گفت‌وگو با سید‌اسماعیل احمدی، جانبازی از روستای شیخ‌شبان شهرستان شهرکرد

آماده‌ام با همین ویلچر به مصاف دشمنان کشورم بروم

وقتی با جانباز 70 درصد سیداسماعیل احمدی گفت‌و‌گو می‌کردیم، در پاسخ به سؤالات‌مان بسیار بااحساس و همراه با بغض و اشک سخن می‌گفت. شاید گریه آبی روان بود بر دل سوخته‌اش. دل سوخته‌ای که از قافله عشق جا مانده است....
کد خبر: ۴۸۲۷۸
تاریخ انتشار: ۲۵ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۰:۰۵ - 15June 2015

آماده‌ام با همین ویلچر به مصاف دشمنان کشورم بروم

به گزارش گروه سایررسانه های دفاع پرس، اما امثال او ماندهاند تا روایتگر روزهای عاشقی شوند برای نسل ما که عشقبازیشان را ندیده و حماسهآفرینیهایشان را لمس نکردهایم. سیداسماعیل کاشیکاری بود که 29 سال پیش براثر جانبازی در کربلای 5 توانایی راه رفتن و تکلمش را از دست داده بود. اما ملائک مساجدی که او کاشیکاریهایشان را انجام داده بود جسمش را زینت دادند و چهار سال بعد از جانبازی، زبان تکلم را هدیه گرفت. با او که در تمام دوران جانبازی شریک و غمخواری چون همسرش داشته گفتوگویی انجام دادهایم که پیش رو دارید.

برای شروع از خودتان بگویید.

سیداسماعیل احمدی شیخشبان هستم، متولد 1341 در روستای شیخشبان شهرستان شهرکرد. چهار برادر و یک خواهر هستیم. من فرزند دوم خانواده هستم. پدرم مغازهای در روستای شیخشبان داشت که کارهای فنی روستا را انجام میداد و تلاش میکرد بچهها را با روزی حلال بزرگ کند. کنار کارش به فعالیتهای دیگری برای تربیت دینی فرزندان مشغول بود. بسیار قرآن میخواند آنچنان که تمام ساعات فراغتش را با قرآن پر میکرد. تمام نمازهای خود را در مسجد به جماعت میخواند. عاقبت رزق حلالی که پدر روی آن تأکید داشت کار خودش را کرد. او مزد تربیت دینی فرزندان را گرفت و از چهار پسرش یکی شهید و دو پسر دیگر جانباز شدند تا آخرت پدر را نیز آباد کنند. پدرمان چندسالی است که فوت شده است.

شغلتان قبل از جانبازی چه بود؟

در تهران پسرعموهایم در مساجد کاشیکاری و معرقکاری میکردند. یک روز به روستا آمدند و به پدر پیشنهاد دادند تا با آنها همکار شوم. بسیاری از مساجد تهران و دیگر شهرستانها را کاشیکاری کردهایم از جمله مسجد قبا، کمالآباد، سلطنتآباد و. . .

چطور شد گذر یک کاشیکار به جبهههای جنگ افتاد؟

بار اول وقتی که به سربازی رفتم، یک ماه بعد به منطقه مریوان اعزام شدم. عملیات والفجر 4 در پیش بود و مسئولیتم تکتیراندازی بود. دو نفر نیروی کمکی داشتم به نام سیدعینالله و علی فاتحی. هر دو شهید شدند. من و علی کنار هم بودیم ولی عینالله در منطقه گم شده بود. ساعت دو نیمه شب حدود 10 الی 20 کیلومتر در کوه و جنگل پیادهروی کردیم که فرماندهمان فرمان داد پشت خط بنشینیم تا نیروها برسند. نیروها کم کم رسیدند. فرمانده گفت با رمز اللهاکبر عملیات را شروع کنید. مشغول عملیات بودیم که تیر مستقیم به پیشانی علی فاتحی خورد و شهید شد.

بعد از آن باز هم به جبهه رفتید؟

بعد از برگشت از عملیات والفجر 4 با همسرم که نوه داییام هستند، ازدواج کردم. سال 65 امام خمینی(ره) در یکی از سخنرانیهایشان فرمودند: «حضور در جبهه واجب کفایی است.» کلی این فرمایش امام مرا متحول کرد. آن روز در حوزه علمیه چیذر کار میکردم و برادرم در حوزه علمیه شهرمان مشغول تحصیل بود. با پیگیریهای مکرر، برادرم سیدمحمدرضا هم برای ادامه تحصیل به چیذر آمد. برادرم پنجشنبه و جمعهها به منزل ما میآمد با او تصمیمم برای رفتن به جبهه را مطرح کردم، او نیز با من همراه شد. همه لوازم را جمع کردیم و به روستا رفتیم. حسب اتفاق روزی که به روستا رفتیم تشییع پیکر 7 شهید از روستایمان بود که مرا بیشتر در تصمیمم مصممتر کرد. هر چقدر خانواده و نزدیکانم اصرار کردند به جبهه نروم قبول نکردم. گفتم به خاطر فرمان رهبر باید بروم.

جانبازیتان چطور رقم خورد؟

در عملیات کربلای 5 منطقهای در شلمچه بود که سهراهی مرگ نام داشت. حاجعلی احمدی معاون فرماندهمان بود و آشنایی دوری با من داشت. چون با توانمندی من آشنا بود مرا مسئول آن منطقه کرد. خیلی از عراقیها را نابود کردیم. دو نفر از کمکیهایم شهید شدند و تنها ماندم. شب مشغول عملیات بودیم که برادرم به رگبار بسته شد و خمپاره خورد. به کمک یکی از بچهها او را عقب بردیم. برادرم را به یکی از همشهریان سپردم و بلافاصله برگشتم خط برای ادامه نبرد. عملیات تا ظهر روز بعد طول کشید. بعد از اذان ظهر یک تیر به سرم اصابت کرد و بیهوش به زمین افتادم. ابتدا مرا به اهواز بردند , از آنجا به بیمارستان خانواده تهران منتقل کردند. در ICUبعد از 60 روز به هوش آمدم که دستهایم به تخت بسته شده بود و کسی اطرافم نبود. زبانم نیز از تکلم افتاده بود. در بیمارستان متوجه شهادت برادرم شدم. (با گریه ادامه میدهد) وقتی چشمانم را باز کردم از پشت شیشه اولین نگاهم به همسرم افتاد و بعد پسرم سیدیحیی که در آغوش دوستم بود. من توانایی راه رفتن و قدرت تکلم را از دست داده بودم که بعدها 70 درصد از کارافتادگی برایم تعیین شد. اما چهار سال بعد از جانبازی، به صورت معجزهگونهای قدرت تکلمم را به دست آوردم.

عکسالعمل خانوادهتان نسبت به جانبازیتان چطور بود؟

ابتدا خانوادهام به خاطر اینکه دارای همسر و فرزند بودم حتی به جبهه رفتنم راضی نبودند و میگفتند نباید آنها را تنها بگذاری. وقتی اصرار مرا دیدند از آنجایی که آنها هم عاشق رهبر و انقلاب بودند راضی شدند. بعد از جانبازی نیز از من قدردانی کردند که مطیع امر ولایت شدم و در شرایط سخت همیشه کنارم بودند.

همسرتان به عنوان نزدیکترین فرد به شما چطور با مشکل جانبازیتان کنار آمد؟

(با بغض جواب میدهد) همسرم خدا خیرش بدهد. زبانم قادر به گفتن نیست. همسری باحجاب، مؤمن، باایمان و... واقعاً نمونه و صبور است. در زندگی سختی بسیار دیده است. در بچگی پدرش فوت کرد. دو سال بعد از ازدواج مشکلات جانبازیام را خیلی زیبا و با صبوری تحمل کرد. کمکهای همسرم و تلاشپزشکان بود که بعد از چهار سال زبان تکلم را به دست آوردم. بعد از فوت پدر همسرم، پدر من تا وقتی که در قید حیات بود، به او قرآن یاد میداد تا در قبال من به آیههای قرآن عمل کند.

چند فرزند دارید؟ ارتباطتان با آنها چگونه است؟

قبل از جانبازی پسرم سیدیحیی متولد شد و بعد از آن دو پسرم سیدمحمدرضا و سیدمهدی و یک دختر مرضیهالسادات را خدا هدیه کرد. الحمدلله رابطهمان خیلی خوب و صمیمی است. فرزندانم اکنون در سنگر علم با اسلحه قلم فعالیت میکنند و مشغول تحصیل هستند.

شـیرینترین خاطــره دوره جانبازیتان چیست؟

سفر به کربلا، به خاطر شرایطم مسافرت برایم خیلی سخت است. اما هر طور بود خودم را به حرمین شریف رساندم تا آرام شوم. هر چه داریم از اهل بیت (ع) مخصوصاً امام حسین(ع) است. وقتی وارد حرم امام حسین(ع) شدم به یاد همه آنهایی که کنارم غرق خون شدند افتادم. آنهایی که آرزوی حرم حسین(ع) را با شهادت رقم زدند. آقای احمدی با جانبازی70 درصد و عدم توانایی راه رفتن، در حرم عباس(ع) خود را شرمنده جانباز کربلا میداند و میگوید: «با مشرف شدن به حرم حضرت ابوالفضل(ع) درد دل کردم و گفتم من سرباز شما هستم. همه جانبازها را یاد کردم و برای شفایشان دعا کردم.»

انتظارتان از مردم و مسئولان چیست؟

پیرو ولایت باشیم که نعمت بزرگی است. ادامهدهنده خون شهدا باشیم. امنیت امروز را مدیون شهدا هستیم. نگذاریم خون شهدا پایمال شود. به عفت زنان و مردان در خیابانها و کوچهها بیشتر توجه کنند. امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنیم.

اگر کشور وارد جنگ شود آیا حاضرید باز هم شرکت کنید؟

همین الان روی ویلچر هم دلم برای جبهه پر میزند. حاضرم در همین موقعیت جانم را فدای کشورم بکنم. دلم برای دوستانم تنگ شده است. برای رزمندگانی که دشمن را خوب شناخته بودند و رهبر را هم خوب شناخته بودند. آن طور ولایتشناس بودند که هر چه میگفت بدون چون و چرا مطیع میشدند. دلم برای اخلاص آنها تنگ شده است. حاضرم صدبار هم جانم را فدای اسلام کنم.

منبع:روزنامه جوان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار