به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تبریز، سرهنگ خلبان «غلامعلی شیرازی» متولد اول فروردین سال 1331 در شهر خوی است که از همان دوران کودکی هوش و ذکاوتی بالایی داشت؛ به طوری که همواره شاگرد اول کلاس میشد. او پاییز سال 1349 در ارتش استخدام شد و دورههای خلبانی را با موفقیت در داخل و خارج از کشور پشت سر گذاشت. او زمان آغاز جنگ تحمیلی، یکی از خلبانان پایگاه هوایی تبریز بود که مهارتش در خلبانی و رشادتهایش در زمان جنگ تحمیلی زبانزد بوده و نام نیکی از وی بر جای گذاشته است.
سرهنگ خلبان «غلامعلی شیرازی» در کتاب «بازِ نخچیر» که شامل خاطراتش است، بحظات آغاز جنگ و بمباران پایگاه موصل را چنین روایت کرده است:
31 شهریور سال 1359
«روز 31 شهریورماه ۱۳۵۹، مثل هر روز به گردان آمده بودم. گردانها تق و لق بودند. حوالی ظهر بود، به خانم زنگ زده بودم که من از باشگاه ناهار میگیرم و ناهار درست نکند. از ماشین پایین آمدیم و هنوز قدم به ناهارخوری نگذاشته بودم که همه جا با صدای وحشتناک انفجاری لرزید و صدای آژیر قرمز در پایگاه پیچید. درحالیکه از صدای انفجار شوکه شده بودیم، دود و گرد و خاک از طرف باند به هوا بلند شد و صدای هواپیما آمد. ما پروازی نداشتیم؛ بنابراین فکر کردیم هواپیماهای دیگر در آسمان پایگاه هستند. همه از یکدیگر میپرسیدند چه اتفاقی افتاده؟! کسی جوابی برای این سؤال نداشت. با خود گفتم: «خدایا هواپیما نخورده باشد زمین!»
دوباره سوار مینی بوس شدیم و برگشتیم گردان. از فرمانده پایگاه و جانشیناش تا فرمانده گردان و ... همه آمده بودند. همان جا بود که فهمیدیم هواپیماهای عراقی باند و «تاکسی وی» را بمباران کردهاند. آنها به درستی زمان تعویض شیفت را برای حمله خود در نظر گرفته بودند. جنگ شروع شده بود. دو هفته قبل از این اتفاق، تعدادی از معلم خلبانهایی را که درجات نظامی بالاتری داشتند، از تبریز و دزفول به تهران خواسته بودند و آنها بعد از برگشت از تهران، تکنیکهای درگیری هوایی را آموزش میدادند.
پشتیبانی شروع به ترمیم باند کرد و کار ترمیم تا عصر تمام شد، اما تاکسی وی همان طور ماند. ما انتظار آمریکاییها را میکشیدیم و حالا خلبانان عراقی به ما حمله کرده بودند و این به رگ غیرت خلبانها برخورده بود. همه عصبی بودیم و میخواستیم هر چه زودتر جواب عراقیها را بدهیم.
بعد از هماهنگی فرمانده پایگاه با تهران، دستههای پروازی شکل گرفت. لیدر دسته چهار فروندی ما، سرگرد «محمد دانشپور» بود، سروان «محمد طیبی» شماره دو، «سروان عرفانی» ساب لیدر (شماره سه) و من لیدر چهار بودم، بریف شروع شد. سرگرد دانش پور گفت: «هدف پایگاه هوایی موصل است.»
بعد مسیر و نحوه حمله را توضیح داد. از نزدیکی اشنویه، آنجا که مرزهای ایران و ترکیه و عراق به هم میرسند، وارد خاک عراق میشدیم و در امتداد دره عمیقی، در ارتفاع پایین به طرف موصل پیش میرفتیم و از غرب به شرق به پایگاه موصل حمله میکردیم. هر دستهای به بخشی از پایگاه موصل مأموریت داشت و مأموریت ما باند پایگاه بود. کسی ناهار نخورده بود و ما از خانواده بیخبر بودیم و خانواده از ما. با ماشین رفتیم پای هواپیماها. هواپیمای من و سروان عرفانی در یک شیلتر بود. کنار هواپیماها منتظر ایستاده بودیم تا دستور حمله صادر شود. ساعت سه و نیم، چهار بعد از ظهر بود.
همه خلبانها خشم فرو خوردهای داشتند. حمله کردن عراقیها برای ما خیلی گران آمده بود.
انتظار طولانی شد. سروان عرفانی گفت: «چرا ما را نگه داشتند پای هواپیما، اجازه بدهند برویم بزنیم دیگر؟»
چیزی به غروب آفتاب نمانده بود. در این فاصله هر وقت پرسیده بودیم، گفته بودند: «تهران گفته دست نگه دارید!» چون «اف ۵» در شب نمیتواند عملیات کند، حمله ماند برای فردا و برگشتیم گردان. در گردان دوباره نقشهها را مرور کردیم. وقتی به خانه رسیدم شب شده بود. خانم و دخترم در خانه نبودند. از همسایهها سراغشان را گرفتم، معلوم شد همسر یکی از همکارانم آنها را به خانه خودشان برده است.
من در خانه از فرصت استفاده کرده و یک بار دیگر نقشههای مسیر و موقعیت هدف را مرور کردم. خانم در این مدت بغض کرده بود. چیزی از شروع زندگی مشترک ما نگذشته بود. 18 سال بیشتر نداشت. حالا با یک نوزاد در بغل، حق داشت نگران باشد. سرم را از روی نقشه بلند کردم و دلداریاش دادم.
رفتم حمام و غسل شهادت کردم. بعد سجادهام را در اتاق باز کرده و چند رکعت نماز خواندم. در دلم میگفتم خدایا خودت شاهدی که حمله کردهاند. همه ما مسلمانیم، اما آنها مسلمان نادانند. ما انقلاب کردیم و ترجیح میدهیم این طوری زندگی کنیم، به آنان چه ربطی دارد که مرزهای ما را ناامن میکنند.
صبح خیلی زود بیدار شدم تا آمده شوم. همسرم قرآن به دست بدرقهام کرد.
سوار شدم و رفتیم گردان. وقتی به گردان رسیدیم دوباره بریف کردیم. سرگرد دانشپور مسير و نحوه حمله را توضیح داد و تاکید کرد که در ارتفاع پایین از داخل دره میرویم و این اتفاق بیخطر نخواهد بود. من بیشتر از همه نگران بودم؛ چرا که کم تجربهتر از همه افراد دسته بودم و عقبتر از همه پرواز میکردم و اگر در اثر یک اشتباه، دسته را گم میکردم کسی متوجه اشتباه من نمیشد و نمیتوانست به من کمک کند، به خصوص اینکه ما در تاریک، روشنی هوا راه میافتادیم و وقتی بالای پایگاه موصل میرسیدیم که هنوز آفتاب نزده بود. سرگرد دانشپور رو به من تأکید کرد: اگر دسته را گم کردی، رو به شرق بیا و سعی کن دریاچه ارومیه را پیدا کنی.»
مقدار مایلش را هم گفت که چند مایل بیا و بعد دنبال دریاچه بگرد. بریف که تمام شد راه افتادیم به طرف اتاق چتر و کلاه، در همین حال آژیر خطر به صدا درآمد. پراکنده شدیم تا پناه بگیریم. پیشانیام به درختی در داخل محوطه خورد و زخمی شد.
رفتم سرم را چسب زدم و چتر و کلاهم را برداشتم. راه افتادیم به طرف هواپیما، هدف ما پایگاه هوایی موصل بود. در جنگ، نیروی هوایی باید هواپیماها و پایگاههای هوایی کشور مقابل را نابود کند، این قانون جنگ است. برتری هوایی با هر کشوری باشد برگ برنده در دست اوست.
آغاز حمله هوایی به پایگاه موصل
هواپیماها را روشن کردیم. ساعت پنج صبح بود و هوا هنوز روشن نشده بود. هواپیمایی که من با آن پرواز میکردم، «آکروجت» بود و به رنگ پرچم ایران رنگ شده بود و هدف خوبی برای پدافند عراق محسوب میشد. بقیه هواپیماها رنگ استتار داشتند و با چهار بمب و یک باک مرکزی که رویشان بسته شده بود حسابی سنگین شده بودند. اما با غرش موتورهای پرقدرت خود، یکی یکی از روی باند پرواز کنده میشدند. حالا در دل تاریکیای که هنوز روشنی صبح رخنهای در آن ایجاد نکرده بود، فرورفته بودیم.
ترس در دل همه هست و ما باید آن را در وجود خود حل میکردیم. وقتی در یک هواپیمایی تک کابین، از زمین اوج میگیری تا وارد آسمان دشمن شوی، تنها خودت میمانی و خدایت، غرورت میشکند، خود را یک ذره ناپیدا میبینی که در پهنه هستی، غیر از خدا هیچ دست آویزی ندارد.
رسیدیم روی دریاچه ارومیه. سرم را به سمت خوی چرخاندم و گفتم: بیچاره مادر اگر برنگردم چه کار میکنی؟ به خانمم فکر کردم
که با یک بچه شیرخوار بدون من چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود.
از نقطه سه گوش مرز ایران، ترکیه و عراق، وارد خاک عراق شدیم. حالا کوهها بالاتر از ما قرار گرفته بودند و داخل درهای سر سبز پرواز میکردیم. کار من و سروان طیبی در این پرواز که هر دو لیدر ۴ بودیم، خیلی سخت بود؛ باید در ارتفاع شش تا ده متری زمین در دل آن دره سرسبز و پیچ در پیچ، شماره ۱ و ۳ را لحظه به لحظه تعقیب میکردیم . ليدر دسته در رادیو گفت:
«پاپ آپ نقطه» فهمیدم که به نقطه نشانه رسیدیم. لیدر دسته شروع کرد به اوج گرفتن و ماهم به دنبالش. شهر موصل در تاریک روشن صبح، آرام خفته بود و چراغهایش در کوچهها و خیابانهای خلوت سوسو میزدند. در همان روز اول، چهره زشت جنگ برایم نمایان شد؛ سرگرد دانشپور در رادیو گفت: «باند رو به روی ماست!». رشته افکارم پاره شد. من به عنوان آخرین هواپیمای دسته پروازی با زاویه۳۰ درجه بمبهایم را روی باند ریختم.
ارتفاع را کم کردم تا از دید رادار و تیر پدافند در امان باشم و بعد اعلام کردم که من از دکل گذشتم. حدود ۱۰ مایل از موصل دورتر شده بودیم که دیدم یک هواپیمای «اف ۵» متعلق به دسته دوم پروازی که به دنبال ما به ماموریت می رفتند، به یک تپه برخورد کرد و فریاد «یا ابوالفضل» خلبانش در رادیو پیچید. وقتی از مرز رد شدیم احساس خوبی به من دست داد و از غربت درآمدم. زمانی که روی دریاچه ارومیه رسیدیم، خوشحالیم دیگرحدی نداشت. بی آنکه به دسته ما آسیبی رسیده باشد، پایگاه دشمن را زده بودیم.
نخستین مأموریت جنگی دسته ما یک ساعت طول کشیده و با موفقیت به پایان رسید.»
انتهای پیام/