همسر شهید اسماعیل حیدری:

پیکر پر ترکشش را به یادگار روزهای حماسه سرایی‌اش برایم آوردند

همسر شهید حیدری گفت: هر هفته دو عکس شهید در شهرک‌مان نصب می‌کردند. همیشه نگران بودم که در این تابلو آخر قرار است عکس اسماعیلم هم بخورد. ساعت 10 شب زنگ زد. فردای آن روز حین انجام مأموریت در تاریخ 28 مرداد ماه 1392 به شهادت رسید. یک تیر به چشمش خورده بوده و تمام بدنش پر از ترکش بود. پیکر پر ترکشش را به یادگار روزهای حماسه سرایی‌اش برایم آوردند.
کد خبر: ۴۸۱۲۱
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۱:۱۳ - 11June 2015

پیکر پر ترکشش را به یادگار روزهای حماسه سرایی‌اش برایم آوردند

به گزارش دفاع پرس، شهید مدافع حرم اسماعیل حیدری یکی از رزمندگان رشید کشورمان است که مخلصانه و داوطلبانه در جبهه دفاع از حریم حضرت زینب(س) حاضر شد و در جبهه مقاومت اسلامی با صلابت حماسهسرایی کرد.

پس از شهادت این شهید گرانقدر بود که بیبیسی با انتشار تصاویری از او، ادعای حضور ایرانیان در سوریه را مطرح کرد، ادعایی که با پاسخ فرمانده کل سپاه، سرلشکرعزیز جعفری همراه شد. سردار جعفری در جمع خبرنگاران درباره حضور نظامی ایران در سوریه گفت: همه میدانند که سپاه واحدی به نام واحد نهضتهای اسلامی داشته و دارد که هدفش کمک به مستضعفین و بحث بیداری در جهان اسلام است. از زمانی که نیروی قدس تشکیل شد با هدف حمایت از ملتهای مظلوم به خصوص مسلمان حرکتهایی انجام داده است و در کشورهای لبنان و سوریه تعدادی از نیروی قدس سپاه حضور داشتند و این به منزله حضور نظامی ما در آنجا نیست، آنچه مسلم است آنکه ایران هنوز تصمیمی مبنی بر حضور جدی نظامی در جبهه سوریه نگرفته است، چرا که اگر این تصمیم اتخاذ شود، قطعاً جمهوری اسلامی ابایی از بیان آن نخواهد داشت. برای آشنایی هرچه بیشتر با سیره و زندگی شهید اسماعیل حیدری با همسر، فرزند، برادر و یکی از دوستان شهید گفتوگوهایی انجام دادهایم که ماحصل آن را پیش رو دارید.

زهرا غلامی، همسر شهید

آشناییتان با شهید چگونه رقم خورد؟

پدر شهید آشپز بودند و غذای عروسی برادرم را پدر بزرگوار ایشان پختند. همانجا بود که پدرشان مرا دیدند و چند روز بعد برای اسماعیل خواستگاری آمدند. من قبل از آن خواستگاری خواب دیده بودم که پدر ایشان به خواستگاری من آمده و به من گفتند که فرزندم پاسدار است و نامش حسین است. وقتی رفتیم آزمایش، خوابم را برای اسماعیل تعریف کردم. آنجا با هم عهد کردیم که اگر خدا به ما فرزند پسری عطا فرمود نامش را حسین بگذاریم. همانطور هم شد. نام اولین فرزندمان را حسین گذاشتیم. خدا نعمت بزرگی به ما داده بود، فرزندی صالح در روزهای جهاد و مقاومت. اسماعیلم همه امیدش به حسین بود. وقتی دوستان و همرزمانش میگفتند چرا اینقدر به جهاد میروی میگفت: حسین هست و چند قدمی هم از من جلوتر است. در حال حاضر هم حضور حسین بعد از پدرش برایم آرامش بخش بوده و هست. امیدوارم سرباز امام زمان(عج) باشد.

سیره عملی زندگی رزمندگان و شهدا بهترین الگو در سبک زندگی دینی است، از اولینهای زندگیتان برایمان بگویید.

اسماعیل با اینکه در دوران انقلاب سن و سال زیادی نداشت اما از حضورش در آشوب ششم بهمن و آماده کردن کیسههای شن و ماسه برای سنگر انقلابیون بارها سخن میگفت. مکبر، مؤذن و پای ثابت بسیج بود. زمان جنگ تحمیلی من اوضاع جنگ را با شور و حال عجیبی از تصاویر و برنامههای تلویزیون دنبال میکردم. برادرانم و دوستانم هم همواره در بسیج فعالیت داشتند. من با فضای جنگ و جهاد آشنا بودم برای همین زمانی که متوجه شدم همسرم هم سپاهی است، موافقت کردم. سال 1366عقد کردیم. اسماعیل بعد از عقد شش ماه به اهواز اعزام شد. من 14 سال داشتم و اسماعیل 19سال. مهریهمان هم به درخواست خانوادهها 250هزار تومان بود. در نهایت 28 دی ماه 1366 ازدواج کردیم. 27 ماه در جبهههای جنگ تحمیلی حضور داشت. حاصل ازدواج من و اسماعیل سه فرزند؛ دو دختر و یک پسر است. علاقه زیادی به بچهها داشت. به اسم بچهها عشق میورزید، فاطمه، زینب و حسین. بینهایت به بچهها محبت میکرد.

زمان حضور در جبهه شهید چند سال داشت؟

زمان جنگ اسماعیل سوم راهنمایی بود. وقتی از مادر اجازه خواست تا به جبهه برود مادرش در پاسخ گفته بود باید معدلت 20شود تا اجازه بدهم. اسماعیل هم تمام تلاشش را کرد، در نهایت با معدل 20 راهی جبهههای جنگ شد. بسیار با هوش و تیزبین بودند. در جبهه هر سلاح جنگیای را میدید سریع نحوه کارش را یاد میگرفت. چندمرتبه هم مجروح شده بود. وقتی برای استراحت برمیگشت، تاب نمیآورد و مجدداً راهی میشد. همواره از دوستان شهیدش و خاطرات جنگ برایم حرف میزد. کار و هدفش برای خدا بود. برای هر قدمی به خدا توکل میکرد.

پس از پایان دفاع مقدس، شهید حیدری در چه سنگری خدمت میکرد؟

مربی آموزش اسلحه برای سربازان و بسیجیان بود. همواره هم به معلومات و دانستههای خودش میافزود. بهترین مربی سلاح بود. همواره بعد از پایان دورههای آموزشی، بالاترین رأی را در نظرسنجی بچههای آموزش دیده از لحاظ برگزاری کلاسهای آموزشی، اخلاقیات و... میآورد. روی تربیت معنوی نیروها هم توجه میکرد. بودن با نیروها همیشه خوشحالش میکرد. آخر هر دوره آنها را یک نماز جماعت محضر آیتالله حسنزادهآملی میبرد. در مدت آموزش سلاح یک بار از ناحیه سینه به شدت مجروح شد، به طوری که نفس کشیدن برایش سخت شده بود. اما با توجه به این وضعیتش هم دست از تلاش برنداشت. همواره یاد یاران سفرکردهاش که میافتاد، بیتاب میشد. وقتی با بچهها صحبت میکردیم، از جنوب رفتن طفره میرفت دوست نداشت ما جنوب برویم. وقتی میرفت هوایی میشد میگفت: بروید وصیتنامه شهدا را بخوانید ببینید شهدا با چه هدفی رفتند. آنها را در زندگی الگو قرار دهید.

از فعالیتهای همسرتان در جبهه نهضت اسلامی اطلاعی داشتید؟

اوایل جنگ سوریه و حمله تکفیریهای ملعون به حرم حضرت زینب(س) خیلی نگران و ناراحت بود. برای رفتن تلاطم داشت. به ایشان گفتم کی بازنشسته میشوی؟ گفت: کشور در جنگ است الان وقت بازنشستگی نیست! بعد از چند روز از من خواست ساکش را ببندم و رفت. بار اول بعد از 17 روز برگشت. حال و هوای آنجا دلش را برده بود. نتوانست ماندن را تاب بیاورد. شبیه دوران دفاع مقدس شده بود، با همان حال و روز. برای امتحانات فوق لیسانسش اصرار میکردم تا حداقل امتحاناتش را بدهد. کتابهای تست گرفته بود حتی با خودش آنها را به مأموریت میبرد و میخواند. همراه پسرم در کنکور فوقلیسانس قبول شد. خیلی خوشحال شد. همه را خواست خدا میدانست و افتخار میکرد. با رتبه 7 علوم سیاسی دانشگاه علامه پذیرفته شده بود، رتبهاش بعد از شهادتش آمد. یک ماه پیش ما بود اما دوباره عزم رفتن کرد. هر چه اصرار کردم بماند، قبول نکرد. میگفت من نمیتوانم اینجا بمانم، من مال اینجا نیستم. هر کس وظیفهای دارد. روز قیامت جواب خانم فاطمه زهرا (س ) را نمیتوانم بدهم اگر بگوید چرا پسرم را تنها گذاشتی؟ پاسخم چه میتواند باشد؟ اینها را که گفت من دیگر سکوت کردم. با خودم گفتم وقتی با این همه شور و عشق حرف میزند، من حرفی نمیتوانم بگویم. اگر خانم فاطمه (س) روز قیامت هم از من سؤال کند، من چه جوابی دارم به خانم بدهم. ششم عید بود که به سمت سوریه پرواز کرد تا نیمه شعبان هم نیامد. قرار بود 45 روزه برگردد اما آمدنش سه ماه طول کشید. هر وقت زنگ میزد و ناراحتی ما را میدید، میگفت توکل به خدا کن من هم میآیم. مدام شوخی میکرد و دلداریام میداد، همه تلاشش این بود که ما دلتنگی نکنیم و نگرانی نداشته باشیم.

از شهادتش چگونه مطلع شدید؟

اوایل ماه مبارک رمضان بود که مجدداً راهی شد. چند روز قبل از رفتنش با شهید مهدی عزیزی تلفنی صحبت میکرد و قسم میخورد که مهدی جان من جسمم اینجاست اما روحم آنجاست. میگفت نمیتوانم بمانم باید برگردم. 17 روز بیشتر نبود که رفت. باز رفت قرار بود که عید فطر برگردد. تلفنی صحبت کردم که زود برگرد برویم برای حسین خواستگاری. قرار بود عید فطر برگردد اما نتوانست. چند روز بعد از عیدفطر برگشت. آن روزها مهدی عزیزی شهید شده بود. آخرین باری که رفت حال و روز عجیبی داشت. یک روز چهار بار تماس گرفت. به او گفتم چه خبر است که مدام با من تماس میگیری. گفتم دعا میکنم همه سالم برگردید. نمیدانستم آنجا مشغول چه کاری است. میگفت بچهها را آموزش میدهد تا مردانه از ناموس و خانه و خاکشان دفاع کنند. گفتم حاجی برای همهتان دعا میکنم. این در حالی بود که هر هفته دو عکس شهید در شهرکمان نصب میکردند. همیشه نگران بودم که در این تابلو آخر قرار است عکس اسماعیلم هم بخورد. ساعت 10 شب زنگ زد. فردای آن روز صبح حین انجام مأموریت در تاریخ 28 مرداد ماه 1392 به شهادت رسید. یک تیر به چشمش خورده بوده و تمام بدنش پر از ترکش بود. پیکر پر ترکشش را به یادگار روزهای حماسه سراییاش برایم آوردند.

پیام فرمانده کل سپاه پاسداران سرلشکر محمدعلی جعفری

خانواده معظم شهید سرافراز اسماعیل حیدری

 سلام علیکم

درود و تحیت خداوند بر شهید سرفراز اسماعیل حیدری که در میدان صیانت از نظام مقدس جمهوری اسلامی، آسودگی را برنتابید. هم او که پیرو راستین مکتب امامت و ولایت بود و همچون دیگر شهدای گرانقدرمان تا آخرین نفس در صیانت از ارزشهای والای اسلامی و تبعیت بیچون و چرا از مقام معظم رهبری حضرت آیتاللهالعظمی امام خامنهای «مدظلهالعالی» درنگ ننمود تا سرانجام با قامتی استوار در حین مأموریت و انجام وظیفه به درجه رفیع شهادت نائل گردید. زهی سعادت شما پرورشدهندگان آن سبکبال عرشنشین را که اینک رسالت نگهبانی از خون افلاکیان را بر دوش دارید.

امید است با صبر جمیل و با لسان گویا و رسای خویش در صیانت از دستاوردهای رزمندگان میدانهای جهاد و شهادت موفق باشید.

اینجانب شهادت آن سرباز حریم ولایت را تبریک و تسلیت عرض نموده و با ارج نهادن به مقام ایثار و فداکاری شما خانواده معظم آن شهید برایتان سعادت، سلامت و پاداش صابرین را در سایه عنایات امام زمان (عج) آرزومندم.

سرلشکر پاسدار محمدعلی جعفری

فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

ابراهیم حیدری، برادر شهید

من و برادر شهیدم با هم دوقلو بودیم. دوم اسفند 1347متولد شدیم. از همان دوران بچگی، شدیداً نسبت به هم انس داشتیم. علاقهمان به هم خیلی زیاد بود. تا جایی که اگر معلم در مدرسه یکی از ما را تنبیه میکرد، دیگری به گریه میافتاد. همیشه با هم بودیم و هوای هم را داشتیم. آن موقع من در درس ریاضی قوی بودم و ایشان در ادبیات فارسی. سال چهارم ابتدایی بود که من در ادبیات مردود شدم و ایشان در ریاضی! دفعه بعد جای خودمان را عوض کردیم و به جای هم امتحان دادیم. چهرهمان خیلی به هم شباهت داشت. من با اسماعیل خیلی رفیق بودم. همه به اسماعیل علاقه خاصی داشتند. خیلی دوست داشتنی بود. از وقتی جنگ شروع شد راهی جهاد شد. حاج اسماعیل در لشکر 25 کربلا حضور پیدا کرد.

حرف اول و آخرش ولایت فقیه بود. سه بار از ناحیه پا و کمر مجروح شده بود و موج انفجار در یکی از عملیاتها جانبازش کرده بود. ما از آنجایی که دوقلو بودیم حسهایمان هم خیلی به هم شبیه بودند.

اسماعیل مداح اهل بیت هم بود. معمولاً تمامی شبهای محرم را در مساجد و تکایای مختلف شهر حضور داشت و در جلسات روضه، مرثیه میخواند بدون اینکه کمترین چیزی را در قبال آن دریافت کند. ارادت خاصی به روضه حضرت زینالعابدین(ع) و حضرت رقیه(س) داشت. همیشه زینب خانمِ دختر کوچولویش را به همراه خود در جلسات محرم میبرد. وقتی روضه حضرت رقیه(س) را میخواند چهرهاش دیدنی بود. میگفت اگر چنین اتفاقی برای دختر من میافتاد چه حالی داشتم؟ بندهخدا نمیدانست این اتفاق برای او هم تکرار خواهد شد.

حاج اسماعیل پس از جنگ مربی آموزش سپاه بود. اوایل در ساری آموزش میداد و بعدها به پادگان قدس مالک اشتر رفت. چند سالی هم در پادگان امام خمینی(ره) تهران خدمت کرد. خیلی برای این کارها وقت میگذاشت.

همیشه به او میگفتیم کمی استراحت کن و به زن و بچهات برس! اما میگفت: من تکلیفی بر عهده دارم که نمیگذارد آسوده باشم. من متعلق به خودم نیستم. شاید گاهی پیش میآمد که در یک ماه، پنج روز هم در خانه نبود. صبح زود از خانه بیرون میرفت و آخر شب برمیگشت. با تمام وجودش خدمت میکرد. روز دوشنبه بود که حاجی شهید شد. من از همان روز تا سهشنبه حس و حال غریبی داشتم و هر چه تماس گرفتم ارتباط برقرار نمیشد تا اینکه از دوستانش شنیدم که حاجی شهید شده است.

قنبرعلی عبدینژادعمرانی، همرزم شهید

متولد 1347 هستم و ساکن آمل. از سال 1362 همزمان با عملیات والفجر 6 وارد جنگ و جهاد شدم. در پدافند هوایی در دهلران خدمت میکردم. من و شهید اسماعیل حیدری با هم وارد سپاه شدیم. ایشان به نیروی زمینی و من به بسیج رفتم. در نهایت هم با هم به گارد امنیت پرواز رفتیم.

اسماعیل مشوق من برای ورود به سپاه شد. در زمان جنگ اگر میدید لشکری در منطقهای میخواهد عملیات کند، خودش را به آن لشکر میرساند. استعداد فوقالعادهای روی آموزش نیروها داشت. حضور در جبهه را تکلیفی میدانست که به انجام آن اصرار داشت. ایشان مرا متقاعد به این کار کردند. اسماعیل اگر حرفی میزد تا آخر پای حرف و قولش میماند. عاشق ولایت فقیه بود و همه زندگی، جهاد و کارش را با خطوط ولایت فقیه تنظیم میکرد. خیلی برای خانواده شهدا ارزش قائل بود. معتقد بود که آنها یادگاران سالهای جهاد و مجاهدت همسران و فرزندانشان هستند که تجلیل و سرکشی از آنها باعث زنده نگهداشته شدن یاد و نام شهدا خواهد شد. گروهی را برای دیدار با خانواده شهدا جمعآوری کرده بود و این دیدارها جانی دوباره به بچهها میداد. بحق باید گفت که اسماعیل چون دری در میان ما بود. فرشتهای که ما تا زمان بودنش او را خوب نشناختیم. رفتن اسماعیل دل خیلی از دوستدارانش را به درد آورد. محوریت همه بچههای جنگ بود. من دلگیرم که چرا قدرش را ندانستم. شهادتش خلئی در زندگی ما بود. نبودنش خیلی حس میشود. من نمیدانم نبودنهای اسماعیل را چگونه میتوانم پر کنم. او تأثیر بسیار زیادی در زندگی من داشت.

حسین حیدری، فرزند شهید

پدرم یک رزمنده جهادگر بود که هیچ وقت از جهاد خسته نمیشد. در طول مدت مجاهدتهایش در دوران دفاع مقدس و پس از آن، مخلصانه و برای ولایت جنگید و در نهایت هم مزد مجاهدتهایش را گرفت و به آرزویش رسید. روی تکتک صحبتهای بابا میشود یک دنیا حرف زد. همه زحماتش خالصانه بود نه برای پول، جایگاه و نه برای دنیاطلبی. همه حرفش در جهاد این بود که رضایت ولیفقیه زمان خویش را در آن میدید. همه زندگی پدر من بر اساس امر ولایت پایهریزی شده بود. مطیع امر امام خامنهای بود. در کنار ولایتپذیری، اخلاص هم بود. پدرم در مورد تربیت فرزندانش به حلال بودن مال بسیار اهمیت میداد. از پولی که بدون زحمت به دست آمده باشد، دوری میکرد. معتقد بود پول باید با عرق جبین و زحمت به دست آمده باشد. میگفت: این لقمهها در عاقبت بخیری بچهها تأثیر دارد. پدر تکلیفش را در بحث جبهه مقاومت اسلامی انجام داد. دفاع از حرم شریفین دلیلی برای حضور بود اما اصل جنگ و اصل جهاد احیای اسلام در آن سوی مرزهاست. اگر اهلبیت(ع)خودشان الان حضور داشتند، به خاطر ظلمی که میشد، آنها هم میجنگیدند. این رفتار رزمندگان رفتار اهلبیت (ع) است.

پدرم در حلب شهید شده است، این خود ثابت میکند که برای آرمانهای اسلامی به آنجا رفت زیرا معتقد بود حریم اهلبیت فقط یک ساختمان نیست بلکه تفکر ولایت است. هر جا ظلم باشد و صدای مظلومی بلند شود، چه یهودی، چه مسلمان باید دفاع کرد. در دیداری که با امام خامنهای داشتیم، فرمودند: شهدای شما به ما یاد دادند که در این زمان هم میتوان با اخلاص، به شهادت رسید. پدر در قسمت پایانی یکی از فیلمهایش که برای ما به یادگار گذاشته است، میگوید: اگر خدا توفیق بدهد عاقبتمان ختم به شهادت بشود نه اینکه خدای نکرده در بستر بمیریم و بعد بگویند حاج اسماعیل که این همه سال جنگیده و زخمی شده و… این برای ما سخت میشود، خدا انشاءالله اینطور ملحق کنند به دوستانمان که حداقل روسفید باشیم.

منبع : روزنامه جوان

نظر شما
پربیننده ها