معرفی کتاب؛

«ملازم اول غواص»

«ملازم اول غواص» عنوان کتابی با موضوع زندگی‌نامه، رزمنده و آزاده سرافراز«محسن جامه‌بزرگ» که توسط «محسن صیفی‌کار» به رشته تحریر در آمده است.
کد خبر: ۴۷۲۴۱۶
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۷:۴۵ - 18August 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس‌ از همدان، کتاب «ملازم اول غواص» روایت‌هایی از زندگی رزمنده و آزاده سرافراز«محسن جامه بزرگ»است که توسط «محسن صیفی کار» به رشته تحریر در آمده است.

محسن جام بزرگ یکی از  غواصان لشکر انصار الحسین (ع) و نیروی چیره‌دست واحد اطلاعات عملیات لشگر 32 انصارالحسین (ع) همدان بود. او از طرف آموزش و پرورش همدان به جبهه اعزام شد و در عملیات‌های والفجر 2، شناسایی بشگان، والفجر 5، والفجر8، عملیات انصار در جزیره مجنون و در نهایت، عملیات کربلای 4 حضوری فعال داشت.

«ملازم اول غواص» از انتشارات سوره مهر در 708 صفحه و در سال 1398 به چاپ رسیده است.

بخشی از این‌کتاب

نصف لقمه در دهانم بود و نصف بیرون که صدای انفجار شدیدی کانال را لرزاند. همزمان با صدای انفجار گرد و خاک بلند شد و آن دو نفر فرار کردند داخل سنگر و فکر کنم نان را هم از دهانم کشیدند! بعد از انفجار، عراقی‌ها برگشتند بالای سرم و من تازه دو ریالی‌ام افتاد که اسیر شده‌ام و فهمیدم چه خاکی بر سرم شده است؟ همان لحظه دلم رفت کربلای امام حسین (علیه السلام) و یاد کاروان اسرای کربلا افتادم. به خودم دلداری دادم که ادامه رسالت و جهاد من لابد در اسارت است؛ البته اگر زنده بمانم!»

آب کمی بالا آمده بود و جنازه‌ها نزدیک زمین و روی آب تکان می‌خوردند و دلم را تلوتلو می‌دادند. کمی بعد دیدن جنازه‌های رو سیم خاردار وخورشیدی‌ها که حالا نیمی‌اش در آب بود جان آدم را می‌گرفت. 

کسی نبود این نیزه شکسته‌ها را کنار بزند و یاران امام حسین (ع) را از لای این سیم خاردارها بیرون بکشد.دلم کباب شد.تا این زمان اینقدر در شهادت هم‌رزمانم نسوخته بود.  

عراقی‌ها از ترس زنده بودن شهدا به طرف آن‌ها تیراندازی می‌کردندوجنازه‌ها دوباره پاره پاره می‌شدند! آنجا کربلا بود برای من. 

بعضی از زخمی‌ها هم با آتش توپخانه و خمپاره‌ها به شهادت رسیدند.خوشبختانه جای من تقریبا زیر سنگرها بود و از دید دشمن دور بودم و نظاره گر این فجایع .

احساس کردم کسی می‌خواهد چیزی را به زور داخل دهانم کند به خودم که آمدم متوجه شدم آن دو سرباز مهربان عراقی‌اند که می‌خواهند تکه نان سفت و خشکی را به زور در دهانم کنند و پشت سر هم «کُل کُل» می‌گویند.

نصف لقمه در دهانم بود و نصف بیرون که صدای انفجار شدیدی کانال را لرزاند. همزمان با صدای انفجار گرد و خاک بلند شد و آن دو نفر فرار کردند داخل سنگر و فکر کنم نان را هم از دهانم کشیدند!

انفجار درست جایی بود که نیم ساعت پیش من آنجا بودم. گلوله توپ از طرف ایران شلیک شده بود ناخوداگاه یاد محمدرضا حق‌گویان افتادم. حالا او حتما در همان نقطه به شهادت رسیده بود و داغش در دل من ماند برای همیشه و من نتوانستم کاری برای او بکنم.

بعد از انفجار عراقی‌ها برگشتند بالای سرم و من تازه دوریالی‌ام افتاد که اسیر شده‌ام و فهمیدم چه خاکی بر سرم شده است! همان لحظه دلم رفت کربلای امام حسین (ع) و یاد کاروان اسرای کربلا افتادم.

به خودم دلداری می‌دادم که ادامه رسالت و جهاد من لابد در اسارت است؛ البته اگر زنده بمانم تازه می‌توانم زبان عربی هم یاد بگیرم و این دل چه وعده‌هایی می‌داد در آن وانفسای اسارت!

علاوه بر آن دو، یکی یکی عراقی‌ها اضافه می‌شدند درست مثل کلاغی که قار می‌زند و بقیه را خبر می‌کند. هر چی کلاغ بود ریخته بودند سر من تا یک افسر غواص را از نزدیک مشاهد کنند.

کلمه «ملازم غواص، ملازم اول» گویی قارقار آنها بود و من فهمیدم که ملازم اول؛ یعنی افسر، یعنی ستوان یکم یعنی بدبخت شدم رفت! هرگز به اسارت فکر نمی‌کردم وگرنه می‌گفتم مرا به آب بیندازند و من که مثلا استاد شنا بودم خود را یک جوری نجات می‌دادم.«ملازم اول غواص»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها