچه‌ها به سرباز بعثی میگویند «او دارد می‌میرد (بالموت)» سرباز عراقی می‌گوید «ان شاءالله» و او مرد.

ما دکتر داشتیم و گاهاً به بهداری که آنجا داشتیم می‌آمد و اگر احساس می‌کرد، خیلی اوضاع فرد خراب است، احتمال دارد از بین برود، دستور می‌داد که او را به بیمارستان ببرند، بیمارستان شهر.

ایثار یعقوب

در ارتباط با ایثار و الگو شدن آن در بین اسرا، نمونه‌ای از ایثار را که برای کمک به دیگر هم‌وطنان و رهایی آنان از شکنجه انجام گرفت، در سال ۱۳۶۰ ملاحظه کردم.

بعد از اینکه بچه‌ها به انبار‌های دشمن سرکشی کرده بودند. وقایعی اتفاق افتاد. تعدادی از بچه‌ها را دستگیر کردند و زیر شکنجه، یا به قول خودشان زیر هشت بردند.

در آنجا یکی از بچه‌هایی که اسمش یعقوب بود و بچه تبریز بود، وقتی‌که می‌بیند همه بچه‌ها در خطر هستند و خیلی‌ها را می‌آورند و شکنجه می‌کنند و شکنجه‌ها خیلی شدید است، یعقوب تصمیم می‌گیرد بگوید من این کار را کرده‌ام و این در حالی بود که یعقوب بسیار قوی بود.

پاسداری بود که قدرت بدنی‌اش در حد بالایی بود. وقتی یعقوب همه حوادث را به گردن می‌گیرد آن‌قدر او را زدند و سوزاندند و شکنجه کردند که زیر آن شکنجه‌ها شهید شد. وقتی‌که یعقوب شهید شد، شکنجه‌ها قطع شد.

خاک وطن
راوی: آزاده حاج حسین خلیلی

در دوران اسارت در آسایشگاه ما نوجوانی به نام علیرضا بود که کم سن و سال‌ترین اسیر در بین ما بود که حدود ۱۵ سال سن داشت. به همین خاطر او بعضاً مورد لطف و مهربانی عراقی‌ها قرار می‌گرفت.

یک روز عراقی‌ها داخل آسایشگاه شدند و او را بردند. وقتی برگشت بسیار ناراحت بود و آثار ضرب و شتم روی سر و صورت او بود.

به او گفتیم «به چه علت با تو این‌گونه برخورد کردند؟» گفت «وقتی مرا به اتاق فرمانده آسایشگاه بردند، او با مهربانی با من برخورد کرد و از من استقبال کرد.

سپس به من پیشنهاد داد که برای آن‌ها از درون آسایشگاه جاسوسی کنم. او همچنین وعده‌ و وعید‌هایی نیز به من داد ازجمله اینکه اگر با ما همکاری کنی، من تو را به عقد دخترم درمی‌آورم.

اما من با خواسته‌های او مخالفت می‌کردم و می‌گفتم که می‌خواهم به کشور خود ایران برگردم. او می‌گفت در ایران قحطی و گرسنگی است و نان برای خوردن وجود ندارد.»

علیرضا گفت «منم که دیدم او نسبت به من طمع کرده است، هرگونه است باید امید او را قطع کنم و در پاسخ به او گفتم اگر در کشور خود نان نیابم خاک وطن خود را می‌خورم. وقتی‌که این جمله را گفتم او به شدت عصبانی شد و من را مورد ضرب و شتم قرار داد و از اتاق خود بیرون انداخت.»

ازخودگذشتگی

در اسارت برای اینکه بتوانیم سالم وزنده بمانیم، بایست استحمام می‌کردیم. هنگام زمستان که اصلاً آب گرم و بخاری وجود نداشت، آب را باید یک‌جوری گرم می‌کردیم.

مخفیانه المنتی درست کرده بودیم که در آب می‌انداختیم و برای خودمان آب گرم می‌کردیم و حمام می‌کردیم. نیاز بود و نمی‌شد کاریش کرد.

شب‌ها نگهبانان عراقی می‌آمدند پشت پنجره؛ در هم که بسته بود آن‌ها جرئت نمی‌کردند داخل شوند و فقط از پشت پنجره کنترل می‌کردند.

این بود که اختیار شب‌ها در دست ما بود و می‌توانستیم این کار را بکنیم. بچه‌ها در دیوار سیمانی، پریز‌های برق با فاصله از هم کار گذاشته بودند.

تشخیص این کار برای عراقی‌ها مشکل بود اما با آتش‌سوزی مکرر کابل‌های برقشان در اثر افزایش مصرف و همچنین مشاهده بلند شدن بخار از آب گرم و سیمی که بچه‌ها کشیده شده بود، کم‌کم شک کردند و روزی با حضور در آسایشگاه از ما خواستند ابزار کار و مجری آن را تحویل عراقی‌ها بدهیم.

آمدند و یک نفری را که مورد ظن آن‌ها در این زمینه بود، ببرند. ما می‌دانستیم که آن شخص از فرمانده‌هان است و اگر برود خطرناک است، یا ممکن است خیلی از مسائل دیگر اتفاق افتد.

به‌ یک‌ باره جوانی بلند شد و گفت کار من بوده است. حالا همه می‌دانند که کار او نبوده، اما او خود را انداخت جلو و این همان ایثار است که نمونه‌های آن را در دوران اسارت به‌وضوح مشاهده کردیم.

انتهای پیام/ 118

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار