به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تبریز، «مهدی رهجو» 20 خرداد سال 1340 در تبریز به دنیا آمده و پس از طی دوران کودکی، حضور فعالی در راهپیماییهای ضدرژیم طاغوت داشت. او اواخر سال 1358 عازم خدمت مقدس سربازی شد و در پادگان عجبشیر مشغول خدمت بود که پس از مدتی به صورت داوطلبانه به گروه زرهی «المهدی (عج)» در جبهه آبادان پیوست.
شهید رهجو پس از مجروحیت در جبهه، چندین ماه در بیمارستان بستری بود و خدمت سربازیاش زودتر از موعد مقرر به پایان رسید؛ با این حال او بار دیگر عازم جبهه شد و اینبار 25 بهمن سال 1361 طی عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه بر اثر برخورد توپ مزدوران به نفر بر زرهی، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
خاطرهای از شهید رهجو
شهید رهجو بزرگوار در یکی از خاطراتش مینویسد: «امروز پنجشنبه سیام مهر سال 1360 است و چهارمین روز اقامت ما در آبادان در گروه زرهی المهدی (عج) میباشد. تا پریروز ما آوارده و سرگردان در این گروهان میگشتیم. امّا پریروز، معاون فرمانده بعد از صبحانه بچهها را جمع کرد و یک یک اسم افراد تازه وارد را خواند. کارشان را گفت و من را هم انباردار و اسلحهدار گروهان کرد. البته فقط اسلحه چون مهمات و فشنگ دم دست بود و هرکه، هر چقدر برمیداشت مهم نبود.
پریروز و دیروز و مقداری هم امروز را را صرف تحویل انبار و اسلحهخانه کردهام. تعدادی از بچهها اصلا کارشان به قیافه و هیکلشان نمیخورد. یکی از دوستان که خیلی کم سن و سال است. راننده «بیام پی» شده، یا یکی که خیلی لاغر و به نظر عجیب و غریب میآید، فرمانده تانک شده است. اما من و تمام دوستان سربازم که شش نفر هستیم به جز یک نفرمان بقیه در پشت جبهه هستیم. یکی منشی، یکی مسئول سوخت و دو نفر دیگر در انبار مهمات میباشد و ما سربازان از کارهای واگذار شده راضی نیستیم؛ چرا که ما خود را به خط مقدم جبهه حاضر کرده بودیم، نه ماندگار شدن در گروهان.
شهید رهجو در روز بیستم آذرماه مینویسد: «از دیروز و پریروز انبار را به یکی که زورکی پیدایش کردهایم، تحویل دادهام، خدا را شکر میکنم که او هم ترسو نبود که زیاد اذیت کند. من امروز صبح با فرماندهمان به خطّ احتیاط آمدهام. صبح فرمانده یچهها را جمع کرد و همه را تقسیمبندی کردند. خدمه و فرمانده و راننده تانکها، ولی بی ام پیها را معین نکردند. من را هم راننده تعیین کردند، تانک من تانک فرمانده است. واقعا تا به حال این احساس را نداشتهام، خیلی خوشحال هستم. قرار است امروز فردا آموزش رانندگی تانک را ببینم، تانک من یک نفر خدمه کم دارد که اگر نیرو بیاید، آن هم کامل میشود. به من و دوستم صادق همین هاشمی که او نیز رانند تانک است، گفته شده که ما دو تانک، حدود یک کیلومتر به جلو خواهیم رفت و شاید دو بی ام پی دیگر هم با ما بیایند، قرارمان بر این است که لودرها در جلو، سنگر و خاکریز درست کنند و سپس ما به جلو برویم.
این شهید والامقام در روز بیست و نهم دی ماه مینویسد: «شب آر پی جی زنهای ما در جلو ما یک خطّ تشکیل دادند، که اگر دشمن حمله کند، حسابش را برسند. یک روز از حمله گذشت، روز دوّ حمله یعنی 15 فروردین سال 61 شد. باز عراق حسابی میزد ما را، در این زمان یکی از تانکهای ما آتش گرفت. ما بولدوزر آوردیم و خاکریزی به تانک گذاشتیم. سپس دوستم «رضا خدابندهلو» برای ما مهمات آورد. تا خواستم یک نفس راحت بکشم، دیگر ترکش مهلتم نداد. بله ترکش به ناحیهی شکمم خورده بود. مرا برداشتند و به پشت جبهه و اهواز، تهران و سپس تبریز آوردند. پس از پنج ماه دوباره سلامتی خودم را باز یافتم. برگشتم پادگان و خواستم از آن جا دوباره بیایم که ارتش اجازه نداد، مجبور شدم خدمتم را تمام کنم. حال هم که تمام کردهام، اسمم را در بسیج نوشتم و روز 16 دی سال 1361 روز اعزاممان بود،که با یک روز تاخیر از تبریز با قطار به راه افتادیم و دیروز به تهران رسیدیم، از آن جا هم به طرف اندیمشک راه افتادیم که حالا در راه هستیم و نمیدانم چه سر نوشتی دارم، خدا میداند، هر چه که هست راه خداست و راه خدا باخت ندارد.
انتهای پیام/