بخش پایانی/ سردار کساییان در گفت‌وگو دفاع‌پرس مطرح کرد؛

آموخته‌های یک فرمانده از دفاع مقدس

فرمانده تیپ ۷۵ ظفر گفت: آموخته‌های ما و هر چیزی که الآن از مدیریت، مسائل نظامی، تاکتیک و تکنیک، علم نظامی و هر تحصیلاتی که داریم، از جنگ است.
کد خبر: ۴۷۳۰۳۸
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۲:۵۹ - 23August 2021

تیپ ۷۵ ظفر چگونه منحل شدبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، سردار «سید محمد کسائیان» فرمانده تیپ ۷۵ ظفر به بیان روایتی از حضور در عملیات مرصاد و ضربات رزمندگان اسلام به منافقین در پایان جنگ پرداخت که بخش اول، دوم، سوم و چهارم آن از نظرتان گذشت و بخش چهارم آن را در ادامه می‌خوانید:

صلابت تیپ ظفر

چون هنوز احتمال حمله از کردستان می‌رفت، مجدداً نیرو‌ها را سازماندهی می‌کردیم. ۳، ۴ تا گردان به تیپ ظفر آمده بودند و آماده بودند. گفتیم: کسانی که مرخصی می‌خواهند، بروند و آن‌هایی را که هستند، سازماندهی کنید؛ دزلی و سنندج را هم تقویت کنید تا اگر جایی عملیات شد، عمل کنیم. ما آماده باش بودیم و با قرارگاه هم ارتباط داشتیم. در واقع ما این آمادگی را در سطح استان داشتیم که با ضد انقلابی در هر محوری که بخواهد عملیات داشته باشد، به سهم خودمان مقابله کنیم و وارد عمل شویم. بعد از عملیات، ضد انقلاب‌ها زیاد داخل سپاه مریوان می‌آمدند و آقای شمس را عذاب می‌دادند. گاهی بالای یک قله می‌آمد و به سپاه پیغام می‌داد که ما این‌جا هستیم، بیایید.

آن‌ها ضربات سنگینی توسط لشکر‌ها در ورودی پاوه متحمل شدند. تقریباً یک گردان آتشبار از قرارگاه رمضان تحت اختیار ما بود. ما برای آتش‌هایی که داخل لازم بود، توپخانه هم داشتیم و یک گردان شامل ۳ آشتبار دور بُردِ ۱۵۵ تحت کنترل عملیات ما بود. اطلاعات سپاه مریوان به ما خبر داد: آن‌ها دارند می‌آیند، مواظب باشید به تیپ‌تان تک نزنند.

گفتیم: از این‌جا دارند می‌آیند؟ گفتند: آره. ما به بچه‌های ادوات گفتیم: مینی کاتیوشا بزنید و به جنگل‌ها بریزید، بعد یک آتش نیم ساعته در جنگل ریختند و لامصب‌ها هم کشته شدند و هم اسیر بچه‌های مریوان. ما به آقای شمس گفتیم: هرجا که آن‌ها گفتند بالای قله هستیم، به ما بگویید. ما اصلاً نمی‌خواهیم که شما نیرو بفرستید، خودمان آن قدر آتش می‌ریزیم که یک مورچه هم سالم نماند. در واقع آن جا یک انسجام بین سپاه مریوان و تیپ ظفر ایجاد شد، طوری که هر جا کمک می‌خواستند، برایشان نیرو می‌فرستادیم.

یک روز آقای رستگار در همان سپاه سنندج مرا خواست و گفت: الآن که مأموریت‌ها تمام شده، شما تحت اختیار ما بیایید. گفتم: فرمانده من آقای ذوالقدر است، شما باید با قرارگاه هماهنگ کنید. خلاصه یک مقدار با هم مشاجره کردیم و بیرون آمدم. گفتم: ما قرارگاه حمزه نیستیم که تحت اختیار شما بیاییم، قرارگاه رمضان هستیم. درست است که جنگ تمام شده، ولی فرماندهان مان باید اجازه دهند تا ما بیاییم. به هر حال قبول نکردم و برگشتم....

انحلال تیپ ظفر!

وقتی قطعنامه جدی شد، خط‌ها تثبیت شد و یگان‌ها شروع کردند به عقب آمدن. ما مدت زیادی در کردستان بودیم، بعد به مازندران آمدم و گفتم: به هر حال هر جا که مأموریت بگیریم، شما باید به ما یک عقبه بدهید. ما فقط یک عقبه در شاه عبدالعظیم داشتیم که کار‌ها را هماهنگ می‌کردیم و کمک‌های مردمی را می‌گرفتیم، ولی بعد تعطیلش کردند و ما آمدیم. حاج مهدی محمدی در مازندران گفت: پادگان شهید یونسی قائمشهر را به شما می‌دهیم. امکانات اضافی را به این‌جا بیاورید و برای خودتان پادگان سازی کنید تا تیپ مستقر شود، من هم قبول کردم.

وقتی پادگان را به ما دادند، هماهنگ کردیم و تعدادی از بچه‌های ستاد آن جا مستقر شدند؛ بعد کم کم یکی، دو تا گردان و امکانات را هم آوردیم. تمام کادر مازندرانی بودند، غیر از آقای کوهی، حتی اطلاعات سیاسی ما هم مازندرانی بودند، غیر از یکی دو نفر. زمانی که امکانات را آوردیم، به قرارگاه رمضان رفتیم و گفتیم: ما باید چه کار کنیم؟ گفتند: الآن کاری نداریم، می‌توانید بروید. گفتیم: به هر حال ما در اختیار قرارگاه رمضان و نیروی قدس هستیم؛ هر جا مأموریت برون مرزی باشد، در اختیار شما و نیروی زمینی هستیم. ما دزلی و سنندج را به سپاه شهرستان مریوان تحویل دادیم و کم کم گردان‌ها را عقب آوردیم و طرح بازسازی جنگل را گرفتیم.

وقتی وارد پادگان شهید یونسی شدم، با سیاستی که داشتم، مدیران کل، استاندار و مدیرکل مخابرات را دعوت کردم و برای تمام بچه‌ها در سراسر استان مازندران و گلستان خط تلفن گرفتیم؛ راه و پادگان هم درست کردیم و برای آبگیری سد هم ساختیم. ما می‌خواستیم به مهندسین سپاه بگوییم برای پادگان ما فندانسیون (طراحی) بدهید. ما اگر می‌خواستیم درست کنیم، پولش را هم داشتیم. زمانی که ما در تیپ ظفر بودیم، گردان‌های مان را در ارتفاعات و سنگر‌ها جمع می‌کردیم و هرچه پلیت و آهن و پیت نفت ۲۰ لیتری به ما می‌دادند، می‌گرفتیم؛ حتی کفش‌های کهنه را هم جمع می‌کردیم. ما تقریباً ۳ میلیون چیز‌های فرسوده و کهنه فروختیم.

همه یگان‌ها بعد از جنگ عقب نیامده بودند، ما هم همین‌طور، بعد به هفت‌تپه رفتیم و برگشتیم. ما بسیجی زیاد داشتیم و تقریباً یک مقداری کمک‌شان کردیم. آقای کوکلانی در جریان است که ما یک کامیون برنج و روغن نباتی بار کردیم و برای شان فرستادیم. ما شرایط خوبی به لحاظ مواد غذایی داشتیم، اما آن‌ها خیلی در مضیقه بودند و آقای مهری که در ستاد بود، گفت: آقا! اینطوری است.

وقتی سپاه ۱۴ تشکیل شد، قرار بود مرتضی قربانی به فرماندهی برود که در نهایت آقای قالیباف فرمانده شد. اگر آقای قربانی می‌ماند، حرف ما را گوش می‌کرد و تیپ‌مان را نگه می‌داشت یا حاج مهدی محمدی هم همین‌طور، چون خودش تیپ مان را درست کرده بود. خلاصه یک سری آمدند و فقط لشکر محوری بود. گفتم: بابا! در مازندران فقط لشکر ۲۵ کربلا، بقیه را وِل کن. آن‌ها رفتند در تقسیم بندی، بعد تیپ مالک و ظفر را ادغام کردند.

فرماندهی کل نامه زد که تیپ شما منحل شد. من رفتم و گفتم: آقای قالیباف! اگر با من مشکل داری، چرا تیپ را منحل می‌کنی؟ آن هم یک تیپ استخوان‌دار و با پول و امکانات که حتی لشکر تو هم چنین امکاناتی را ندارد. ما ۲ تا سردخانه ۲۴ متری نصب نکرده و ۲ تا سردخانه سیار داریم. یک مدت آقای فارابی را تعیین کرده بودند که به آن جا بیایند. گفتم: آقای فارابی را روی این تیپ بیاورید، من حرفی ندارم.

سید یحیی حسینی که دست به پشت، آن جا دور می‌زد، گفت: داستان آن را می‌دانی که حبِّ علی تو را نکشت، چشم تو را کشت. گفتم: نه، بعد برایم تعریف کرد و گفت: بابا! شما را این امکانات کشت. آن‌ها چشم به امکانات‌تان دوختند تا ماشین‌های تان را بردارند. من به آن‌ها پیشنهاد دادم و گفتم: خدا پدر بیامرز! مرا در تیپ یک یا دو یا سه بگذار، اصلاً فرمانده گردان هم نباشیم یا تیپ ظفر نگو، بگو تیپ ۳ لشکر ۲۵ کربلا، ولی ارکانش را در گردان به هم نزنید. گفت: دستور دادند که باید منحل شود، پس باید منحل کنید. همان‌جا تیپ را با همه پول و امکاناتش واگذار کردم و به نیروی قدس رفتم و به تحصیلاتم ادامه دادم.

ورود به نیروی قدس

وقتی به نیرو‌های قدس رسیدیم، داشتند یک سری تیپ‌ها را در نیروی زمینی قاطی می‌کردند. من در کردستان مأموریت پیدا کردم و بچه‌های کاشان را ادغام کردیم، بعد یک سری از نیروهای‌شان را برای قدس آوردیم و تعدادی را به نیروی زمینی دادیم. مدتی به عنوان سرپرست عملیات قدس بودم، بعد به ستاد مشترک عملیات که آقای عزیز جعفری فرمانده‌اش بود رفتم و مسئول آمادگی رزمی‌اش شدم. خلاصه بعد از ۳، ۴ سال که درسم تمام شد، بچه‌ها را به تهران آوردم و به عنوان بازرس به نیروی زمینی که با آقای جاهد کار می‌کردم.

از دفاع مقدس چه آموختم؟

در مجموع، آموخته‌های ما، یعنی هر چیزی که الآن از مدیریت، مسائل نظامی، تاکتیک و تکنیک، علم نظامی و هر تحصیلاتی که داریم، از جنگ است. وقتی من وارد جنگ شدم، هیچ چیز نبودم؛ یعنی محصّلی بودم که گاه‌گاهی مبارزات جسته و گریخته‌ای داشتم. در واقع من در رکاب روحانیونی که به خانه‌مان رفت و آمد داشتند، دین و اسلام را تا حدی شناخته بودم. واقعیتش این است که پدرم قصاب و دامدار بود. نهایت تحصیلات‌مان دیپلم بود و قصابی هم بلد بودم. در واقع این‌ها آموخته‌های من تا سن ۱۹ سالگی بود و از همان سن وارد مجموعه انقلاب و سپاه و مبارزه با شاه شدم؛ شهریور سال ۵۹ وارد جنگ و سال ۶۸ خارج شدم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار