به گزارش خبرنگار دفاعپرس از کردستان، مناطق کُردنشین در غرب و شمالغرب بهعلت وجود زمینهها و عومل مختلف بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، مأمن مخالفین انقلاب شد و گروههکهایی مانند «کومله»، «دموکرات»، «فداییان خلق» و... به مقابله با انقلاب اسلامی برخاستند و آشکارا از مخالفتهای دشمنان انقلاب اسلامی استقبال کردند.
بر این اساس؛ پیشمرگان مسلمان کُرد در کنار برادران مهاجر خود، در دفاع از انقلاب اسلامی حماسهها آفریدند که در بین آنها مجاهدانی بودند که فرماندهی نبرد با ضد انقلاب را در نقاط مختلف کردستان بر عهده داشتند؛ سردارانی که بیادعا در قله کوههای سر به فلک کشیده و درههای عمیق کردستان، در تعقیب ضد انقلاب بودند تا شرّ آنها را از سر مردم مظلوم منطقه کوتاه کنند، آنها سالها با ضد انقلاب جنگیدند و مظلومانه و خاموش به شهادت رسیدند و خون سرخشان با خون برادران شیعه در هم آمیخت و وحدت شیعه و سنی در دفاع از اسلام را به بهترین وجه ترسیم کردند.
یکی از این سلحشوران، سردار شهید «جمیل شهسواری» است؛ جوانی مومن، رشید و با اخلاصی که در اطاعت از امام خمینی (ره) سر از پا نمیشناخت و محبت به مردم از سر و رویش میبارید.
وی نهم شهریور سال ۱۳۴۲ متولد شد. خانواده او، از جمله خانوادههایی است که در مقابل ترفندها و تعارضات احزاب معاند و گروهکهای ضد انقلاب در کردستان، از نظام انقلاب اسلامی دفاع کردند.
شهسواری سال ۱۳۶۰ به همراه پدرش به عضویت سپاه پاسداران درآمد و سپس بهعنوان مسئول عملیات گردان حضرت رسولالله (ص) شهر «دیواندره» انتخاب شده و سال ۱۳۶۴ فرماندهی همین گردان را برعهده گرفت.
وی سال ۱۳۶۵ طی درگیری با نیروهای ضد انقلاب مجروح شد و سال ۱۳۶۹ بهدنبال سازماندهی جدید سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به تیپ یکم انبیاء (ص) منتقل شد و نخست بهعنوان کارشناس نظامی و سپس در سال ۱۳۷۱ به فرماندهی گردان سوم تکاوران تیپ یکم لشکر نجف اشرف انتخاب شد. او در این دوره بود که با گذراندن آموزشهای ویژه، تامین امنیت منطقه «سروآباد» مریوان را پذیرفت و با گردان تحت امر خود در آنجا مستقر شد.
«جمیل شهسواری» سرانجام در سال ۱۳۷۴ زمانی که برای انهدام مرکز تجمع نیروهای ضدانقلاب، به کردستان عراق اعزام شده بود، طی درگیری با آنها به شهادت رسید.
«جمیل» مانند گلی بود که در گلستان خانه عطر و بوی ویژهای داشت
«تهمینه پارسا» مادر شهید جمیل شهسواری گفته است: «روزهای داغ شهریور سال ۱۳۴۲ بود، قبلاً خداوند یک دختر به ما عطا کرده بود و قرار بود تا چند روز بعد دومین فرزند ما به دنیا بیاید و پا در این دنیای خاکی بگذارد، مادرم همیشه به من سفارش میکرد و میگفت: «وقتی باردار هستی، بیشتر دقت کن؛ نمازت را اول وقت بخوان، به قرآن و دستورات خداوند بیشتر اهمیت بده» و من تا آنجا که میتوانستم دعا میکردم و از خداوند میخواستم تا فرزندم مومن باشد و سرباز خوبی برای اسلام و قرآن شود.
نهم شهریور بود که فرزندم بهدنیا آمد، ما در روستای «علیآباد» زندگی میکردیم، چندروزی از تولد کودکم نگذشته بود که طبق رسم موجود، بزرگترهای فامیل و آشنایان برای نامگذاری او جمع شدند و هرکس به ذوق و سلیقه خودش اسمی را پیشنهاد کرد.
یکی از بزرگترهای فامیل که در بین ما از احترام خاصی برخوردار بود، درحالی که پسرم را در آغوش گرفته بود و او را میبوسید، گفت: «اسمش را «جمیل» بگذاریم که هم نام خداوند است و هم نام دلیرمرد مومن کردستانی است که روزگاری عمرش را در این منطقه سپری کرده و امان آنها (دشمنان) را بریده بود». با شنیدن این نام، همه خوشحال شدند و نام پسر زیبایم «جمیل» شد.
«جمیل» برای همه خواهر و برادرهایش همیشه الگو بود؛ از همان کودکی اخلاق بزرگان را داشت و همین سبب شده بود که خیلی به او علاقه داشته باشم و در بین بچههایم او مانند گلی بود که در گلستان خانه ما عطر و بوی ویژهای داشت».
گروهکهای ضدانقلاب میخواستند هر صدای مخالفی را خاموش کنند
«جمال شهسواری» برادر شهید جمیل شهسواری نیز گفته است: گذشت ایام به ما یاد داده بود که باید پشتیبان هم بشویم، وگرنه در مقابل انواع دشمنان شکست میخوریم و فشارهای مختلف روزگار، ما را به نابودی میکشاند.
گروهکها آرامآرام تسلط خود را بر کردستان افزایش میدادند، خبرهایی از «سنندج»، «مهاباد» و دیگر شهرها مبنی بر درگیری گروههای مسلح با نیروهای ارتش و سپاه به گوش میرسید؛ اما در منطقه «دیواندره» درگیری خاصی وجود نداشت، البته تنها نیروی مسلح موجود در شهر و منطقه اطراف، «دموکرات» و «کومله» بودند که تلاش میکردند آخرین مقاومتهای مردم مسلمان را از بین ببرند و هر صدای مخالفی را خاموش کنند؛ البته اوضاع و احوال کاملا روشن شده بود و گروهکها ماهیت حقیقی خود را نمایان کرده بودند.
سال ۱۳۵۹ بود که من و «جمیل» مثل همه آخر هفتهها به روستا رفته بودیم، شب خوابیده بودیم که دیدم یکی میخواهد مرا بیدار کند، فردی با لوله اسلحهاش به شانهام میزد و با عصبانیت و بددهنی میپرسید «پدرت کو؟» من و «جمیل» در ۲ طرف پدرم خوابیده بودیم، گفتم «اینجاست»، ولی پدرم نبود؛ بنابراین آن فرد مسلح شروع به تیراندازی به گوشههای مختلف اتاق کرد.
ضدانقلاب وقتی از یافتن پدرم مأیوس شدند، رفتند و درب گاراژ را شکستند، وانت پدرم را بیرون آورده و آن را روشن کردند و با خود بردند و مردم آبادی که در اطراف ما جمع شده بودند، از آنها میپرسیدند «با خانواده «شهسواری» چه کار دارید؟» میگفتند «اینها مزدوران رژیم هستند و با سپاه همکاری میکنند» و سپس از روستا خارج شدند و نیروهای «دموکرات» پدرم را در بین راه «دیواندره» به «علیآباد» دستگیر کردند و او را به مقر خودشان در اطراف کوه «تبریز خاتون» بردند و زندانی کردند، آنها آنقدر او را شکنجه دادند که دست از همکاری با جمهوری اسلامی بردارد؛ اما با فشار ریش سفیدان و مرم روستا، ضد انقلاب مجبور شد پدرم ا آزاد کند که تا مدتها کبودی خط ضربههای شلاق بر پشت او نمایان بود.
برادرم «جمیل» سال ۱۳۶۵ طی یک درگیری شدید با نیروهای ضد انقلاب، به شدت از ناحیه سر مجروح شد و با اینکه پزشکان ایشان را از حضور در میادین جنگ منع کرده بودند؛ ولی بعد از بهبودی نسبی به یگان خدمتیاش بازگشت و مثل سابق در منطقه حاضر شد. سال ۱۳۷۱ به فرماندهی گردان سوم تکاوران تیپ یکم لشکر نجف اشرف منصوب شد و در این دوره بود که با گذراندن آموزشهای ویژه، تأمین امنیت منطقه «سروآباد» را پذیرفت و با گردان تحت امرش در آن محل مستقر شد.
قریب به سهسال از حضور شهید «شهسواری» در منطقه «سروآباد» گذشته بود که مأموریت خطیری در آن سوی مرزهای ایران اسلامی به ایشان محول شد. چندروزی به پایان سال ۱۳۷۴ مانده بود که شهید «شهسواری» در آستانه عید نوروز، برای انهدام مرکز تجمع نیروهای ضد انقلاب به کردستان عراق اعزام شد. نیروهای دشمن پس از تحمل شکستهای پی در پی به آن سوی مرزهای ایران اسلامی گریخته بودند و قصد سازماندهی مجدد و تقویت خود را داشتند.
«جمیل» در کنار سپاهیان اسلام و با هدف انهدام نیروهای ضدانقلاب به مرکز تجمع گروهکهای ضد انقلاب یورش برد و طی مبارزهای سخت و نفسگیر به آرزوی دیرینهاش رسید و به خیل شهیدان پیوست و پیکر پاک و مطهرش پس از تشییع در گلزار شهدای شهر «دیواندره» و در جوار همرزمان شهیدش به خاک سپرده شد».
رزمندگان چنان روحیهای گرفتند که انگار تازه به خط آمدهاند
یکی از همرزمان شهید «جمیل شهسواری» نیز گفته است: «بعثیها جابهجایی گستردهای در منطقه «شیلر» انجام داده بودند و قصدشان هم از این کار، تصرف ارتفاعات مشرف به روستای «بسطام» بود. درگیری شدیدی بین ما و عراقیها پیش آمد و متأسفانه خیلی از بچههای ما شهید و مجروح شدند. بقیه نیروها هم از تاب و توان افتاده بودند و تقاضای نیروی کمکی داشتند.
خبر تلفات نیروهای خودی و درخواست کمکشان که رسید، حاج آقا «علیزاده» فرمانده سپاه شهرستان «دیواندره» از من و شهید «جمیل شهسواری» خواست که به کمک بچهها برویم. من بهعنوان فرمانده یگان حزبالله و شهید شهسواری هم بههمراه یک گروهان از گردان رسولالله (ص) که فرماندهیاش با خود شهید شهسواری بود، بلافاصله حرکت کردیم و در کمترین زمان ممکن خودمان را به منطقه رساندیم.
بچهها همین که چشمشان به شهید شهسواری افتاد، روحیهشان باز شد و دورش حلقه زدند. با اینکه همه آنها بهخاطر درگیری با عراقیها خسته شده و کلی هم شهید و مجروح داده بودند و روحیه نداشتند، با دیدن وی چنان روحیهای گرفتند که انگار تازه به خط آمدهاند.
کمی بعد، ساعت ۱۰ شب همراه شهید شهسواری و ۱۲ نفر از بچههای زبده، برای شناسایی به داخل خاک دشمن رفتیم. هنوز یک ساعت از حرکت ما نگذشته بود که توانستیم عراقیها را دور بزنیم و پشت سرشان قرار بگیریم. وقتی که به آنها نزدیکتر شدیم، متوجه ما شدند و درگیری شروع شد. شهید شهسواری دست به آر.پی.جی بُرد و شروع به موشک انداختن کرد. شهامتش را نمیتوانم وصف کنم، ولی همینقدر بگویم که لحظه به لحظه، موشکهای آر.پی.جی را چنان با شهامت به محل استقرار عراقیها شلیک میکرد که نظم و آرایش رزمی آنها را به هم زده بود.
در این اثنا یکی از نیروهای خوب ما به نام «عثمان یاری» شهید شد و من برای اینکه صدمه بیشتری نبینیم، از شهید شهسواری خواستم آنجا را تَرک کنیم و پیش نیروهای خودی برویم؛ ولی او چنان گرم درگیری بود که قبول نکرد و گفت «الان موقعیت خوبی داریم. همینجا باید ضربه اصلی را به دشمن بزنیم». درگیری تا ساعاتی ادامه داشت و عراقیها تلفات زیادی دادند.
حدود ساعت چهار و نیم صبح به محل استقرار نیروهای خودی برگشتیم، غروب بچههای دیدهبان اطلاع دادند که عراقیها در حال عقبنشینی و جابهجایی نیروهایشان هستند. فردای آنروز، به اتفاق سرهنگ «آریافر» تصمیم گرفتیم تا در فرصت پیش آمده، نیروها را جابهجا کنیم. دشمن حرکت سریع ما را دید و تصور کرد که ما در حال تدارکات حمله وسیعی هستیم. ترسیدند و به عقبنشینی سرعت بیشتری دادند. با فرار عراقیها، توانستیم ۱۴ کیلومتر در خاکشان نفوذ کنیم و کلی هم سلاح و مهماتشان را غنیمت بگیریم.
این برادر کوچکت آنچنان بجنگد که در تاریخ جنگها بنویسند
شهید «جمیل شهسواری» در آخرین لحظات عمرش به یکی از همرزمان خود که در کنارش ایستاده بود، گفته است: «تماشا کن ببین، این برادر کوچکت، آنچنان بجنگد که در تاریخ جنگها بنویسند. چنان پوزه دشمن را به خاک بمالد که باقی ماندههای دشمن بروند و تعریف کنند».
این بیت در یکی از دفترهای یادداشت شهید شهسواری با خطی درشت دیده میشود:
«یک نام به خون نوشته بر سنگ بهتر ز هزار نام آلوده به ننگ».
انتهای پیام/