خاطره ای از شهید علمدار؛

می‌خواستند مرا به زور به جبهه ببرند...!

مرد عرب که تمام بدنش خیس و گلی شده بود چند قدمی به عقب رفت. سید گفت نترسید ما مسلمان هستیم ما مثل شما شیعه هستیم سربازان اسلام هستیم شما مهمان هستید مهمان اسلام.
کد خبر: ۴۷۵۱۷
تاریخ انتشار: ۱۱ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۲:۱۷ - 01June 2015

می‌خواستند مرا به زور به جبهه ببرند...!

به گزارش دفاع پرس، در میان شهدای هشت سال دفاع مقدس شهدای سادات نیز فراوان بودند. فقط 2500 شهید سادات در تهران داریم که بیش از 2000 نفر آنها در بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شدهاند. «سید مجتبی علمدار» نیز یکی از شهدایی است که نامش در لیست ذریه زهرا(س) به ثبت رسیده. سید مجتبی در دی ماه سال 1370 با سیده فاطمه موسوی ازدواج کرد که ثمره آن زهرا سادات علمدار است.


شهید علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد. او که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود چندین سال پس از جنگ و در سال 1375 بر اثر جراحتهای شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. «مجید کریمی» خاطرهای در رابطه با این شهید را در "علمدار" نقل میکند که نشان دهنده مهماننوازی این شهید است. خاطره به قرار زیر است:


مدتی بعد از ارتحال امام دوباره به منطقه خوزستان برگشتیم در منطقه اروند کنار مستقر بودیم آن زمان سید در طرح و عملیات تیپ مشغول شده بود تا اواخر سال 69 در آن منطقه مستقر بودیم یک روز ساعت شش صبح من را صدا کرد و گفت «برویم شناسایی؟» من هم بلند شدم زمستان بود. هوا سرد بود حسابی خودمان را پوشاندیم با موتور هوندا 250 به سمت جاده ساحلی رفتیم از پشت ساختمان قدیم صدا و سیمای آبادان عبور کردیم. یک دفعه سید موتور را نگه داشت.


پیاده شد و آرام به سمت خاکریز ساحلی رفت خیره شد به ساحل عراق آن ایام جنوب عراق در جریان جنگ خلیج فارس مورد حمله آمریکا قرار گرفته بود بنابراین وظیفه ما سنگینتر بود آمدم کنار سید با دست ساحل عراق را نشان داد و گفت آنجا را نگاه کن. مردی به سختی از میان گل و لای خود را به اروند رساند بعد یک تویوپ بزرگ را داخل آب قرار داد. بعد هم همسر و دو فرزندش را آورد و روی آن نشاند.


خودش هم روی تویوپ ایستاد با یک چوب بلند شروع کرد به پارو زدن میخواست به سمت ساحل ایران بیاید. اما جریان آب اروند آنها را به سمت خلیج فارس میبرد سید پایین خاکریز کنار ساحل میدوید. من هم با موتور حرکت کردم. دقایقی گذشت آنها به هرسختی که بود به ساحل ما رسیدند. با دشواری از میان گل و لای ساحل عبور کردند. همین که روی خاکریز ساحلی آمدند سید جلو رفت و گفت «السلام علیکم اهلا و سهلا کیف حالک؟».


مرد عرب که تمام بدنش خیس و گلی شده بود چند قدمی به عقب رفت. سید گفت نترسید ما مسلمان هستیم ما مثل شما شیعه هستیم سربازان اسلام هستیم شما مهمان هستید مهمان اسلام. بعد رو کرد به من گفت «برو ماشین را سریع بیاور». سید اورکت و کاپشنش را به زن و مرد عرب داده بود. سوار خودرو شدیم سریع گاز دادیم و رفتیم سمت مقر. سید دستم را گرفت گفت مجید جان آهسته تر برو. این خانم مسافر دارد.


رسیدیم مقر. سید یکی از اتاقها را که گرمتر بود برای آنها آماده کرد بعد هم از جیره خودمان به آنها صبحانه داد. وقتی نان و پنیر و کره و مربا در سفره در مقابلشان گذاشتم اشک در صورت آنها حلقه زده بود نمیدانید با چه اشتهایی میخوردند. بعدها مرد عرب گفت «میخواستند من را به زور به جنگ ببرند من شیعه هستم مجبور شدم که با خانواده فرار کنم ما چند روز بود که چیزی برای خوردن پیدا نکرده بودیم».

 

 منبع:تسنیم

نظر شما
پربیننده ها