شکنجه در دیگ آب جوش!

عراقی ها دیگر هم روی سر او ریختند و کتکش زدند. وقتی حسابی کتک می زدند ممکن بود طرف از زیر دست و پای آنها دیگر زنده بلند نشود؛ البته عزیز الله قوی هیکل بود و تاب و تحمل اش بالا بود. تا نیم ساعت او را کتک زدند و بعد او را رها کردند.
کد خبر: ۴۸۱۸۹
تاریخ انتشار: ۲۴ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۲:۳۶ - 14June 2015

شکنجه در دیگ آب جوش!

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده بیژن کریمی است:

بعد از صرف شام، مانند شب های دیگر بچه ها دو نفر دو نفر، دزدکی دور هم نشسته بودند و از خاطرات قبل از اسارت برای هم صحبت می کردند. بچه های «اصفهان» دور هم جمع شده بودند و از خاطرات گذشته در جبهه های جنگ می گفتند.

«عزیز الله رضایی» اهل اصفهان، با احساسات حماسی ای که داشت، خاطره ی کشتن عراقی ها را موقع «پاک سازی» تعریف می کرد. احتمالاً جاسوسی که برای عراقی ها کار می کرد، در کنار آن ها نشسته بود و استراق سمع می کرد. رضایی که از هیچ چیز خبر نداشت، با اطمینان کامل از کشتن عراقی ها تعرف کرد. گویا موقع پاک سازی، به او گفته بود که با نارنجک، سنگرهای عراقی که حالا تصرف شده را پاک سازی کند. و او نارنجکی توی سنگرهای عراقی که حالا در عملیات به دست نیروهای خودی افتاده بود، می اندازد تا اگر کسی هنوز در آن سنگر ها هست و به کمین نشسته، از بین برود. در یکی از این سنگرها یکی، دو نفر عراقی کمین کرده بودند که با انداختن نارنجک عزیز الله، کشته می شوند.

آن شب عزیز الله در جمع بچه های دیگر داشت این خاطره را تعریف می کرد. بقیه هم گوش می کردند. فردا قبل از ظهر، بعد از اینکه از آسایشگاه ها به محوطه ی اردوگاه رفتیم، موقع برگشتن به آسایشگاه عراقی ها آمار گرفتند. عزیز الله را صدا زدند و او را به اتاق نگهبان عراقی بردند. شستمان خبردار شد. بقیه ی بچه ها را هم داخل آسایشگاه فرستادند.  وقتی داخل آسایشگاه رفتیم، بلافاصله ناهار تقسیم و صرف شد. بعد هم مطابق هر روز استراحت. همگی دعا می کردند خدا! ختم به خیر کنه. همه هراسان و نگران بودیم؛ چی به سر رضایی میاد؟! دو ساعت را با نگرانی گذراندیم. بالاخره در آسایشگاه باز شد و عزیز الله را خونین به داخل هل دادند.

نگهبان های عراقی هم پشت سر او کتکش می زدند. خواستند همه ی ما مثل صف آمار بنشینیم. سریع صف های پنج نفره ی آمار بسته شد. مسئول آسایشگاه و مترجم را صدا کردند. سخنرانی ارشد نگهبان های عراقی شروع شد: «خبر رسید این شخص زمانی که در جبهه بوده ده نفر عراقی رو با نارنجک کشته! ما هم قصد داریم اون رو شکنجه کنیم. شاید انتقام اون ها رو گرفته باشیم!» به همدیگر گفتیم: «چه کسی این اطلاعات رو به این سرعت به اون ها داده!» نگهبان عراقی که معروف به «مصطفی گامبو!» بود، به صحبت های خود ادامه داد: «حالا ببین با آدمی که هم وطن های ما رو بی رحمانه در جنگ کشته، چه می کنیم!» و محکم با مشت به دهان عزیز الله زد. جوری که دست خودش بیشتر درد گرفت!

عراقی ها دیگر هم روی سر او ریختند و کتکش زدند. وقتی حسابی کتک می زدند ممکن بود طرف از زیر دست و پای آنها دیگر زنده بلند نشود؛ البته عزیز الله قوی هیکل بود و تاب و تحمل اش بالا بود. تا نیم ساعت او را کتک زدند و بعد او را رها کردند.

این ماجرا تا چند وقت، همه روزه، ادامه داشت. هر روز عزیز الله را می بردند و به این شکل کتک می زدند. روز آخر او را بردند و بعد از اینکه مفصل او را کتک زدند، دیگ بزرگی را از آشپزخانه آوردند. پر آب کردند و روی فر، جوش آوردند! دو نفر از عراقی ها دست و پای عزیز الله را گرفتند و بی رحمانه در آن دیگ انداختند. این کار در گوشه ای از اردوگاه بود و زیاد در دید ما نبود؛ اما نعره ای که عزیز الله زد، حکایت از داغی آب بود و بدن زخمی و کتک خورده ی او که ... .

خدا می داند چگونه تحمل کرد و آن جلاد ها چه بلایی سر او آوردند. بعد از اینکه حسابی بدن او با آب جوش سوخت، دیگ را روی زمین چپ کردند و آب آن را با عزیز الله روی زمین ریختند. او بی حال و بی رمق روی زمین افتاده بود. مصطفی گامبو، صابونی آورد و روی او انداخت.

گفت:«حالا حمام کن...!» و قهقهه ای زد. بقیه نگهبان ها هم خندیدند. چند دقیقه بعد با دست، صابون را نصف کرد و توی دهان عزیز الله گذاشت. محکم هم با پوتین به پشت صابون زد و به داخل گلوی عزیز الله فشار داد! با فشار زیاد و بی رحمانه نصف قالب صابون را داخل معده او کرد. بعد هم او را بی حال و بی رمق به آسایشگاه آوردند؛ انداختند و رفتند.

بچه ها سریع سراغ او رفتند. ابتدا همه فکر کردیم شهید شده است. تمام پوست بدنش سوخته بود. نفس نفس می زد. انگار که لحظات آخر عمرش بود. صحنه ی خیلی دردناکی بود. تاب و تحمل بچه ها را گرفته بود.

همه صلوات و ذکر می گفتند. یکی از بچه ها پشت میله های پنجره صدا زد: «نامردا، نامردا، اون رو کشتین! مگه توی جنگ حلوا پخش می کنن. کشت و کشتاره. شما هم از ما کشتین... .» آنقدر داد و فریاد زد تا دو نفر از نگهبان ها آمدند در را باز کردند.

بچه ها کمک کردند، عزیز الله را درون پتو پیچیدند و بیرون بردند. بعد هم او را سریع به بیمارستان انتقال دادند. عزیز الله سه، چهار ماه در بیمارستان بود. همه از او بی خبر بودیم؛ حتی فکر می کردیم شهید شده است. بچه هایی که از بیمارستان بر می گشتند، می گفتند: «شهید شده» برای او مراسمی گرفته شد و یاد او در آسایشگاه مراسم برپا شد.

هفته ها گذشت. تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد. همه تعجب کردیم. یک نفر که خیلی رنجور بود و قد خمیده ای داشت، به داخل آسایشگاه انداخته شد.اول هیچ کس او را نشناخت؛ ولی بعد فهمیدیم او عزیز الله خودمان است! آری، او شهید نشده بود، بلکه حسابی شکسته شده و قوز درآورده بود. استخوان های بدنش قابل شمردن بود! نحیف و لاغر شده بود. کیسه ای سفید رنگ هم در پهلوی او گذاشته بودند که مدفوع و ادرارش از طریق آن تخلیه می شد.

آن قالب صابون کار خودش را کرده بود. معده و روده های او را از کار انداخته و گویا تمام مدتی که در بیمارستان بود، تحت درمان و مداوا قرار گرفته بود. پوستش پر از لکه های سوختگی بود. دو کیسه داشت. و هر روز (تا دو سال بعد) فقط و فقط از این کیسه ها استفاده می کرد.

بعضی وقت ها حالش آنقدر بد می شد که تا مرز شهادت هم پیش می رفت، ولی خدا با او بود و زنده ماند. تمام مدت اسارت را کمتر از همه غذا می خورد. هیچ وقت شام نمی خورد. بیشتر مواقع فقط نان یا کمی آب، خوراک او بود و این چنین روزگار عزیز الله گذشت... .

 

منبع: سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار