به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد به نقل از پایگاه خبری تحلیلی سلام سربدار سبزوار، بوی لالههای غریب این روزها فضای کشور ایران را عطرآگین کرده است. پرستوهای خستهای که بیش از ۲۸سال بینام و نشان زیر خروارها خاک مدفون بودند. چشمهای بسیاری از پدران و مادران در انتظار بازگشت آنها برای همیشه بستهشده است. لالههایی که هنوز بوی عطر شهادت میدهند. شهدایی که برای دفاع از خاک کشور نیمهشب دل به آب سرد اروند زدند اما هرگز بازنگشتند.
غواصانی که در برابر آتش سنگین دشمن هیچ دفاعی نداشتند. این روزها همه در انتظار بازگشت غواصان شجاع گردان یاسین هستند. آنها نه در آسمان بودند که شکارچی صفوف دشمن باشند و نه روی زمین که تنبهتن بجنگند. آنها زیر آب بودند و بسیاری از آنها در عملیات کربلای ۴ از زیر آب بیرون نیامدند.
گروهان ۱۲۰ نفره ای که تنها ۴ نفر از آنها برگشتند
از گروهان ۱۲۰ نفره گردان یاسین که برای شکستن خط دشمن در جزیره ماهی دل به اروند زدند تنها ۴نفر زنده بازگشتند. ۲۸ سال از آن روزها میگذرد. هفته گذشته با کشف پیکرهای ۱۷۵ شهید غواص که در عملیات کربلای ۴ با دستان بسته توسط نیروهای بعثی به شهادت رسیده بودند بازهم نام گردان یاسین بر سر زبانها افتاد. گردانی که با لو رفتن عملیات پا پس نکشید و به دل دشمن زد و بسیاری از آنها را نیز به هلاکت رساند.
این روزها بسیاری از جوانان که در هیاهوی زندگی امروزی جنگ را حس نکردهاند از خود میپرسند نیروهای گردان یاسین چه کسانی بودند و چرا اینگونه با قساوت به شهادت رسیدند. قساوت نیروهای بعثی در به شهادت رساندن این غواصان نشان میدهد که آنها غواصانی که زخمی و یا اسیر شده بودند را با دستان بسته به شهادت رسانده و زندهبهگور کردهاند. این روزها چشمان مادران و پدران بسیاری به در دوخته شده است تا شاید کسی نشانی از فرزند مفقودالاثرشان در کربلای ۴ بیاورد. شهدایی که مظلومانه به شهادت رسیدند.
چشمان خشک شده مادر
همه اهالی سبزوار او را میشناسند. مادر سالخوردهای که سالهاست زائر مزار شهدای گمنام شهر است. ۲۸ سال است که چشم به در دوخته تا شاید کسی از محمدرضا خبری بیاورد. هر پنجشنبه مزار شهدای گمنام را آب و جارو میزند و عقده دل را با آنها باز میکند. آخرین بار وقتی پیشانی محمدرضا را بوسید به او گفته بود مادر دعا کن شهادت قسمت من شود. او رفت و مادر همچنان منتظر است. در این سالها نور چشمانش کم شده است، اما بوی پسرش را خوب میشناسد.
فاطمه کرابی این روزها با شنیدن خبر پیدا شدن پیکرهای شهدای غواص در خاک عراق در انتظار بازگشت پرستوی مسافرش است. میگوید آرزویی ندارم جز اینکه تنها یک یادگار از او برایم بیاورند. دلتنگ محمدرضا است و با شنیدن صدای در و زنگ تلفن قلبش به تپش میافتد.
محمدرضا کرابی فرمانده شجاع گروهان ستار از گردان غواصی یاسین در عملیات کربلای ۴ دل به اروند زد و هیچگاه بازنگشت.
با پولی که از درست کردن خمیر و آش برای مردم به دست میآوردم بچهها را بزرگ کردم
مادر از روزهایی که با رنج تلخ یتیمی فرزندانش را بزرگ کرد اینگونه میگوید: محمدرضا فرزند چهارم من بود. سال ۱۳۴۷ وقتی دو ساله بود همسرم بر اثر بیماری درگذشت و من با ۵ بچه قد و نیم قد ماندم. روزگار سختی بود، اما مادر بودم و نمیتوانستم ناراحتی فرزندانم را ببینم. شروع به کار کردم و با پولی که از درست کردن خمیر و آش برای مردم به دست میآوردم بچهها را بزرگ کردم.
محمدرضا از همان دوران کودکی دلسوز بود و همیشه میگفت مادر ایکاش زودتر بزرگ شوم و بتوانم زحمات تو را جبران کنم. فرزندانم مقابل چشمانم قد کشیدند و بزرگ شدند. برای بچهها هم پدر بودم و هم مادر. با شروع جنگ بیقراری را در چشمان محمدرضا میدیدم. دلش برای جبهه پر میکشید و تنها نگرانیاش من بودم. دوست نداشت مرا تنها بگذارد اما وقتی امام خمینی (ره) از جوانان خواست تا سنگر جبهه را خالی نگذارند سراغم آمد و گفت: مادر میخواهم به جبهه بروم.
پیشانیاش را بوسیدم و از او خواستم مواظب خودش باشد
با شنیدن این جمله دلم لرزید اما میدانستم او تصمیمش را گرفته است. به یاد مظلومیت امام حسین (ع) افتادم که با دستان خود فرزندانش را به جنگ فرستاد. پیشانیاش را بوسیدم و از او خواستم مواظب خودش باشد. از طریق جهاد سازندگی وارد سپاه شد و به جبهه رفت. روحیهای قوی داشت و تخریبچی در لشگر ۲۱امام رضا (ع) بود.
پس از هر عملیات وقتی به خانه بازمیگشت ساعتها از عملیات و رشادتهای رزمندهها برایم تعریف میکرد اما وقتی از همرزمان شهیدش میگفت اشک در چشمانش حلقه میزد و به من میگفت مادر دعا کن شهادت نصیب من هم بشود. میدانم که خدا دعای مادر را استجابت میکند. بعد از مدتی به گردان غواصی پیوست و تمرینات سختی را پشت سر گذاشت. قبل از عملیات کربلای ۴ وقتی او را از زیر قرآن عبور دادم دستانم را بوسید و گفت: مادر این عملیات بسیار مهم است دعا کن رزمندهها در آن پیروز شوند و من هم شهید شوم.
مزار بینام و نشان
وقتی نام کربلای ۴ به میان آمد، مادر بغضی کرد و به در خانه خیره شد. جایی که برای آخرین بار محمدرضا برایش دست تکان داد و رفت. او از روزهایی که برای پیدا کردن اثری از پسرش ساعتها به اخبار رادیو گوش میداد، اینگونه میگوید: پس از عملیات کربلای ۴ به برادرش اسماعیل خبر دادند که تعداد زیادی از رزمندهها در این عملیات به شهادت رسیدهاند و پیکرهای بسیاری از غواصان گردان یاسین در آب رودخانه اروندرود ناپدیدشده است. تعدادی نیز به اسارت درآمده و تعدادی نیز زخمی شدهاند. از رفتارهای اسماعیل متوجه شده بودم که اتفاقی افتاده و آنها نمیخواستند که من متوجه شوم اما سرانجام فهمیدم محمدرضا هیچوقت بازنخواهد گشت. از گروهان آنها فقط ۴ نفر زنده بازگشته بود و کسی از محمدرضا خبری نداشت. گاهی میگفتند اسیرشده و گاهی نیز میگفتند چند گلوله به او اصابت کرد و پیکرش در سیمخاردارهای معبر جزیره ماهی گیرکرده است.
بیخبری بدترین چیزی بود که آن روزها مرا بیتاب کرده بود
مادر آه میکشد و میگوید: بیخبری بدترین چیزی است که آن روزها مرا بیتاب کرده بود. هر شب و روز به اخبار رادیو گوش میدادم تا شاید نامی از محمدرضا ببرند. یاد روزی افتادم که به او گفتم اگر از عملیات بهسلامت بازگردد باید ازدواج کند ولی با خنده میگفت: «مادر، امروز پیروزی در جنگ مهمتر از ازدواج است.»
انتظارم به ماه و سال کشید اما خبری از محمدرضا نشد. هر بار وقتی شهید گمنامی میآوردند در مراسم تشییع پیکر او شرکت میکردم و برای آن شهید مادری میکردم. سالهاست که هر پنجشنبه به مزار شهدای گمنام سبزوار میروم و ساعتها با آنها حرف میزنم.
از همه طرف به غواصان شلیک میکردند
سید جواد کافی یکی از همرزمان پسرم که یکی از ۴ رزمندهای است که در آن شب زنده ماند به ما گفت محمدرضا شهید شده است و لحظه آخر شاهد تیر خوردن او بوده است. او به ما از شب عملیات اینگونه گفت: غافلگیر شده بودیم. بچهها یکییکی در آب شهید میشدند. از همه طرف به غواصان شلیک میکردند و عراقیها سر رزمندهها را هدف قرار میدادند. منوری که هواپیمای عراقی زده بود آسمان را روشن کرده بود و آنها بهراحتی ما را هدف قرار داده بودند. شهید دیزجی سیمخاردار را قطع کرد. او با محمدرضا کرابی و شهید رنجبر از بچههای سبزوار، ۱۰متر جلوتر از من زیر نور منور باهم دست دادند و هرکدام به طرفی رفتند که پسازآن، دیگر هیچکس آنها را ندید.
محمدرضا شهید شده بود و من پیکرش را به سیمخاردارهای کنار جزیره گیر دادم
او گفت: محمدرضا از مقابل سینهخیز به سمت جلو میرفت که سنگر کمین، او را دید و به رگبار بست، سه تیر به سینه محمدرضا اصابت کرد، او از سینه به طرف پشت برگشت، داد زد: آرپیجی آرپیجی! و این آخرین فریاد او بود. بلافاصله سراغ او رفتم. محمدرضا شهید شده بود و من پیکرش را به سیمخاردارهای کنار جزیره گیر دادم. مادر وقتی به اینجا رسید مکثی کرد و با همان لهجه شیرین سبزواری ادامه داد: در این سالها با رفتن به مزار شهدای گمنام حرفهای دلم را با آنها میزنم همیشه احساس کردهام پسرم در آنجا و در کنار آنها است. من او را در راه امام حسین (ع) دادم و این روزها در انتظار خبری از او هستم. دلم میخواهد پیکر او به خانهاش بازگردد تا روزها کنارش بنشینم و حرفهای دلم را با او بگویم. دلم میخواهد پسازاین همهسال تنهایی، نشانی از فرزند به دست آورم و دل به تنها یادگار و نشانی خوش کنم.
انتهای پیام/